eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
8هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل چهارم..( قسمت آخر)
🌹 : 🌷 فصل پنجم..( قسمت اول)🌹🍃 🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷 دوربین خبرنگار به سمت سید رفته بود، سید دوباره ادامه داد: شما که گفتید به دستور بنی صدریه فشنگ هم به ما نمی دید حالا اومدین کار رو به اسم خودتون تموم کنید فرمانده ساکت شده بود و هیچ حرفی نمی زد خبرنگار پرسید: راستی جنازه های عرافی کجاست؟! سید گفت: از ایشون بپرسید. فرمانده حرفی برای گفتن نداشت سید کمی به عقب رفت و خاک ها را کنار زد جنازه یک عراقی نمایان شد. بعد خیلی آرام گفت: زیر این خاک سیصد تا جنازه از نیروهای دشمن دفن شده بعد هم به سمت بچه ها برگشت در حالی که هنوز دوربین خبرنگار به دنبالش بود. ظهر همان روز خودم را به نیروهای شاهرخ رساندم همگی با هم مسیر جاده را ادامه دادیم تا به روستاهای جنوبی رسیدیم در گوشه ای در میان خانه های مخروبه مشغول استراحت شدیم از ناهار هم خبری نبود شاهرخ گفت: خیلی گشنمون شده چی کار کنیم؟! چند تا از بچه ها مشغول گشت زنی در اطراف روستا بودند یکی از آن ها برگشت و با خنده گفت: بچه ها بیایید اینجا، اینو ببینید ترکش خورده تو پاش!! شاهرخ داد زد: اینکه خنده نداره، زود باشین کمکش کنید همه دویدیم پشت مسجد روستا توقع دیدن هر چیزی را داشتیم غیر از این همه می خندیدند ما هم که رسیدیم خندیدیم ترکش خمپاره به پای یک گوساله اصابت کرده بود شاهرخ خندید و گفت: این هم ناهار امروز ما اینو دیگه خدا رسونده سریع چاقو را برداشت و حیوان را خواباند سمت قبله. من و یکی از بچه ها به مسجد روستا رفتیم. یک قابلمه بزرگ پیدا کردیم کمی هم نمک و ... از آنجا برداشتیم بچه های دیگر هم هیزم آوردند از داخل یک از خانه ها هم مقدار زیادی نان خشک پیدا کردیم ساعت پنج عصر آبگوشت آماده شد بچه ها پیاز هم پیدا کرده بودند هنوز غذایی به آن خوشمزگی نخورده ام. بعد از غذا تصمیم گرفتیم که شب را در همان روستا بمانیم چند تا از بچه ها به شاهرخ گفتند: تو یکی از این خانه ها تلویزیون هست می توانیم استفاده کنیم؟ شاهرخ گفت : باشه ولی اینجا که برق نداره یکی از بچه ها گفت: تو مسجد روستا موتور برق هست بنزین هم داره ساعتی بعد بچه ها دور هم در حیاط مدرسه نشسته بودیم و مشغول تماشای تلویزیون بودیم آن شب فیلم کمدی هم داشت و همه مشغول خنده بودند چند نفر هم مشغول نگهبانی بودند هر ساعت هم نگهبان ها عوض می شدند. صبح فردا بچه ها یک لانه مرغ را در کنار یکی از خانه ها پیدا کردند در داخل لانه ۲۴ عدد تخم مرغ وجود داشت شاهرخ گفت: معلوم میشه اهالی اینجا ۲۴ روزه که رفتند بعد هم با همان تخم مرغ ها صبحانه را آماده کردیم مرغ را هم برداشتیم و با بچه ها برگشتیم خیلی خوش گذشت در کل دوران جنگ چنین شب و روزی برای من تکرار نشد .مرتب می گفت: من نمی دونم باید هر طور شده کله پاچه پیدا کنی؟ گفتم: آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذا هم درست پیدا نمی شه چه برسه به کله پاچه ؟ بالاخره با کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد گذاشتم داخل یک قابلمه بعد هم بردم مقر شاهرخ و نیروهایش. فکر کردم قصد خوشگذرانی و خوردن کله پاچه دارند اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روزه گرفته بودند آن ها را اورد و روی زمین نشاند یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد بعد شروع به صحبت کرد خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان شما اسیر شد اسرای عراقی با علامت سر تایید کرد بعد ادامه داد: شما متجاوزید شما به ایران حمله کردید ما هر اسیری را بگیریم می کشیم و می خوریم. مترجم هم خیلی تعجب کرده بود اما سریع ترجمه می کرد هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه می کردند من و چند نفر دیگر از دور نگاه می کردیم و می خندیدیم شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت بعد زبان کله را در آورد جلوی اسرا آمد و گفت: فکر می کنید شوخی می کنم؟! این چیه؟ جلوی صورت هر چهار نفرشان گرفت ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود مرتب ناله می کردند شاهرخ ادامه داد این زبان فرمانده شماست زبان می فهمید زبان. زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد بعد بدون مقدمه گفت: شما باید بخوریدش من و بچه های دیگر مرده بودیم از خنده برای همین رفتیم پشت سنگر شاهرخ می خواست به زور زبان را به خورد آن ها بدهد. وقتی حسابی ترسیدند خودش آن را خورد بعد رفته بود سراغ چشم کله و حسابی آن ها را ترسانده بود بعد در کمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد البته یکی از آن ها که افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند. @yazinb3
1_472296330.mp3
9.21M
احساسی 🍃به جون مادرت دلم تنگه برات 🍃منو آقا بازم ببر تا کربلات 🎤 👌بسیار دلنشین 😭😭😭 .... ...🌹🍃 ..🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6
🌷🍃🌷🍃🌷 شهید مدافع حرم عباس دانشگر ...🍃🌹 قانون هفت ساعت را فراموش نکنیم مابنده ایم وگاهی پیش می آید تندی وغیبت کنیم وتهمتی بزنیم اما خدا هفت ساعت اجازه داد انسان توبه کند. عباس می گفت:علیرضا قانون هفت ساعت یادت باشد.به فرموده امام معصوم هرجا اشتباه کردیم خدا اجازه داده سریع بگوییم استغفروالله. .... ...🌹🍃 ..🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6
🔸 " در محضـر شهیــد " ... 💐به همه عزیزان سفارش می‌کنم به توجه کنند که نمـاز دربردارنده همه چیز است وقتی در اقامه‌ی نمــاز ؛ بنده‌ی عاشق در مقابل معشوق که همان پروردگار است می‌ایستد چقدر لذت‌بخش و زیبا می‌باشد که عاشــق صحبت و معشـوق گوش می‌نمـاید و به درخواست هایش پاسخ می‌دهد. 💐ولادت : ۱۳۴۹/۰۸/۱۶ فریدونکنار 🌹شهادت : ۹۴/۰۹/۲۱ سوریه 🥀 .... ...🌹🍃 ..🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6
با سلام و احترام این کانال تولید محتوا هست برای بحث جمعیت و فرزندآوری اکنون که زنگ کاهش جمعیت به گوش میرسد، از شما تقاضا داریم محتواهای این کانال را حتی بدون ذکر منبع در گروهها و. کانالهاتون قرار بدید تا به مرور بتوانیم شبهات مردم را برطرف کنیم و ان شاالله رضایت امام زمان را کسب کنیم. ...
هدایت شده از 🌴 #یازینب...
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃 سلام مولای من ! سلام بر بلندای رشادتت.. سلام بر زينب... سلام........... اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللهِ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَابْنَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَّلاٰمُ عَلَيْكَ يَا بْنَ اَميرِالْمُؤْمِنين ، وَ ابْنَ سَيِّدِ الْوَصِيّينَ اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يَا بْنَ فاطِمَةَ سَيِّدَةِ نِسٰاءِ الْعٰالَمينَ ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا ثارَاللهِ وَابْنَ ثارِەِ ، وَالْوِتْرَ الْمَوْتُورَ، اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداًما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهار ُوَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ  اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ  🍃🌹اللهم صل علي محمد و ال محمد و عجل فرجهم🌹🍃 🌹🍃 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
دلم كه تنگ مى شود... يادم می‌افتد دير زمانى است با تو خلوت نكرده ام... اى شفيق ترين انيس! ✨السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ وَ دَلِيلَ إِرَادَتِهِ✨ سلام بر تو، ای حجت خدا و ای دلیل و رهنمون اراده پروردگار .... ...🌹🍃 ..🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6
🌴 #یازینب...
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🌷🕊#زندگینامه_شهید_علیرضا_نوری🕊🌷 عليرضا نورى در مهر ماه سال ۱۳۳۱ در مح
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🌷🕊🌷🕊 شهید عبدالمهدي مغفوری در سال ۱۳۳۵ در شهر كرمان ديده به جهان گشود. خانواده تنگدست او از راه قالي‌بافي امرار معاش مي‌كردند. او كه از ابتدا با طعم تلخ فقر آشنا بود با سخت‌كوشي و تلاش بسيار تحصيلات ابتدايي و متوسطه را به پايان رسانيد و پس از آن در دانشسرا پذيرفته شد و موفق به اخذ مدرك كارداني در رشته برق شد. با پايان تحصيل به سربازي فرا خوانده شد. آن روزها را با مبارزه عليه رژيم طاغوت سپری كرد. پس از پيروزی انقلاب اسلامي با اينكه در دانشگاه پذيرفته شده بود اما تجاوزات ضد انقلاب و شرايط زمان او را به پاسداري از انقلاب وا داشت و اينگونه بود كه از رفتن به دانشگاه صرف نظر كرده و به سپاه پاسداران پيوست. در موقعيت‌هاي گوناگون و در پست‌هاي مديريتي به خوبي درخشيد و سرانجام معاونت ستاد لشگر ۴۱ثارالله را بر عهده داشت که در نهایت در عمليات كربلاي چهار به لقاء معبود شتافت. 👇👇
🌴 #یازینب...
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🌷🕊#زندگینامه_شهید_عبدالمهدی_غفوری🌷🕊 شهید عبدالمهدي مغفوری در سال ۱۳۳۵
🌷🕊🌷🕊 در روز خواستگاری و آشنایی اول با لباس خاکی وارد شد عبدالمهدی با یک موتور با لباس خاک آلود از ماموریت برگشته بود و با همان لباس آمد خانه ما تا از مادرم، من را خواستگاری کند. مادر و پدرم برای ازدواج من خیلی سخت گیر بودند. شهید در جلسه اول آشنایی که مادرم حضور داشت فقط قرآن می خواند و مادر از تلاوت او بسیار خوشش آمده بود و به من گفت: آقای مغفوری مرد زندگی است. نشستن روی این قالی ها من را از یاد محرومان غافل می کند وقتی ازدواج کردیم جهیزیه من تقریباً از وسایل قیمتی بودند و شهید مغفوری که متوجه شد از من خواست ظروف، پرده ها و قالی ها را تعویض کنیم. با درآوردن پرده های خانه، موافقت کردم. شهید روی قالی های خانه نمی نشست. می گفت: نشستن روی این قالی ها من را از یاد محرومان غافل می کند، او یک فرش ساده مانند حصیر تهیه کرده بود و یک گوشه خانه گذاشته بود و زمانی که در خانه بود روی این فرش می نشست. سخنرانی که باعث اعزام دانشجویان و اساتید به جبهه شدند او مسئول تبلیغات جبهه بود و بیشتر در پشت جبهه خدمت می کرد و در سخنرانی هایی که در مجالس، دانشگاهها، مساجد انجام می داد عده زیادی را راهی جبهه می کرد. یادم هست سخنرانی در یک دانشگاه انجام داد. بعد از آن سخنرانی تقریباً کل دانشگاه و اساتید آن عازم جبهه شدند. در مجالس سخنرانی نمی خواهم بفهمند که تو همسر من و اینها فرزندان من هستند در اکثر مجالسی که سخنرانی می کرد، من و دو فرزندمان هم شرکت می کردیم. به ما می گفت: در مجلس به بچه ها اجازه نده پیش من بیایند. چون نمی خواهم بفهمند که تو همسر من و اینها فرزندان من هستند و خدای ناکرده به خاطر این که همسر مغفوری هستید توقع احترام داشته باشید و یا دیگران احساس کنند باید به شما احترام بگدازند. در مجالس شرکت می کردیم، بدون اینکه کسی متوجه باشد من و فرزندانم همراهی های آقای مغفوری هستیم. همه زندگی ما در یک اتاق خلاصه می شد هیچ وقت در زندگی احساس کمبود چیزی را نداشتم. همه زندگی ما در یک اتاق خلاصه می شد که در خانه عموی ایشان ساکن بودیم. از هر وسیله ای که داشتم استفاده بهینه می کردم مثلاً از چمدان به عنوان میز. تمام وسایلمان در یک اتاق بود و وقتی دوستان شهید به دیدارش می آمدند با بچه ها در محوطه حیاط خانه قدم می زدم. 👇👇
🌴 #یازینب...
🌷🕊#شهید_مهدی_غفوری_از_زبان_همسرش🌷🕊 در روز خواستگاری و آشنایی اول با لباس خاکی وارد شد عبدالمهدی با
وقت کار من متعلق به بیت المال هستم و حق استفاده شخصی ندارم همکارانش می گفتند در محل کار زودتر از همه می آمد و دیرتر از همه می رفت و در هفته چند ساعت برای خود "کسر کار" می زد. وقتی از او سوال می شد شما از همه زودتر می آید و از همه دیرتر می روید، چرا کسر کار؟ در جواب می گفت: در حین کار احتمال می رود یک لحظه ذهنم به سمت خانه، همسر و یا فرزندم رفته باشد، وقت کار من متعلق به بیت المال هستم و حق استفاده شخصی ندارم. من اصلاً متوجه حضور فرزندمان نشدم شهید در حین قرآن خواندن فقط جسمش در خانه بود. یک روز دخترم فاطمه در حین قرآن خواندن پدرش، هر چه از کول و کمر شهید بالا می رود و پدر را صدا می کند. شهید اصلاً متوجه نمی شد. اعتراض کردم درست است که قرآن می خوانید ولی جواب فرزندتان که این همه شما را صدا کرد را می دادید و ایشان گفت: من اصلاً متوجه حضور فرزندمان نشدم. شهید عبدالمهدی مغفوری به روایت همسر/ وقت کار من متعلق به بیت المال هستم احترام به پدر عبدالمهدی به پدر و مادر خیلی احترام می گذاشت و علاقه وافر به آنها داشت. هرگز ایشان در جلوی پدر خواب نبود. یک روز که پدرشان برای خواب می خواستند منزلمان بیایند، عبدالمهدی خیلی خسته بود و می گفت: باید بنشینم و خوابم نبرد که اگر پدر آمد من جلوی ایشان خواب نباشم. پدر ایشان آمد و جای پدر را انداخت .پدر که خوابید بعداً عبدالمهدی خوابید. همیشه در مقابل پدر ومادر دو زانو می نشست و هر وقت به دیدن آنها می رفت دستشان را می بوسید و وقتی هم خداحافظی می کرد باز دست آنها را می بوسید. 👇👇
🌴 #یازینب...
وقت کار من متعلق به بیت المال هستم و حق استفاده شخصی ندارم همکارانش می گفتند در محل کار زودتر از هم
عبدالمهدی میوه ها را جدا نمی کرد هر چه به دستش می رسید داخل پاکت می گذاشت وقتی به خرید میوه و سبزی می رفتیم .عبدالمهدی میوه ها را جدا نمی کرد هر چه به دستش می رسید داخل پاکت می گذاشت.می گفتم: چرا میوه های خوب جمع نکردید. در جواب می گفت: آن میوه فروشی که پول بابت اینها داده گناهی ندارد. وقتی عبدالمهدی آن دعا را بالای سرم خواند حالم دگرگون شد انگار که اصلاً مریض نبودم یکی از روزهای ماه مبارک رمضان مهمان داشتیم و مادرم من هم مریض شده بود و داخل بیمارستان بستری بود. من از این قضیه خبر نداشتم و وقتی مهمان ها رفتند شهید به من گفت: آماده شو باید جایی برویم. رفتیم بیمارستان. اول من به داخل بیمارستان پیش مادرم رفتم. قرار بود که فردای آن روز مادرم را به خاطر عارضه قلبی عمل کنند. آمدم بیرون تا عبدالمهدی برود. شهید بالای سر مادر دعایی خوانده بود و برگشتیم خانه. فردا مادرم حالش خیلی خوب بود و گفت: من نیاز به عمل ندارم. وقتی آزمایش ها و عکس را دوباره تکرار می کنند اثری از آن بیماری نبود و مادر گفت: وقتی عبدالمهدی آن دعا را بالای سرم خواند حالم دگرگون شد انگار که اصلاً مریض نبودم. شهید عبدالمهدی مغفوری به روایت همسر/ وقت کار من متعلق به بیت المال هستم شهید در سجده ها و دعای دستش دعا کمیل می خواند عبدالمهدی یک عارف بود. او نمازهای می خواند که من ساعت ها متحیر می ماندم. شهید در سجده ها و دعای دستش دعا کمیل می خواند و دائم الوضو بود. در یک عملیات که شیمیایی شده بود و تمام دو دستش پر ازآبله و زخمی بود، ایشان با پماد که زخم ها را چرب می کرد دوباره برای هر وضو با آب و صابون چنان روی زخم می کشید که من وقتی سئوال می کردم دستان شما درد ندارد در پاسخ می گفت: هیچ دردی احساس نمی کنم. یعنی ایشان اصلاً در یک عالمی بود که درد زخم های دستانش را متوجه نمی شد. شما دیگر باید عادت کنید که تنها از عهده زندگی خود برآید آخرین باری که برادرم به جبهه می رفت شهید به من گفت: تا می توانی برادرت را ببین. از این سفر دیگر برنمی گردد و شهید می شود و همین طور هم شد. دفعه آخری که شهید رفت و دیگه برنگشت. قبل از رفتن به من گفت: زهرا هر دفعه که جبهه رفتم شما رفتید زرند خانه مادرتون. این دفعه در خانه بمان، شما دیگر باید عادت کنید که تنها از عهده زندگی خود برآید. من حرف هایش را جدی نمی گرفتم. ولی ایشان داشتند وداع آخر را انجام می داند و من خانه مادر نرفتم تا اینکه خبر شهادت عبدالمهدی را آوردند. شهید عبدالمهدی مغفوری به روایت همسر/ وقت کار من متعلق به بیت المال هستم لبهای شهید تکان می خورد و می گوید:" انا اعطیناک الکوثر" وقتی جنازه شهید را می آورند من اصلاً توی این دنیا نبودم و نمی خواستم قبول کنم. مادرم می گفت: وقتی بالای سر شهید بودم. دیدم شهید سوره کوثر را می خواند. مادرم می گفت: اول فکر کردم اشتباه می کنم. بعد که دقت کردم دیدم لبهای شهید تکان می خورد و می گوید:" انا اعطیناک الکوثر". حتی در سردخانه بعد از ۸ روز یکی از اقوام صدای اذان شهید را شنیده بود. 👇👇