#کتاب_طیب_حر_نهضت_امام_خمینی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#شهید_حاج_طیب_رضایی🌷🕊
فصل هفتم..(قسمت هفتم)🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊
#تیر_باران
ساعت چهارو پنجاه دقیقه صبح خبرنگاران به سالن مخصوص آمدند. نماینده دادستان و قاضی عسگر در انتظار متهمان بودند. دقایقی بعد طیب را آوردند یک مامور جلو و دونفر پشت سرش بودند طیب در بین آنها با کفش سیاه و کت شلوار طوسی مشخص بود یقه پراهن سفید او باز و موهایش ژولیده بود. در حالی که با دست، دور دهان خود را پاک می کرد در کنار درب ورودی روی صندلی نشست. بعد حاضران در اتاق را برانداز کردند قاضی عسکر که عبای سیاهی داشت، کنار طیب، روی صندلی نشست در ساعت پنج صبح روز ۱۳۴۲/۰۸/۱۱ با حضور و نماینده دادستان و ... طیب به کاغذ او نگاه می کرد و جملاتش را می دید بعد سرش را بالا آورد و به خبرنگاران خیره شد قاضی عسگر آرام به او گفت اگر وصیتی داری، بگو او شروع به صحبت کرد...
خبرنگار روزنامه ادامه می دهد بعد از تشریفات مقدماتی محکومان را به سمت میدان تیر حرکت دادند دو خودروی نظامی و یک آمبولانس ارتشی که بین آنها قرار گرفته به میدان آمدند ساعت پنج و چهل دقیقه به میدان رسیدند درب آمبولانس از بیرون باز می شد در باز شد داخل آن ماموران و دو متهم بودند حاج اسماعیل تا چشمش به ما خبرنگاران افتاد گفت از ما عکس بگیرید این عکس ها روز قیامت پیش ما می آید دنیا بقا ندارد ما دارفانی را وداع می گوییم هر چه بیشتر بمانیم معصیتش بیشتر است آنگاه طیب و حاج اسماعیل صورت کیدیگر را بوسیدند هر دو از آمبولانس پیاده شدند آرامش در چهره طیب حاج رضایی و حاج اسماعیل موج می زد طیب حرف نمی زد اما حاج اسماعیل مرتب صحبت می کرد آن ها را به سمت دو تیره چوبی برده و آماده بستن به تیرک ها می شوند. حاج اسماعیل در حال صحبت است با تعجب می گوید: ما می میریم؟ در این موقع طیب خندید حاج اسماعیل گفت: مگه دروغ میگم تو هم داری می میری طیب با خنده می گوید: بذار کارشون رو بکنن تو هم چیزی نگو حاج اسماعیل می گوید: چشمان من را ببندید من نمی توانم این صحنه را ببینم. طیب دستمال یزدی سرخ رنگ در جیبش دارد آن را در می آورند و با دستمال چشمان هر دوی آن ها را می بندند پس از اینکه هر دوی آن ها را به تیرک ها بستند نماینده دادستان متن حکم دادگاه را بار دیگر قرائت می کند. در آنجا فامیلی حاج اسماعیل را حاج رضایی خواندند که او داد زد حاج اسماعیل رضایی معلوم شد که اینها نسبت فامیلی با هم ندارد سپس چهار مامور اجرای حکم هر کدام شش گلوله دریافت کرده و در مقابل آن ها آماده ی شلیک می شوند. تیغه آفتاب از پشت کوه بر آمده بود که فرمانده میدان دستور داد جوخه آماده و سپس فریاد زد آتش. ساعت درست شش صبح بود صدای شلیک ۲۴گلوله از اسلحه M1 سکوت پادگان را شکست بعد یکی از ماموران با اسلحه کمری به آن ها نزدیک شد و دو تیز خلاص به صورت آن ها شلیک کرد ماموران جلو آمدند و طناب ها را پاره کردند پیکر این دو نفر به داخل آبولانس و سپس به غسالخانه مسگر آباد منتقل شد ساعتی بعد با برادر طیب تماس گرفته شده است.
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---