#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊
فصل چهارم..( قسمت چهارم )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#شروع_جنگ
از سوی دکتر چمران برای همه نیروهایی که در کردستان حضور داشتند این نامه ارسال شده بود شاهرخ به سراغ همه رفقای قدیم و جدید رفت صبح روز یازدهم مهر با دو دستگاه اتوبوس و حدود هفتاد نیرو راهی جنوب شدیم وقتی وارد اهواز شدیم همه چیز به همه ریخته بود آوارگان زیادی به داخل شهر آمده بودند رزمندگان هم از شهرهای مختلف می آمدند و ... همه به سراغ استانداری و محل استقرار دکتر چمران می رفتند سه روز در اهوار ماندیم دکتر چمران برای نیروها صبحت کرد به همراه ایشان برای انجام عملیات راهی منطقه سوسنگرد شدیم در جریان این حمله سه دستگاه تانک دیگر را هم غنیمت گرفتیم تعدادی از نیروهای دشمن را هم به اسارت در آوردیم بعد از این حمله شهید چمران برای نیروها صحبت کرد و گفت: اگر می خواهید کاری انجام دهید اینجا نمانید بروید خرمشهر ما هم تصمیم گرفتیم که حرکت کنیم اما چگونه؟! جاده اهواز به خرمشهر دست عراقی ها بود دیگر جاده ها هم امنیت نداشت تنها راه عبور حرکت از مسیر ماهشهر به آبادان و سپس به خرمشهر بود با سختی بسیار حرکت کردیم تعدادی از بچه ها به مناطق دیگر رفتند ما با چهل نفر نیرو وارد ماهشهر شدیم. شاهرخ گفت: من امروز می رم مقر هوا نیروز اگه لازم شد تیرهوایی شلیک می کنیم بعد ادامه داد: من می دانم مشکل بنی صدر است، این ها با ما کاری ندارد ما باید این راه را باز کنیم. این کار او بالاخره جواب داد فرمانده هوا نیروز جلو آمد و گفت: چه خبره؟!
شاهرخ با عصبانیت گفت: مثل اینکه شما برای این مملکت نیستید؟ به زن و بچه مردم توی خرمشهر حمله شده اما شما نمی خوای ما به کمکشون بریم؟ فرمانده کمی فکر و گفت: آماده باشید برای حمل مجروحان یه هلی کوپتر داره می ره سمت آبادان با همون شما رو می فرستم ساعتی بعد کنار بهمنشیر در جنوب آبادان پیاده شدیم از آنجا با یک کامیون به داخل آبادان رفتیم. نمیدانستیم به کجا برویم. اوایل جنگ بود هر کسی برای خودش جبهه ای تشکیل داده بود یکی از بچه هایی که قبل از ما به جبهه آمده بود گفت : باید بیایید سمت خرمشهر جنگ اصلی آنجاست به همراه او راهی خرمشهر شدیم چند روزی در خطوط دفاعی خرمشهر بودیم تا اینکه گفتند: امروز رئیس جمهور بنی صدر به خرمشهر می آیند ما هم به دیدنش رفتیم. شاهرخ کارهای گروه را هماهنگ می کرد همین طور این طرف و آن طرف می رفت تا بتواند امکانات بیشتری برای گروه خودش تهیه کند یکی از دوستان ما می گفت: روزی سوار بر موتور همراه شاهرخ به سمت آبادان می رفتیم در نزدیکی روستای چوئبده متوجه حضور تعداد زیادی از نیروهای نظامی و انتظامی شدیم شاهرخ تعجب کرد و ایستاد رفتیم جلو و گفتیم: چه خبره ؟ گفتند: هلی کوپتر حامل رئیس جمهور بنی صدر تا لحظاتی دیگر به اینجا می آید ما هم منتظر ماندیم چند دقبقه بعد علی کوپتر نشست و بنی صدر پیاده شد اطرافیان هر یک چیزی می گفتند شاهرخ هم با همان هیبت همیشگی در مسیر عبور رئیس جمهور قرار گرفت و با صدای رسای خودش گفت: آقای بنی صدر چرا به ما سلاح و مهمات نمی رسونید؟ نیروهای دشمن دارند شهر رو می گیرند شما فرمانده کل قوا هستی ۲۵ روزه داری این حرفا رو می زنی پس این نیرو و تجهیزات کی می رسه ما تانک احتیاج داریم تا شهر رو نگه داریم بنی صدر لحظه ای ایستاد و قد و بالای شاهرخ را برانداز کرد بعد گفت: شما؟! شاهرخ هم گفت: نیروهای مردمی آبادان هستم. بنی صدر هم در حالی که به راه خودش ادامه داد گفت: جنگ باید دست فرمانده ها باشد جنگیدن که بچه بازی نیست. شاهرخ هم در حالی که عصبانی شده بود بلافصله با صدای بلند گفت: اگر جنگ بچه بازی نبود که کار دست شما نمی افتاد بعد مکثی کرد و به حالت تمسخر آمیزی گفت: می خوای اگه مشکل داری ، یه کیسه دست بگیرم و برات پول جمع کنیم! بنی صدر که خیلی عصبانی شده بود چیزی نگفت و با همراهانش از آنجا رفت فردای آن روز دوباره به نیروهای ارتشی نامه نوشت که به هیچ عنوان به نیروهای مردمی حتی یک فشنگ تحویل ندهید!!
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
#کتاب_سلام_بر_ابراهیم_یک🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات :
🌷🕊#شهید_ابراهیم_هادی🌷🕊
فصل سوم..(قسمت آخر )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین
#شروع_جنگ
صبح روز دوشنبه سي و يكم شهريور ۱۳۵۹ بود. ابراهيم و برادرش را ديدم. مشغول اثاث كشي بودند.
ســلام كردم وگفتم: امروز عصر قاســم با يك ماشــين تــداركات ميره كردستان ما هم همراهش هستيم.
با تعجب پرســيد: خبريه؟! گفتم: ممكنه دوباره درگيري بشــه. جواب داد: باشه اگر شد من هم مييام.
ظهر همان روز با حمله هواپيماهاي عراق جنگ شروع شد. همه در خيابان به سمت آسمان نگاه ميكردند. ســاعت ۴ عصر، سر خيابان بوديم. قاسم تشــكري با يك جيپ آهو، من هم سوار شدم. وسايل تداركاتي آمد. موقع حركت ابراهيم هم رسيد و سوار شد. گفتم: داش ابرام مگه اثاث كشي نداشتيد؟! گفت: اثاثها رو گذاشتيم خونه جديد و اومدم. روز دوم جنگ بود. قبل از ظهر با ســختي بســيار و عبــور از چندين جاده خاكي رسيديم سرپل ذهاب. هيچكس نميتوانست آنچه را ميبيند باوركند. مردم دسته دسته از شهر فرار ميكردند.
از داخل شهر صداي انفجار گلوله هاي توپ و خمپاره شنيده ميشد. مانــده بوديم چه كنيم. در ورودي شــهر از يك گردنه رد شــديم. از دور بچه هاي ســپاه را ديديم كه دســت تكان ميدادند! گفتم: قاسم، بچه ها اشاره ميكنند كه سريعتر بياييد! يكدفعه ابراهيم گفت: اونجا رو! بعد سمت مقابل را نشان داد. از پشت تپه تانكهاي عراقي كاملا پيدا بود. مرتب شليك ميكردند. چند گلوله به اطراف ماشين اصابت كرد. ولي خدا را شكر به خير گذشت. از گردنه رد شديم. يكي از بچه هاي سپاه جلو آمد و گفت: شما كي هستيد!؟ من مرتب اشاره ميكردم كه نياييد، اما شما گاز ميداديد! قاسم پرسيد: اينجا چه خبره؟ فرمانده كيه؟! آن رزمنده هم جواب داد: آقاي بروجردي تو شهر پيش بچه هاست. امروز صبح عراقيها بيشتر شهر را گرفته بودند. اما با حمله بچه ها عقب رفتند.حركــت كرديم و رفتيم داخل شــهر، در يك جاي امن ماشــين را پارك كرديم. قاسم، همان جا دو ركعت نماز خواند!ابراهيم جلو رفت و باتعجب پرســيد: قاســم، اين نماز چي بود؟! قاسم همخيلي باآرامش گفت: تو كردســتان هميشــه از خدا ميخواســتم كه وقتي با دشــمنان اســلام و انقلاب ميجنگم اسير يا معلول نشــم. اما اين دفعه از خدا خواستم كه شهادت رو نصيبم كنه! ديگه تحمل دنيا رو ندارم! ابراهيــم خيلي دقيق به حرفهاي او گــوش ميكرد. بعد با هم رفتيم پيش محمد بروجردي، ايشان از قبل قاسم را ميشناخت. خيلي خوشحال شد. بعد از كمي صحبت، جائي را به ما نشان داد وگفت: دو گردان سرباز آنطرف رفتند و فرمانده ندارند. قاسم جان، برو ببين ميتوني اونها رو بياري تو شهر. با هم رفتيم. آنجا پر از ســرباز بود. همه مســلح و آماده، ولي خيلي ترسيده بودند. اصلا آمادگي چنين حملهاي را از طرف عراق نداشتند.
قاسم و ابراهيم جلو رفتند و شروع به صحبت كردند. طوري با آنها حرف زدند كه خيلي از آنها غيرتي شدند.
سخنان آنها باعث شد كه تقريبًا همه سربازها حركت كردند. قاسم نيروها را آرايش داد و وارد شهر شديم. شروع كرديم به سنگربندي. چند نفر از سربازها گفتند: ما توپ ۱۰۶ هم داريم. قاسم هم منطقه خوبي را پيدا كرد و نشان داد. توپها را به آنجا انتقال دادند و شروع به شليك کردند. با شــليك چند گلوله توپ، تانكهاي عراقي عقب رفتند و پشــت مواضع مستقر شدند. بچه هاي ما خيلي روحيه گرفتند. غروب روز دوم جنگ بود. قاســم خانه اي را به عنوان مقر انتخاب كرد كه به ســنگر سربازها نزديكتر باشد. بعد به من گفت: برو به ابراهيم بگو بيا دعاي توسل بخوانيم. شب چهارشنبه بود. من راه افتادم و قاسم مشغول نمازمغرب شد. هنوز زياد دور نشــده بودم كه يك گلوله خمپاره جلوي درب همان خانه منفجر شــد. گفتم: خدا رو شكر قاسم رفت تو اتاق. اما با اين حال برگشتم. ابراهيم هم كه صداي انفجار را شنيده بود سريع به طرف ما آمد.
وارد اتاق شديم. چيزي كه ميديديم باورمان نميشد. يك تركش به اندازه دانه عدس از پنجره رد شده و به سينه قاسم خورده بود. قاسم در حال نماز به آرزويش رسيد! محمد بروجردي با شــنيدن اين خبر خيلي ناراحت شد. آن شب كنار پيكر قاسم، دعاي توسل را خوانديم. فردا جنازه قاسم را به سمت تهران راهي كرديم.
#راوی_تقی_مسگرها
#ادامه_دارد
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---