🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل پنجم..( قسمت آخر )
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊
فصل ششم..( قسمت اول )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊
#بشکه
نیروهای دشمن هر ازچندگاهی به داخل مواضع ما پیش روی می کردند ما هم تا آنجا که توان داشتیم با آن ها مقابله می کردیم در یکی از شب های آبان ماه نیروهای دشمن با تمام قوا آماده حمله شدند سید هر چقدر تلاش کرد که از ارتش سلاح سنگین دریافت کند نتوانست همه مطمئن بودند که صبح فردا دشمن حمله وسیعی را آغاز می کند نیروهای ما آماده باش کامل بودند اما دشمن با تما قوا آمده بود. شب بود همه در این فکر بودند که چه باید کرد ناگهان سید گفت: هر چی بشکه خالی تو پالایشگاه داریم بیایید توی خط. می خواهیم یک کار سامورایی انجام بدیم. با تعجب گفتم: بشکه؟ گفت: معطل نکن سریع برو. نیمه های شب تعداد زیادی بشکه در بین سنگرهای نزدیک به دشمن توزیع شد اما هیچ کس نمی دانست چرا ما باید جلوی دشمن را می گرفتیم برای این کار باید خاکریز می زدیم ساعتی بعد حسین لودرچی با لودر موجود در مقر به خط آمد و مشغول زدن خاکریز شد. بچه ها هم با وسایل مختلف مرتب به بشکه ها می کوبیدند. این صداها باعث شد که صدای لودر به گوش دشمن نرسد هر کس هم از دور صداها را می شنید یقین می کرد که این ها صدای شلیک است دشمن فکر کرده بود ما قصد حمله داریم همزمان با این کار بچه ها چند گلوله خمپاره و آرپی جی هم شلیک کردند. چند نفر از بچه های گروه شاهرخ فانوس روشن را به زیر شکم الاغ بستند و به سمت دشمن حرکت دادند با این کار دشمن تصویر می کرد که نیروهای ما در حال پیش روی هستند هر چند سید مجتبی از این کار ناراحت شد و گفت: نباید حیوانات را اذیت کرد اما در نهایت ناباوری صبح فردا خاکریز بزرگی از کنار جاده تا میدان تیر کشیده بود دشمن گیچ شده بود آن ها نمی دانستند که این خاکریز کی زده شده تمام سنگرهایی که دشمن برای حمله آماده کرده خالی شده بود شاهرخ با نیروهایش برای پاکسازی حرکت کردند دشمن مهمات زیادی را بر جای گذاشته بود من به همراه شاهرخ و دو نفر دیگر به سمت سنگرهای دشمن رفتیم جاده ای خاکی در مقابل ما بود. باید از عرض آن عبور می کردیم آرام و در سکوت کامل به جاده نزدیک شدیم جاده از سطح زمین بلند تر بود یک دفعه دیدم در داخل سنگر آن سوی جاده یک افسر دیده بان عراقی به همراه یک سرباز نشسته اند. افسر عراقی با دوربین ، سمت چپ خود را نگاه می کرد آن ها متوجه حضور ما نبودند ما رو به روی آن ها در این طرف جاده بودیم شاهرخ به یک باره کادر خود را برداشت از جا بلند بعد هم با آن چهره خشن و با تمام قدرت فریاد زد تکون نخور و به سمت سنگر دیده بانی دوید از فریاد او من هم ترسیدم ولی بلافاصله به دنبال شاهرخ رفتم وارد سنگر دشمن شدم با تعجب دیدم که افسردیده بان روی زمین افتاد و غش کرد و سرباز عراقی هم دستانش را بالا گرفته و از ترس می لرزید بالای سر دیده بان رفتم افسری حدود چهل سال بود نبض او نمی زند سکته کرده و در دم مرده بود. دستان سرباز را بستم ساعتی بعد دیگر بچه های گروه رسیدند اسیر را تحویل دادیم با بقیه بچه ها برای ادامه پاکسازی حرکت کردیم ظهر در کنار جاده بودیم که با وانت ناهار را آوردند یک قابلمه بزرگ برنج بود قاشق و بشقاب نداشتیم آب برای شستن دستمان هم نبود با همان وضعیت ناهار خوردیم و برگشتیم.
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---