eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
8هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 با سلام خدمت شما بزرگواران کانال یا زینب 🌷🕊 را هر روز قسمتی از این کتاب را در کانال قرار دهیم. نام: محمد نام خانوادگی: معماریان تاریخ تولد: ۱۳۵۰ تاریخ شهادت: ۱۳۶۳ نویسنده:اکرم اسلامی انتشارات حماسه یاران ...🌹🍃 هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐 🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @yazinb6 🌷🕊 https://rubika.ir/Yazinb_69 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 با سلام خدمت شما بزرگواران کانال یا زینب 🌷🕊 #قصد_داریم_ان_شالله_از_ا
🌹🍃 🌷🕊 فصل اول ...( قسمت اول)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 خانم فاطمه خواهر بزرگ ترم بعدش من اشرف سادات بعدتر هم،دو پسر و چهار دختر هشت تا خواهر و برادریم. خانه مان قم، خیابان چهار مردان بود. خانه خودمان که نه مستاجر دایی مادرم بودیم. انتهای حیاط بزرگش به باغ کوچکی می رسید. شاخه های درخت های انار از باغ سرو می کشیدند به حیاطی که درست وسطش یک درخت توت جا خوش کرده بود ما بهشان می گفتیم انار بونه توت بونه از تنه قهوه ای زمخت و پهن برگ های زبر و شاخه های تو در تویش معلوم بود عمر زیادی کرده است آقا جان چند تا میخ سر کج زده بود روی تنه درخت و فصلش که می رسید و توت ها ابدار می شدند پایش را می گذاشت روی میخ دستش را به گره های درخت بند می کرد و بالا می رفت ما چادر می گرفتیم زیر شاخه ها و آقا جان از آن بالا داد می زد بتکونیم حاضرید و ما طوری با هیجان جیغ می زدیم اره که ته گلویمان می سوخت آقا جان تا جایی که دستش می رسید شاخه ها را تکان می داد گاهی هم با یک چوب دستی می زد به شاخه های بالایی و توی گودی چادری که یک گوشه اش را من گرفته بودم یک گوشه اش را فاطمه به جز توت کلی برگ و چوب ریز و چند تایی هم جک و جانور می ریخت. با احتیاط چهار طرف چادر را جمع می کردیم عزیز خیلی سفارش می کرد که توت ها له نشن میوه نوبر فصلمان جور می شد. آن موقع ها که این طور نبود هر خانواده بتواند جعبه جعبه میوه بخرد زندگی به سختی می گذشت ولی با خوشی. خانه ما دو تا اتاق داشت. یکی که بزرگ تر بود و جا دار در حکم مهمان خانه بود همیشه تمیز و مرتب از پله های کنار حیاط بالا می رفتی و به یک اتاق معمولی می رسیدی که با چند تا گلیم فرش شده بود ساده ساده حتی بدون پنجره فقط دو لنگه در چفتی داست که کنار هم قفل می شدند زیر ایوان جلوی اتاق هم یک حوض بزرگ بود که هر وقت نوبت‌مان می شد آب تویش می انداختند و پرش می کردند آن آب هم برای خوردن بود هم غذا درست کردن و هم شست و شو.یک گوشه حیاط هم اتاقکی گلی برای پخت و پز داشتیم بهش می گفتیم مطبخ مادرم باید با هیزم و چوب های ریز اجاق روشن می کرد تا غذا بپزد اغلب غذایی خیلی ساده و دم دستی که شکم سیر کن باشد و خرج زیادی نداشته باشد طرف دیگر حیاط اتاق کوچک ترین بود مثل اتاق مهمان خانه تنها فرقشان وجود یک دار قالی بود که من و فاطمه را سرگرم می کرد. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @yazinb6 🌷🕊 https://rubika.ir/Yazinb_69 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل اول ...( قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 طرف دیگر حیاط اتاق کوچک‌تری بود مثل اتاق مهمان خانه تنها فرقشان وجود یک دار قالی بود که من و فاطمه را سرگرم می کرد با فاطمه صبح تا شب پشت دار می نشستیم و رج می زدیم کمک خرج خانواه بودیم دار برای خودمان نبود و مثل خیلی از مردم توان مالی ضعیفی داشتیم حتی قبل ترش خانه همسایه قالی می بافتیم و بابتش روزانه مزد می گرفتیم بعدها آقا جان با صاحب کار صحبت کرد و او آمد توی خانه خودمان یک دار نصب کرد نخ و نقشه و هر چیزی را که لازم بود می آورد و از آن به بعد در خانه خودمان قالی می بافتیم. قالی که تمام می شد مزد ما را می داد و قالی را می برد بعدش هم خیلی زود نقشه جدید را می فرستاد و قالی بعدی را سر می انداختیم. تقریبا ده‌ ساله بودم دستم تند بود ولی روی تخته قالی آرام نمی گرفتم‌نمی توانستم بی سر و صدا بشینم یک گوشه و سرم به کارم باشد با انگشت هایم قالی می بافتم و در فکر و خیالم آسمان و ریسمان را به هم. آقا جان و مادر می دانستند غافل بشوند آتش می سوزانم سرک می کشیدم تا سر در بیاورم چطوری می شود از درخت بالا رفت یا از دیوار بالا کشید جوری بود که هر دسته گلی به آب می رفت حتما یه جایش به من ربط داشت ولی کارم روی زمین‌ نمی ماند برای همین هم صدای کسی در نمی امد یک بار توی کوچه پشت در حیاط ماندم اول می خواستم در بزنم ولی چشمم خورد به دیوار و فکر کردم لازم نیست در را برایم باز کنند خودم از پسش بر می ایم نگاه انداختم و دنبال یک‌کلوخی سنگی چیزی گشتم که از دیوار صاف بیرون زده باشد دیده بودم آقا جان روی تنه درخت دنبال جای پا می گردد و مطمن که می شود دستش را به جایی محکم‌می‌کند‌و با یک نفس یا علی می گوید را خودش را می کشاند روی تنه درخت می خواستم ادایش را در بیاورم آن قدر طول دیوار را قدم زدم و بالا وپایینش را‌نگاه کردم که بالاخره چند جای پا پیدا کردم و خودم را از دیوار بالا کشیدن و پریدم توی حیاط نزدیک بود با صورت زمین بخورم که دست هایم را سریع رساندم به زمین. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @yazinb6 🌷🕊 https://rubika.ir/Yazinb_69 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل اول ...( قسمت سوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 وقتی روی پا بلند می شدم با خودم فکر می کردم که بهتر است خودم به جای آقا جان بروم توت تکانی سر چرخاندم ببینیم کسی دیده چطور از پشت در بسته خودم را رسانده ام توی حیاط یا نه می خواستم به هر که دیده بگویم که خیلی هم سخت نبوده و اگر بخواهد می توانم یادش بدهم ولی دریغ از یک جفت چشم خاک لباس هایم را تکاندم و دویدم داخل خانه عزیز جلویم سبز شد وقتی پرسید چرا نفس نفس می زنی به گفتن یک هیچی بسنده کردم تا نشنوم که بگوید اخر الزمان شده مگه شده به حق کارای نکرده و نبینم دیگر تکرار شود لب پایینش را خیلی ریز به دندان می گیرد چون وقتی هم چشمم دنبال جوجه کلاغ های بالای درخت توت بود. آقا جان که می دانست هیچ کاری ازم بعید نیست سعی کرده بود بترساندم فکر می کرد وقتی انگشت اشاره اش را نشانم داده و تهدید کرده اگر به جوجه ها دست بزنم پدر و مادرشان چشم هایم را در می آوردند باور کرده ام اما تقصیر من نبود. آن روز توی خانه تک و تنها بودم حوصله ام سر رفته بود حوصله قالی بافی هم نداشتم کمی طناب بازی کردم گرمم شد عرق کرده بودم و موهایم چسبیده بود به گردن و صورتم رفتم دم حوض یک کلاغ نشسته بود آن طرف حوض و داشت با حوصله اب می خورد تنهایی و گرما یادم رفت دستم را بردم توی حوض و کمی آب پاشیدم روی کلاغ سرش را بالا آورد و نگاهم کرد بعد بی توجه به من پر زد و رفت بدون اینکه از من ترسیده باشد بلند شدم و رفتم پای درخت توت سرم را گرفتم بالا تا بلندترین شاخه اش را ببینم. خیلی بلند بود. هی سرم را بردم عقب. خیره شدم به آفتاب که نورش چشمم را زد ناخود آگاه بستمشان وقتی چشم هایم را باز کردم اول کمی سیاهی رفت بعد خیلی زود دوباره توانستم واضح اطرافم را ببینم دست کشیدم روی تنه درخت زبر بود حواسم پرت مورچه هایی شد که رویش راه می رفتند انگشتم را گذاشتم جلوی راهشان مسیرشان را عوض کردند هر کاری می کردم از یک طرف دیگر راه پیدا می کردند دست از سرشان برداشتم کلاغی هم روی درخت نبود البته خبر داشتم که جوجه کلاغ ها توی لانه شان تنها هستند دستم را گرفتم به تنه درخت و خودم را به زحمت کشیدم نزدیک میخ اول قدم کوتاه بود و تا بخواهم خود را برسانم به میخ بعدی کشیده شدم به درخت و پوست دستم زخم شد. دو دستی درخت را بغل کرده بودم تا نیفتم دستم می سوخت ولی اهمیت نمی دادم می خواستم هر طور شده به آن لانه گردی که روی شانه جا خوش کرده بود برسم که رسیدم اولین جوجه را برداشتم و انداختم داخل یقه لباسم. داشتم بهش می گفتم می برمت پایین و با هم بازی می کنیم که جفتمان از تنهایی در می آییم که دو تا قار قار کرد و هیچ نفهمیدم که یک دسته کلاغ سیاه زشت یکهو از کجا پیدایشان شد مستقیم داشتند می آمدند سمت من حسابی ترسیدم جوجه را انداختم داخل لانه اش و هول هول پایین آم از میخ یکی مانده به اخر پریدم پایین و سکندری خوردم و افتادم پای درخت دست زخمی ام کم بود پایم هم گرفت به یک شاخه کوچک و خراش برداشت.‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @yazinb6 🌷🕊 https://rubika.ir/Yazinb_69 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل اول ...( قسمت چهارم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 اهل گریه و زاری نبودم سریع خودم را جمع و جور کردم و دویدم سمت اتاق رفتم تو و در را پشت سرم چفت کردم و نشستم همان جا پشت در صدای تالاپ تلوپ قلبم را می شنیدم کوتاه و بریده بریده نفس می زدم دلم کمی آب می خواست زبانم چسبیده بود بیخ گلویم و لب های خشکم چسبیده بودند به هم ولی جرئت نداشتم از جایم تکان بخورم کلاغ ها یک جوری به نوکشان به در می زدند که ته دلم خالی شد فکری شدم که اگر چند تا نوک دیگر بزنند راستی راستی در سوراخ می شود ترس برم داشته بود که جواب آقا جان را چه بدهم تا اینکه خودشان خسته شدند و رفتند مثل مورچه ها که حتما بالاخره یک جایی خسته می شوند و دست از دانه بردن بر می داشتند ولی کی اش را نمی دانستم این مورچه های بیچاره همیشه خدا یک چیزی روی دوششان بود انگار بلد نبودند بدون بار کشیدن راه بروند مثل خودم که نمی توانستم مثل خیلی از دخترها سرم را پایین بیندازم و مشغول کار خودم باشم انگار یک چیزی مدام تو سرم قل می خورد و برای هر چیزی دست می جنباندم و شیطنت می کردم از داستان ها کلاغ ها عبرت نگرفتم فقط باور کردم که اگر کمی دیر جنبیده بودم نوک یکی از کلاغ ها می خورد توی چشمم و کور می شدم آدم اصلی زندگی من مادرم بود یک زن ساده و معمولی بچه ای که بست بنشیند یک گوشه و شیطنت نکند بچه نیست مادر هم هر چند خیلی با حوصله و صبور باشد بالاخره گاهی داد می زند اما من یک بار اخم توی صورت مادرم ندیدم حای در مقابل تشرهای آقا جان خودش را سپرم می کرد احترام سیادت آقا جان سر جایش ما را هم به حرمت سادات بودنمان روی چشم هایش نگه می داشت با در و همسایه ان قدری رفت و آمد می کرد که پای غیبت به خانه مان باز نشود. سر این چیزها با کسی شوخی نداشت بد کسی را نمی گفت و نه می خواست هیچ وقت هم بیکار ندیدمش پای حوض نشستن و رخت و لباس شستن و بردار و بگذار کارهای خانه بداخلاق و بی حوصله اش نمی کرد هنوز هم نفهمیدم چطور می توانست همیشه آن قدر آرام و مهربان باشد. من تا خیلی سال فکر می کردم اسم مادرم عزیز است بس که همه عزیز صدایش می کردند اقا جان ننه آقا همسایه ها همه بعدا فهمیدم عزیز وصفش بوده نه اسمش. نامش زهرا بود ننه آقا مادر بزرگ پدری ما بود و با ما زندگی می کرد آن موقع خیلی ها سواد خواندن و نوشتن نداشتند و این عیب نبود اما ننه آقا سواد قرآنی داشت همیشه خدا کتاب دعا و قرانش کنارش بود خودش هم پشت دستگاه چرخ ریسی چادر شب می بافت. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @yazinb6 🌷🕊 https://rubika.ir/Yazinb_69 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل اول ...( قسمت پنجم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 روزش آن شکلی می گذشت گاهی صدایم می زد و می گفت اشرف سادات امروز چند شنبه اس کمی فکر می کردم و لب هایم را به هم فشار می دادن و با انگشت هایم می شمردم و مثلا می گفتم دوشنبه بلند صدا می زد یا قاضی الحاجات و هی تکرارش می کرد هوا ام که تاریک می شد وضو می گرفت و با ان جثه کوچک دراز می کشید توی رختخوابش و لب هایش به ذکر خدا می جنبید تا خوابش ببرد سحر ناله ضعیفی به گوشمان می خورد با صدای نماز شب خواندن و العفو گفتن های ننه آقا پهلو به پهلو می شدیم و تا آقا جان برای نماز صبح صدایمان کند به جز ننه آقا پدر و مادرم را هم همیشه موقع اذان پای سجاده می دیدیم ما هم از بچگی ایستادیم کنارشان و یاد گرفتیم. نماز صبح که می خواندیم دیگر روز ما شروع می شد ما یعنی من فاطمه و مادرم دو تا خواهر باید بسم الله می گفتیم و نخ می کشیدیم و گره می زدیم به قالی نصفه نیمه مادرم هم مشغول کارهای خانه می شد اول صبحی آفتاب هنوز نرسیده وسط آسمان حیاط را که آب پاشی می کردیم بوی کاهگل دیوارها بلند می شد تا ذغال های داخل سماور خوب سرخ شوند و آب جوش بیاید زیر انداز را که یک تکیه گلیم کهنه بود پهن می کردیم زیر درخت توت و صبحانه می خوردیم این ها برای تابستان بود زمستان سوز سرما استخوان می ترکاند همان رفت و آمد از اتاق تا مطبخ هم برایمان سخت می شد اما نشستن پای دار برای ما وقت فصل یا سن و سال نداشت فقط برای ناهار و شام از روی تخته بلند می شدیم البته چشم مادرم را که دور می دیدم شیطنتم گل می کرد آن قدر به پهلوی فاطمه سیخونک می زدم و نق نق می کردم که مجبور می شد یه حرفم گوش کند. فاطمه روی حساب بزرگ تری احسای مسولیت داشت سعی می کرد مجابم کند باید کار را زودتر تمام کنیم و فرصتی برای بازگوشی نداریم ولی راستش زورش به من نمی رسید حریف زبانم نمی شد گاهی هم حریف کارهایم شانه قالی را قایم می کردن نخ را از زیر دستش می کشیدم نقشه را نمی خواندم خلاصه هر طوری بود او را همراه خودم می کردم بعضی وقت ها می رفتیم توی حیاط و طناب بازی می کردیم یک مرغ داشتیم که ار روز تخم می کرد می رفتم سر وقتس تا می دیدم کسی حواسش بهم نیست تخم مرغ را بر می داشتم و زیر خاک قایم می کردم خانه که خلوت می شد و مادرم می رفت خرید پیدایش می کردم و می رفتم توی مطبخ نیمرو درست می کردم هی فاطمه را صدا می زدم فکر می کرد دوباره رفتم پی بازیگوشی می ترسید کار مردم عقب بیفتد از همان جا داد می زدم نیای را همه خودم می خورما. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 🌷🕊 https://rubika.ir/Yazinb_69 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل اول ...( قسمت آخر)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 می توانستم تصور کنم پوفی می کند و با دو دلی و ترس از روی تخته دار بلند می شود و می آید سمت مطبخ. چشمش که به سفره می افتاد می نشست کنارش مثل همیشه هول کار را می زد ولی من بی خیال دنیا می گفتم بخور فقط به کسی نگی تخم مرغ رو من برداشته بودما آقا جانمان بنایی می کرد صبح زود می رفت سر ساختمان و شب خسته و کوفته بر می گشت یادم هست که یک بار سرحال بود. از جیب لباسش یک چیزی در آورد و من فاطمه را صدا زد توی دست هر کداممان یک جفت گوشواره و یک گردن بند عین هم گذاشت یک توپک طلایی کوچک بود با پرپرکی های کوتاه آویزان خیلی ذوق کردیم تا چندوقت حسابی چسبیده بودیم به کار و قالی زیر دستمان و تند تند رج هایش بالا می رفت نمی دانم شاید با مادر صلاح و مشورت کرده بودند و خواسته بودند یک جورهایی دلگرممان کنند هر چه که بود کار خودش را کرد می نشستیم پشت دار روی تخته قالی بافی و سفت و سخت دل می دادیم به کار من تند تند می خواندم لاکی پیش رفت فیروزه ای جا خواه توش چهره ای سفید جا خواه توش بید مشکی سفید جا خواه چهار چین چین ... و بر می گشتم می دیدم فاطمه دستش را گرفته به گردن بند دور گردنش نگاهش می کند و لبخند می زند با ارنج می زدم به پهلویش و می گفتم اهای دو تا پفی می خندیدیم و از هول دست تند می کردیم آن قالی زودتر از بقیه از دار پایین آمد یک کناره دوازده متری بود به خاطر کار پدرم ما چندین بار در تهران و قم خانه عوض کردیم اثاث مختصرمان پشیمان بود بالاخره دفعه اخری که تهران خانه گرفتیم همان جا ماندگار شدیم یک خانه حوالی میدان خراسان انگار ان خانه برای آقا جان امد داشت از آن به بعد اوضاع مالی اش خوب شد آقا جان اجازه نداد دیگر ببافیم گفت نمی خوام دخترهام برای مردم کار کنن گفتیم چشم حق مدرسه رفتن هم نداشتیم قدیمی ها فکر می کردند درس خواندن به درد دختر نمی خورد می گفتند دختر باید شوهرداری و بچه داری کند باز هم گفتیم چشم من فقط یک سال رفتن مدرسه بعدش مجبور شدم بمانم خانه تقریبا دوازده سالم شده بود خانم فاطمه عروسی کرده و رفته بود چیزی از عروسی اش یادم نیست فقط یادم می آید بعدش من خیال برم داشته بود که شده ام رییس خانه نه که خودم هیچ کاری نکنم ولی بگویی نگویی دستور می دادم کارهای خانه را نوبتی کرده بودیم‌ روز ظرف شستن با من بود غذا پختن با خواهر دیگرم اعظم سادات جارو کردن با آن یکی خواهرم و روز بعد بر عکس تا پانزده سالم بشود مادرم نگذاشت از رفت و آمد خواستگارها چیزی بفهمم البته دانستن و ندانستن من هم توفیری نداشت آن وقت ها اصلا به حرف و دل دختر نبودند که می نشاندندمان سر سفره عقد و باید به انتخاب پدر یا بزرگ تر ها بله می گفتیم کسی نظرمان را نمی پرسید آن موقع ها خیلی اتفاقی فقط از یکی شان باخبر شدم. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 🌷🕊 https://rubika.ir/Yazinb_69 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل دوم ...( قسمت اول)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 پولدار بود آن قدر که گفته بودند جهیزیه ممی خواهیم عقدش می کنیم یک چادر می اندازیم سرش و می بریم داماد کار و بارش سکه است و همه چیز دارد این ها را یواشکی وقتی زن عموی مادرم داشت برای مادرم تعریف می کرد شنیدم خانواده اش هم آن قدر خوب بودند که می دانستم آقا جان نه نمی آورد زن عموی مادرم واسطه شان بود روزها داشتند بلند می شدند که بک بعد از ظهر با خواهر های پسر آمدند خانه مان زیر چشمی نگاهم می کردند و از لبخند رضایتشان می شد فهمید مورد پسندشان شده ام سینی چای به دست گونه هایم شده بود گل آتش. عکس داماد را که در آوردند و دست به دست کردند تا نشان مادرم دهند عزیز همان طور که لبخند به لب داشت سرش گرداند سمت من با گوشه چشم و ابرویش در را نشانم داد که بروم بیرون سینی را گذاشتم وسط اتاق و پکر آمدم بیرون ولی من هم زبلی های خودم را داشتم یواشکی از لای در نگاه می کردم دیدم مادر عکس را گرفت نگاهی انداخت و با همان لبخندش حرف را ادامه داد و ازشان اجازه گرفت که عکس را انشان آقا جان بدهد از جایش بلند شد و رفت عکس را گذاشت لای قرآن سر طاقچه مهمان ها خداحافظی کردند و رفتند ولی من جرئت نداشتم از مادرم چیزی بپرسم مدام فکر می کردم یعنی قیافه اش چه شکلیه؟ قدش چقدره؟ دیدم حریف کنجکاوی اش نمی شوم و نمی توانم بی خیال باشم یک دستمال دستم گرفتم و رفتم مثلا گرد گیری کنم همین طور که با دستمال ایینه را تمیز می کردم خودم را رساندم به قرآن برگشتم ک پشت سرم را نگاه کردم صدای قلبم را می شنیدم به گمانم صورتم هم قرمز شده بود تا دیدم خبری نیست و کسی نمی آید یواشکی جلد قرآن را با انگشت گرفتم و بازص کردم عکس را که دیدم چشم هایم شد چهار تا باور نمی کردم ابروهایم هشتی شده بودند و لب و لوچه ام آویزان وا رفتم کاش فقط کچل بود شاید دلم را خوش می کردم که عوضش پولدار است ولی مردی که داشتم عکسش را نگاه می کردم هم مو نداشت و هم سنش زیاد بود با غصه و کلافه چرخیدم و خواستم برگردم دامنم گرفت به شیر سماور دسته اش چرخید و شیر باز شد آب جوش ریخت روی پایم و از سوزشش نفسم بند آمد جرئت نداشتم صدایم را در بیاورم لب هایم را بهم فشار دادم اما نتوانستم خیلی تحمل کنم بالاخره اشکم در آمد هی پایم را فوت می کردم بلکه کمی خنک شود ولی تاثیری نداشت حرصم گرفته بود داماد آن شکلی از آب در آمده بود که هیچ خودم را هم سوزانده بودم توی دلم می گفتم ای کاش کمی جوان تر بود و بر روی داشت تا حداقل برای آن همه سختی پلیس بازی و پای سوخته دلم نمی سوخت ولی زهی خیال باطل از جایم بلند شدم و سعی کردم لنگان لنگان هم شده خودم را برسانم پیش بقیه که شک نکنند راه می رفتم و با دامنم پایم را باد می زدم تا سوزشش بیفتد خدا رحم کرد که قد دامن بلند بود و کسی نمی توانست سرخی پایم را ببیند. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🏴 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 🌷🕊 https://rubika.ir/Yazinb_69 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---
🌴 #یازینب...
#کتاب_تنها_گریه_کن🌹🍃 🌷🕊#روایت_زندگی_اشرف_سادات_منتظری #مادر_شهید_محمد_معماریان #نویسنده_اکرم_اسلامی
🌹🍃 🌷🕊 فصل دوم ...( قسمت دوم)🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 اگر عزیز می فهمید برایم بد می شد خجالت می کشیدم دوست نداشتم فکر کنند سر و گوشم می جنبد شب رختخواب ها را پهن کردم و دراز کشیدن توی جایم مدام خدا خدا می کردم اتفاقی بیفتد هی پیش خودم می گفتم چطور به پدرم بگویم من این آدم را نمی خواهم ازش خوشم نیامده هر طوری نقشه می کشیدم شدنی نبود اروز می کردم کاش کسی نظر من را هم بخواه آن وقت حرفم را می زدم ولی خیلی خوب می دانستم محال است کسی از من بپرسد این آدم را می خواهی یا نه بد خواب شده بودم این قدر پهلو به ان پهلو چرخیدم که بالاخره چشم هایم گرم شد و فکر کنم نزدیک سحر خوابم برد. صبح دل و دماغ نداشتم سرم را به کار مشغول کردم بلکه کمتر فکر و خیال کنم داشتم پتوها را جمع می کردم که در خانه را زدند درست بود که مهمانی رفتن های قدیم حساب و کتاب نداشت ولی صبح به آن زودی هم کسی خانه کسی سر نمی زد مگر اینکه اتفاقی افتاده باشد پتو به دست سرک می کشیدم ببینم چه خبر است که دیدم خواهرهای حاج حبیب همین حاج آقای خودمان آمدند توی اتاق ما تازه بیدار شده بودیم نه صبحانه خورده بودیم و نه آقا جان از خانه زده بود بیرون آقا جان سلامشان را گرفت و با تعجب گفت این وقت صبح خیر باشه به مادرم نگاه کردند و با خنده معناداری جواب دادند خیره گفتند عمدا این قدر زود آمده اند تا قبل از بیرون رفتن آقا جان او را ببینند و حرفشان را بزنند من فاصله اتاق تا آشپزخانه را تند می رفتم و بر میگشتم و هر بار یک چیزی را می گذاشتم وسط سفره صبحانه بعد آهسته قدم بر می داشتم سمت در و از قصد معطل می کردم که حرف هایشان را بشنوم آقا جان نشسته بود گوشه اتاق و با انگشت می کشید روی گل قالی و گوشش به حرف‌ مهمان ها بود با شنیدن اسم حبیب و خواستگاری مثل برق گرفته ها پریدم سمت اتاق نان بردن را بهانه کردم و مثلا خواستم طولش بدهم‌و هر گوشه سفره یک‌تکه نان بگذارم تا بفهمم حرفشون چیست از ماجرای خواستگاری باخبر بودند شب قبلش آقا جان برای صلاح و مشورت رفته بود خانه شان می‌گفت هر چه که نباشد عمو حسین بزرگ فامیل است و احترامش واجب ان ها هم‌از پدرشان شنیده بودند که من خواستگار قابلی دارم. انگار خواهرها همان شبانه حبیب را دوره کرده بودند که یالا اگر اشرف سادات را می خواهی وقت دست دست کردن نیست خبر خواستگاری و داماد پولدار فکری شون کرده بود ان موقع ها پسر و دختر نداشت حرف ازدواج که می شد هر دو از حجب و حیا سرخ و سفید می شدند سکوت حبیب را نشانه رغبتی دانسته و صبح زود دو تا خواهد بست نشسته بودند خانه ما به آقا جان می‌گفتند چرا دختر بدهی دست غریبه حیف نیست من را می گویی قند تو دلم آب می شد نه از این‌که حبیب گفته بود می خواهدم از این که حالا حتما خواستگار قبلی جواب رد می شنود. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 🌷🕊 https://rubika.ir/Yazinb_69 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---