✅ ای کاش ما هم هنر جذب داشتیم...
خواهر شهید ابراهیم هادی میگفت:
🔺 یک روز موتور شوهرخواهرم را از جلوی منزل مان دزدیدند،
عدهای دنبال دزد دویدند و موتور را زدند زمین.
ابراهیم رسید و دزد زخمی شده را بلند کرد،
🔻 نگاهی به چهره وحشت زده اش انداخت و به بقیه گفت: اشتباه شده! بروید.
ابراهیم دزد را برد درمانگاه و خودش پیگیر درمان زخمش شد.
آن بنده خدا از رفتار ابراهیم خجالت زده شد.
❓ابراهیم از زندگی اش سوال کرد، کمکش کرد و برایش کار درست کرد.
❤️طرف نماز خوان شد، به جبهه رفت و بعد از ابراهیم در جبهه شهید شد...
‼️ اگر مثل #ابراهیم_هادی هنر جذب نداریم، دیگران را هم دزد تر نکنیم!!
#خاطرات_شهید
💯به کانال👈👈 @Yazinb3
#یازینب بپیوندید
🌹 اللَّـهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّد وآلِ مُحَمَّد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹
🌹اللهم عجل لولیک الفرج وفرجنابه🌹
#خاطرات_شهید
توی عملیات مجروح شد ، تیر به ناحیه سر اصابت ڪرد. شرایط درگیری بہ نحوے بود ڪه راهے برای عقب کشیدن رضا نبود بجز اینکہ پیکر پاکش رو روی زمین بکشیم و آرومآروم بیایم عقب...
رضا زنده بود و پیڪرش روسنگ و خاک کشیده مےشد چارهاے نبود. اگر این ڪار و نمےڪردیم زبونم لال مےافتاد دست تڪفیریها...
رضا توی عشــق به حضرت رقیه سوخت، پیڪرش تو مسیر شام روی سنگ و خار ڪشیده شد مثل ڪاروان اسراے اهل بیت ، رضا زنـده مـوند و زخم این سنگ و خار رو تحمل کرد و بعد روحش پرکشید و آسمونے شد.
فرمانـده مےگفت : این مسیری ڪه پیڪر رضا روی زمین ڪشیده شد همون مسیر ورود اهل بیت علیهم السلام به شام هست ....
✍ راوی : همرزم شهیــد
#شهید_رضا_دامرودی🌷
#ما_امت_امام_حسینیم
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی 🌹🏴
#یازهرا...🌹🏴
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🕊🌷
#خاطرات_شهید
همسر شهید مدافعحرم هادی شجاع نقل میکنند: آخرین بار که در شهرمان شهید آوردند، رو کردند به من و گفتند: فاطمه جان! شهید بعدی إن شاءالله خودمم
همان موقع فهیمدم که ایشان را از دست میدهم. همان هم شد و شهید بعدی آقاهادی شجاع بود. خیلی دوست داشتند سوریه بروند، طوری که میدیدم آرام و قرار ندارند. همیشه میگفتند که من به جبهه سوریه میروم و سعی میکردند ما را آماده کنند.*
ده روز بعد از عروسی به جبهه رفتند، یعنی پنجم مهر ۱۳۹۴ عروسی کردیم و ایشان پانزدهم مهر عازم جهاد شدند.
تازه داماد مدافع حرم "وهب سپاه اسلام" شهـید هـادیشـجـاع در ۲۸ مهر ۱۳۹۴ مصادف با ششم محرمالحرام در حلب سوریه به فیض شهادت نائل آمدند.
#شهید_مدافع_حرم_هادی_شجاع
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🌷🕊#معرفی_شهید_مريم_فرهانيان🌷🕊 نام : مریم فرهانیان وصیتنامه شهیده مری
🌷🕊بسم رب الشهداو الصدیقین🌷🕊
🌷🕊#زندگینامه_شهید_محمد_غیبی🌷🕊
#خاطرات_شهید
یكی از همرزمان شهید نقل میكند در عملیات كربلای چهار شهید مدت سه شبانه روز خواب نداشته و وقتی دستور برگشت از خط به او به عنوان فرمانده داده میشود در قایقی كه آنها را از رودخانه عبور میداده بفاصله چند دقیقه چنان خواب عمیقی میرود كه آنطرف رودخانه با ریختن آب روی صورتش او را از خواب بیدار كرده و به پشت خط منتقل میكنند.
در اوایل جنگ به فرماندهی گروه چریكی برای شناسایی خطوط دشمن عملیاتی را آغاز می كند كه بعد از دو روز كه در شنهای خوزستان گم میشوند و اكثریت گروه در شنهای داغ از بی آبی و گرما شهید میشوند او و دو سه نفر دیگر چاله كنده و سرهایشان را درون چاله كرده تا گرما كمتر اثر كند و بعد بوسیله یك جیپ ارتشی ایرانی نجات داده میشوند.
در شب شهادت شهید محمد, او و چندتن از فرماندهان تیپ در حال حمام كردن بودهاند و همه از زیر دوش بیرون میآیند و شهید محمد همچنان زیر دوش حمام بوده . یكی از دوستانش میگوید محمد زودباش چقدر طول میدهی . شهید میگوید: دارم غسل شهادت میكنم كه خدا دلش نیاید مرا شهید نكند همرزمش میگوید: وقتی داشت بعد از حمام لباس میپوشید چنان چهرهاش نورانی و دگرگون شده بود كه میخواستم جلو بروم و بگویم محمد مشخص است رفتنی هستی و شهید میشوی لطفاً مرا هم شفاعت كن اما رویم نشد كه به او بگویم كه داری شهید میشوی .
👇👇
#ادامه_دارد
🌴 #یازینب...
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 🌷🕊#معرفی_شهید_محمد_علی_خواجه🌷🕊 شهید محمد علی خواجه نام پدر :عوض تار
#خاطرات_شهید
خاطراتی از زبان محمد جعفر عابدینی :
عنوان خاطره : خاطرهای از رشادتها و دلاورمردی های شهید
حدوداً مرداد ماه سال ۱۳۶۱ بود که وارد جبهه بستان شدیم عملیاتهای طریق القدس، فتح المبین ، بیت المقدس و رمضان انجام شده بود و عراقیها در این ۶ و ۷ ماه ضربههای محکمی چه از لحاظ سیاسی و نظامی خورده بودند .
خصوصاً روحیه نیروهای بعثی بسیار متزلزل به نظر میرسید در شهر بستان چیز سالمی وجود نداشت خصوصاً مناطق مسکونی به ویرانه تبدیل شده بودند .
شهید سرافراز مفقودالجسد محمد علی خواجه اساساً یک سرباز دیپلم وظیفه ژاندارمری بود داوطلبانه در میان جمع ما حاضر بود چند روزی را در بستان و در اطراف گذارنده بودیم که به ما اطلاع داده بودند یک گردان نیروی داوطلب و شجاع را خواستاریم تا به جبهه موسیان دهلران بفرستیم در همان موقع این شهید سرافراز نزد من آمدند و پیشنهاد رفتن داد و گفت این عملیات فرصت خوبی است تا ما رو در رو با عراقیها شویم .
خلاصه همراه با چندین تن دیگر از بچهها از جمله شهید عبدالرضا گرگین پور ، شهید منوچهر عباسی ، شهید غلامرضا کمالی ، شهید مصطفی شیری و چند تن از بچههای بوشهر و خرموج و برازجان عضو گردان ۹۰۷ رزمی ژاندارمری سوسنگرد به سوی جبهه موسیان حرکت کردیم .
خط مقدم جبهه که تا آن روز در همان منطقه به دست بچههای تیپ خرم آباد بود ، تحویل ما گردید .
یکی از عزایزانی که بسیار در نظم و سنگر سازی نقش داشتند شهید خواجه بود حدوداً چهار ماه به صورت پدافند جلوی عراقیها ایستاده بودیم تمام مشکلات و نارساییها روزها یکی پس از دیگری سپری میشد .
تا اینکه مهر ماه سال ۱۳۶۱ بود که از طرف سپاه پاسداران به ما اطلاع دادند که باید برای عملیات بزرگی آماده شویم ، در ضمن دو نفر هم برای خط شکن داوطلب میخواستند.
شهید محمد علی خواجه که مسئول مسائل فرهنگی و عقیدتی سیاسی واحد ما بود به من گفت شما حاضر هستید که خط شکن باشید من هم در جواب گفتم اگه شما هم باشید من هستم .
بیرون شهر ویرانه دهلران همه را جمع کرده بودند و گفتند هر روز در همین مکان برنامه آموزش داریم . خلاصه دوره تمام شد .
نیروهای سپاه و بسیج و ارتش در منطقه جمع شدند ، قبل از انتقالات نیرو تکمیل گردید . من و محمد علی چهار ماه بود که مرخصی نیامده بودیم فرمانده واحد به ما گفت چرا شما مرخصی نمیروید با صحبتهایی که شد قرار بر این گذاشتیم که فردا بعد از نماز صبح همراه با ماشین غذا به اندیمشک برویم و از آنجا به گناوه بیایم ، تمام بچههای گناوهای پیام و نامههای خود را دست ما داده بودند بعد از نماز صبح راه افتادیم آمدیم کنار سنگر تقسیم غذا که فرمانده واحد را دیدیم گفت آنقدر مرخصی نرفتید تا تمام مرخصیها لغو شد و علت را جویا شدیم ایشان گفتند امشب عملیات شروع میشود .
شهید خواجه گفت ما که قصد مرخصی نداشتیم شما زیاد اصرار کردید به هر حال برگشتیم و جریان را برای همسنگریان تعریف کردیم هوا روشن شد از طرف تیپ سابق کربلا آمدند و گفتند که آن دو نفری که داوطلب هستند بیایند از دوستان خداحافظی کردیم ، چه خداحافظی هر کس زبان حالی داشت تمام بچهها پاک و مخلص بودند ، یکی گریه میکرد ، آن دیگری ما را زیر قرآن رد میکرد
من و شهید خواجه تک تک بچهها را در بغل گرفتیم ، آنها را بوسیدیم ، همه التماس دعا داشتند و میگفتند ما را فراموش نکنید آمدیم بیرون موسیان بچهها تشنه بودند برای ما صحبت کردند ، گفتند راهی را در پیش داریم که احتمال برگشت کمی وجود دارد.
باید از مین و دیگر وسایل دفاعی عراقیها عبور کنیم همه ما را قسم دادند که کسی رودر بایستی نداشته باشد ، هر کس نمیخواهد اجباری در کار نیست صادقانه بیاید انصراف دهد ما پاک باخته میخواهیم به هر حال همه بچهها خالصانه برای جانفشانی در راه دوست حاضر بودند عملیات محرم در منطقه موسیان و دهلران و تپههای مشرف که دست عراقی بود آن شب شروع شد ، خدا میداند چه طور رسیدیم بالای سر عراقیها محمد علی با تمام شجاعت میجنگید او ، من و دوستان را تشویق میکرد و طوری عمل میکرد که انگار سالهای سال است فرماندهی کرده بود و انگاری تمام مناطق را بلد بود و به قول قدیمیها رجز می خواند و جلو می رفت و عراقیها را مثل برگ به زمین میریخت
خلاصه عملیات تا هفت شبانه روز ادامه داشت یعنی از ۱۰ آبان سال ۱۳۶۱ تا ۱۷ آبان که ما بودیم پشت سر هم ادامه داشت .
رشادتهای زیادی از بچهها دیدم اما محمد علی یک لحظه خدا را فراموش نمیکرد روز ششم جای بدی داشتیم کمبود آب و بدی منطقه طوری بود که امکانات در شرایط پیچیده جنگی به ما نمیرسید . هر یک از ما قمقمه آبی داشتیم اما از شدت کار و خستگی و گرما کمتر کسی آب داشت
اما محمد علی گفت آب را نگه داشتهام برای وضو میخواهم یک لحظه بدون وضو نباشم اگر خداوند مرا جز شهدا قرار دهد باید با وضو از دنیا بروم .
👇👇
#ادامه_دارد
#خاطرات_شهید
💠 حق الناس
●وارد غذاخوری شدم. به کلاس نمیرسیدم و صف غذا طولانی بود.
دنبال آشنایی میگشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم.
شخصی را دیدم که چهرهای آشنا داشت و قیافهای مذهبی. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر. چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت.
●و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد.
بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟
گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمیگردم و برای خودم غذا میگیرم.
نماینده مردم مشهد در اولین دوره مجلس
#شهید_سید_عبدالحمید_دیالمه
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#یـــازیــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
#خاطرات_شهید
همیشه سفارش می کرد که این انقلاب با سختی و دادن خون مردم عزیز(شهدا) به دست آمد. شما هم باید رهرو امام و شهدا باشید و نگذارید این انقلاب به دست بیگانگان بیفتد و برای کوری چشم دشمنان در نماز جمعه و جماعت شرکت کنید. با دوستانش به نرمی صحبت می کرد و آن ها را به وحدت و همدلی تشویق می کرد و به ما سفارش می کرد که در گرفتن دوست خوب دقت داشته باشید و دوستی را انتخاب کنید که شما را به دین و ایمان دعوت کند.»
✍به روایت خواهر شهید
#شهید_عبدالله_حقشناس🌷🕊
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات 💐
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#یـــازیــنـــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
#خاطرات_شهید
هر وقت او را بی کار می دیدم، در حال قرائت دعای عهد بود.
می گفت: ما الان در حال پی کنی و آماده سازی حکومت امام مهدی(عج) هستیم و من آرزﻭ دارم برای چند دقیقه هم شده است، #حکومت_آقا امام زمان عج را درک کنم!
قبل از شروع عملیات بود. قبل از ورود به آب پرویز نماز خواند.
سجده شکر کرد و باز دعای عهد را خواند و وارد آب شد.
نزدیک کمین عراقی ها بودیم که آتش دشمن روی دریاچه ماهی شروع شد. گلوله اول به پرویز خورد، اما راهش را ادامه داد. بالافاصله گلوله دوم هم به تنش نشست. به جای اینکه کمک بخواهد یا داد و فریادی کند.
دستش را جلو دهانش گرفت تا مبادا صدای ناله اش، تیربارچی دشمن را متوجه نیروهایش کند...
#معلم_شهید_پرویز_فروردین 🕊🌹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#یـــازیــنـــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
بسم رب الشهدا و الصدیقین نام و نام خانوادگی:محمد هادی ذوالفقاری تولد: ۶۷/۱۱/۱۳ – تهران شهادت: ۹۳/۱۱
🌷#خـاطـرات_شـهـیــد
سال ۱۳۶۷ بود که محمدهادی یا همان هادی به دنیا آمد.او در شب جمعه و چند روز بعد از ایام فاطمیه به دنیا آمد.
وقتی تقویم را که می بینند درست مصادف است با شهادت امام هادی (علیه السلام ) بر همین اساس نام او را محمدهادی می گذارند. عجیب است که او عاشق و دلداده امام هادی (علیه السلام) شد و در این راه و در شهر امام هادی (علیه السلام) یعنی سامراء به شهادت رسید.
خانواده هادی می گویند : هادی اذیتی برای ما نداشت. آنچه می خواست را خودش به دست می آورد. از همان کودکی روی پای خودش بود. مستقل بار آمد و این، در آینده زندگی او خیلی تأثیر داشت. هادی از اول یک جور دیگری بود. حال و هوا و خواستههایش مثل جوانان هم سن و سالش نبود. دغدغهمندتر و جهادیتر از جوانان دیگر بود. او ویژگی های خاصی داشت :
همیشه دائم الوضو بود.
مداحی می کرد. اکثر اوقات ذکر سینه زنی هیئت را می گفت.
اخلاص او زبانزد رفقا بود. اگر کسی از او تعریف می کرد، خیلی بدش می آمد.
وقتی که شخصی از زحمات او تشکر می کرد، می گفت: خرمشهر را خدا آزاد کرد، یعنی ما کاری نکرده ایم. همه کاره خداست و همه کارها برای خداست.
هادی علاقه ی زیادی به شهید ابراهیم هادی داشت و همیشه جلوی موتورش یک عکس بزرگ از شهید ابراهیم هادی نصب داشت.ودر خصلت ها خود را به ابراهیم نزدیک کرده بود.
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🏴
#یازهرا....🌹🏴
#یـــازیــنـــبــــــ....🌹🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
#خاطرات_شهید
💠یک روز ظهر وارد خانه شد، سلام کرد، خیلی خسته و گرفته بود، یک ساک دستش بود، آن روز از صبح به مراسم تشییع شهدای گمنام رفته بود، آرام و بیصدا به اتاقش رفت.
💠صدا کرد: مادر، برایم چای میآوری؟ برایش چای ریختم و بردم.
وارد اتاقش شدم، روی تخت دراز کشیده بود، من که رفتم بلند شد و نشست.
💠پرسیدم: چه خبر؟ در جواب من از داخل ساکش یک پرچم سه رنگ با آرم «الله» بیرون آورد.
پرچم خاکی و پاره بود. اول آن را به سر و صورتش کشید و بعد به من گفت: «این را یک جایی بگذار که فراموش نکنی. هروقت من مُردم آن را روی جنازهام بکش».
💠خیلی ناراحت شدم، گفتم:«خدا نکند که تو قبل از من بری».
اجازه نداد حرفم را تمام کنم، خندید و گفت: «این پرچم روی تابوت یک شهید گمنام تبرک شده است»
💠وقتی من مُردم آن را روی جنازه من بکشید و اگر شد با من دفنش کنید تا خداوند به خاطر آبروی شهید به من رحم کند و از گناهانم بگذرد و شهدا مرا شفاعت کنند».
💠نمیدانست که پرچم روی تابوت خودش هم یک روزی تکه تکه برای شفاعت دست همه پخش میشود....
✍به روایت مادربزرگوارشهید
#شهید_حسن_قاسمی_دانا🌷🕊
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۶۳/۶/۲ مشهد
●شهادت : ۱۳۹۳/۲/۱۹ حلب ، سوریه
#یـــازیــنـــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
#روبیکا🌷🕊
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
#خاطرات_شهید
هميشه پارچه سياه كوچکی
بالای جيب لباس سبز پاسداری اش دوخته شده بود؛ دقيقا روي قلبش...
روی پارچه حک شده بود "السلام عليك يا فاطمة الزهرا".
همه میدانستند حاج محسن ارادت دور از تصوری به حضرت زهرا دارد... هر وقت پارچه سياه كم رنگ ميشد
از تبليغات، پارچه نو ميگرفت و به لباسش مي دوخت....
كل محرم را در اوج گرمای جنوب با پيراهن مشكی ميگذراند.
در گردان تخريب هم هميشه توی عزاداری و خواندن دعا پيشقدم بود.
حاج محسن بين عزاداريها بارها و بارها دم "يا زهرا ميداد و هميشه عزاداريها رو با ذكر حضرت زهرا(سلام الله عليها) به پايان مي برد.
📎پ.ن: #معبرهای ما فرق میکند
با معبرهای شما!!
نوع ِ#سیم_خاردارهایش ... #مین_هایش ...
#فرمـــانده!
تخریبچی هایت را بفرست ...
اینجـا، گرفتار ِمعبر ِ#نفسیم ...
#گناه احاطه کرده تمام خاکریزهایمان را ..
#فرمانده_ی_گردان_تخریب
#شهید_محسن_دین_شعاری 🌷🕊
#یــــازیــــنــــبــــــ....🌹🏴
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
#روبیکا 🏴
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
#خاطرات_شهید ...🌷🕊
●محمد در آخرین پیامک برایم نوشته بود: «هرجا باشم عاشقتم. ایران باشم یا خارج، هرجا باشم عاشقتم...»
●میگفت همسر سادات داشتن هم خوب است و هم سخت. فکر اینکه همسرت دختر حضرت زهرا (سلام الله علیها) است، اجازه بدرفتاری را به آدم نمیدهد و از طرفی قدمهایش برکت زندگی است.»
●در انجام وظیفه و کارهایش خلوص عجیبی داشت. یادم هست که میگفت «من سر کارم ساعتی را کنار دستم گذاشتم و مدت زمان چای خوردن و دستشویی رفتنهایم را حساب میکنم و از اضافه کاریهایم کم میکنم که حقی از بیتالمال به گردنم نماند.»
●محمد خیلی خوش اخلاق بود. واقعاً اگر بگویم اخم او را ندیدم، گزافه نیست. حتی وقتی درمعراج شهدا برای آخرینبار او را دیدم همان لبخند زیبا و همیشگی را روی لب داشت.
●خدا را شکر میکنم که محمد من هم شهید شد.چون او شهادت را دوست داشت.خیلی شهادت را دوست داشت.
✍به روایت همسر شهید
#شهید_محمد_کامران🌷🕊
#یــــازیــــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
#روبیکا 🌹🍃
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~--
#خاطرات_شهید...🌷🕊
هر وقت او را بی کار می دیدم، در حال قرائت دعای عهد بود.
می گفت: ما الان در حال پی کنی و آماده سازی حکومت امام مهدی(عج) هستیم و من آرزﻭ دارم برای چند دقیقه هم شده است، #حکومت_آقا امام زمان عج را درک کنم!
قبل از شروع عملیات بود. قبل از ورود به آب پرویز نماز خواند.
سجده شکر کرد و باز دعای عهد را خواند و وارد آب شد.
نزدیک کمین عراقی ها بودیم که آتش دشمن روی دریاچه ماهی شروع شد. گلوله اول به پرویز خورد، اما راهش را ادامه داد. بالافاصله گلوله دوم هم به تنش نشست. به جای اینکه کمک بخواهد یا داد و فریادی کند.
دستش را جلو دهانش گرفت تا مبادا صدای ناله اش، تیربارچی دشمن را متوجه نیروهایش کند...
#شهید_پرویز_فروردین 🌷🕊
#ﻣﻌﻠﻢ_ﺷﻬﻴﺪ
#یــــازیــــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
#روبیکا 🌹🍃
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~--
#خاطرات_شهید
اوایل ازدواجمان بود. یک شب از صدای دلنشین قرآن بیدار شدم . نور کم سویی به چشمم خورد. از خودم پرسیدم : این نور از کجاست ؟ بعد از مدتی متوجه شدم از چراغ قوه ای است که علی روشن کرده بود تا نماز شب بخواند، چراغ بزرگتری را روشن نکرده بود که مبادا من از خواب بیدار شوم . علی خیلی به من احترام می گذاشت.
✍راوی، همسرشهید
#شهید_علی_شفیعی🌷🕊
#یـــازیــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
روبیکا 👇👇👇
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
#خاطرات_شهید
شهید همیشه روی آمادگے جسمانے خودشون ڪار میکردن هر روز به پیاده روی و ورزش مے پرداختند از ایشون پرسیدیم ڪه حاج آقا شما چرا انقدر ورزش مے کنید ڪه شهید فرزانه در پاسخ به ما گفتند: ما اگر اعتقادمون اینه امام زمان (عج) به سرباز نیاز دارند باید ورزش ڪنیم و از آمادگے جسمانے برخوردار باشیم چون آقا سرباز تنبل نمے خواهند.
#سردار_شهید_رضا_فرزانه🌷
#شهید_مدافع_حرم
#شهدا_هویت_جاودان_تاریخ
#یـــازیــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
روبیکا 👇👇👇
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
#خاطرات_شهید
🌷اسماعیل معلم ما بود. روزی یک چوب بلند سر کلاس آورد و آخرین درسش قبل از اعزام به جبهه را به ما داد و گفت: « بچه ها هر کس از من کتکی خورده، چه با قصد چه بی قصد این چوب را بگیرد و مرا قصاص کند.»
آقا معلم چهره بهت زده ما را که دید ادامه داد:« بچه ها قصاص در دنیا آسان تر از قصاص در آخرت است.»
همه با دیدن این صحنه به گریه افتاده بودیم و به سمت معلم دلسوزمان دویده و ایشان را در آغوش کشیدیم.
🌷بارها به صورت بسیجی اعزام شده بود, به حدی که بعضی ها فکر می کردند پاسدار است.
عملیات کربلای ۵، اسماعیل به قربانگاه قدم گذاشت. پیکر اسماعيل عزيز همچون امام حسين(علیه السّلام) سر نداشت، دست راست و پای چپ را هم پیشاپیش به بهشت فرستاده بود، جسد مطهرش را از جای زخم ترکشی که در پهلو داشت و یادگار جبهه خرمشهر بود شناسایی کردیم.
#شهیداسماعیل_رئوفی🌷🕊
#یـــازیــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
روبیکا 👇👇👇
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
#خاطرات_شهید
●«هراچ» بچه آخر خانواده بود. دو خواهر و یك برادر داشت. وی علاقه بسیار زیادی به خواهرانش داشت. دوست داشت با همه معاشرت نماید. به همه كمك میكرد. او میگفت: مادر، اصلاً نگران من نباش و راجع به من فكر نكن. وی همیشه سرود «شهیدان زنده اند» را زمزمه میكرد.
●روز نامزدی برادرش بود و تمام مدت، من منتظر بازگشت «هراچ» بودم، خواستم بروم برایش پیراهن بگیرم. منصرف شدم، فكر كردم خوب، پیراهن برادرش را خواهد پوشید. «هراچ» دوست نداشت زیاد لباس بخرد. تمام مدت منتظر و چشم به راه او بودم. «هراچ» نیامد.
●دل شوره و حالت عجیبی داشتم. فكر میكردم كه از خستگی زیاد است. هنگام جشن، زمانی كه به عروس هدیه میدادم، لرزش تمام وجودم را فرا گرفت. حتی نمیتوانستم گردنبند عروس را به گردنش بیاویزم. در همان حالی كه من داشتم به عروسم هدیه میدادم، «هراچ» عزیز من به شهادت رسیده بود.
●آن روز به ما خبر نداده و گذاشتند پس از مراسم نامزدی و روز بعد اطلاع دادند كه «هراچ» به شهادت رسیده است. ما دیگر حال خود را نمیدانستیم. جمعیت فراوانی در خانه ما جمع شده بود. مردم در این ایام ما را تنها نگذارده و خود را در غم ما شریك میدانستند...
✍ به روایت مادربزرگوارشهید
📎تکاور دلاور ارتش
#شهید_هراچ_طوروسیان🌷
#یـــازیــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@yazinb6
روبیکا 👇👇👇
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
#خاطرات_شهید🌷🕊
"شــهیدی که نشانی مزارش را برای مادرش نوشت"
چند روز مانده بود که برود جبهه، گفتم: پسرم بیا ازدواج کن، خواهرات ازدواج کردند، برادرت ازدواج کرده، من می خواهم که نشانی خانه ات را داشته باشم،
خندید و گفت: آدرس می خوای مادر؟
گفتم: بله که آدرس می خوام پسرگلم.
یک برگه کاغذ گرفت، نوشت.
گفت بخوان. خواندم: «اول خیابان لاهیجان، گلزار شهداء قطعه ۲۵۵»
فرمانده گردان زرهی لشکر ۲۵ کربلا
#شھید_اردشیر_رحمانی🌷🕊
#یــــازیــــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
#روبیکا 👇🌹👇
https://rubika.ir/Yazinb_69
--- 🌴 #لبیک_یازینب...🌴---
#خاطرات_شهید...🌷🕊
هر وقت او را بی کار می دیدم، در حال قرائت دعای عهد بود.
می گفت: ما الان در حال پی کنی و آماده سازی حکومت امام مهدی(عج) هستیم و من آرزﻭ دارم برای چند دقیقه هم شده است، #حکومت_آقا امام زمان عج را درک کنم!
قبل از شروع عملیات بود. قبل از ورود به آب پرویز نماز خواند.
سجده شکر کرد و باز دعای عهد را خواند و وارد آب شد.
نزدیک کمین عراقی ها بودیم که آتش دشمن روی دریاچه ماهی شروع شد. گلوله اول به پرویز خورد، اما راهش را ادامه داد. بالافاصله گلوله دوم هم به تنش نشست. به جای اینکه کمک بخواهد یا داد و فریادی کند.
دستش را جلو دهانش گرفت تا مبادا صدای ناله اش، تیربارچی دشمن را متوجه نیروهایش کند...
#شهید_پرویز_فروردین 🌷🕊
#ﻣﻌﻠﻢ_ﺷﻬﻴﺪ
#یـــازیــنـــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
#روبیکا👇🌹👇
https://rubika.ir/Yazinb_69
--- 🌴 #لبیک_یازینب...🌴---
#خاطرات_شهید ...🌷🕊
●محمد در آخرین پیامک برایم نوشته بود: «هرجا باشم عاشقتم. ایران باشم یا خارج، هرجا باشم عاشقتم...»
●میگفت همسر سادات داشتن هم خوب است و هم سخت. فکر اینکه همسرت دختر حضرت زهرا (سلام الله علیها) است، اجازه بدرفتاری را به آدم نمیدهد و از طرفی قدمهایش برکت زندگی است.»
●در انجام وظیفه و کارهایش خلوص عجیبی داشت. یادم هست که میگفت «من سر کارم ساعتی را کنار دستم گذاشتم و مدت زمان چای خوردن و دستشویی رفتنهایم را حساب میکنم و از اضافه کاریهایم کم میکنم که حقی از بیتالمال به گردنم نماند.»
●محمد خیلی خوش اخلاق بود. واقعاً اگر بگویم اخم او را ندیدم، گزافه نیست. حتی وقتی درمعراج شهدا برای آخرینبار او را دیدم همان لبخند زیبا و همیشگی را روی لب داشت.
●خدا را شکر میکنم که محمد من هم شهید شد.چون او شهادت را دوست داشت.خیلی شهادت را دوست داشت.
✍به روایت همسر شهید
#شهید_محمد_کامران🌷🕊
#یـــازیــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://rubika.ir/Yazinb_69
--- 🌴 #لبیک_یازینب...🌴---
#خاطرات_شهید...🌷🕊
هر وقت او را بی کار می دیدم، در حال قرائت دعای عهد بود.
می گفت: ما الان در حال پی کنی و آماده سازی حکومت امام مهدی(عج) هستیم و من آرزﻭ دارم برای چند دقیقه هم شده است، #حکومت_آقا امام زمان عج را درک کنم!
قبل از شروع عملیات بود. قبل از ورود به آب پرویز نماز خواند.
سجده شکر کرد و باز دعای عهد را خواند و وارد آب شد.
نزدیک کمین عراقی ها بودیم که آتش دشمن روی دریاچه ماهی شروع شد. گلوله اول به پرویز خورد، اما راهش را ادامه داد. بالافاصله گلوله دوم هم به تنش نشست. به جای اینکه کمک بخواهد یا داد و فریادی کند.
دستش را جلو دهانش گرفت تا مبادا صدای ناله اش، تیربارچی دشمن را متوجه نیروهایش کند...
#شهید_پرویز_فروردین 🌷🕊
#ﻣﻌﻠﻢ_ﺷﻬﻴﺪ
#یـــازیــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://rubika.ir/Yazinb_69
--- 🌴 #لبیک_یازینب...🌴---
#خاطرات_شهید
شهید همیشه روی آمادگے جسمانے خودشون ڪار میکردن هر روز به پیاده روی و ورزش مے پرداختند از ایشون پرسیدیم ڪه حاج آقا شما چرا انقدر ورزش مے کنید ڪه شهید فرزانه در پاسخ به ما گفتند: ما اگر اعتقادمون اینه امام زمان (عج) به سرباز نیاز دارند باید ورزش ڪنیم و از آمادگے جسمانے برخوردار باشیم چون آقا سرباز تنبل نمے خواهند.
#سردار_شهید_رضا_فرزانه🌷🕊
#یـــازیــنــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
روبیکا 👇👇👇
https://rubika.ir/Yazinb_69
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---