🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل چهارم..( قسمت آخر)
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹
#زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷
فصل پنجم..( قسمت اول)🌹🍃
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷
#ماجرای_گوساله
دوربین خبرنگار به سمت سید رفته بود، سید دوباره ادامه داد: شما که گفتید به دستور بنی صدریه فشنگ هم به ما نمی دید حالا اومدین کار رو به اسم خودتون تموم کنید فرمانده ساکت شده بود و هیچ حرفی نمی زد خبرنگار پرسید: راستی جنازه های عرافی کجاست؟! سید گفت: از ایشون بپرسید. فرمانده حرفی برای گفتن نداشت سید کمی به عقب رفت و خاک ها را کنار زد جنازه یک عراقی نمایان شد. بعد خیلی آرام گفت: زیر این خاک سیصد تا جنازه از نیروهای دشمن دفن شده بعد هم به سمت بچه ها برگشت در حالی که هنوز دوربین خبرنگار به دنبالش بود. ظهر همان روز خودم را به نیروهای شاهرخ رساندم همگی با هم مسیر جاده را ادامه دادیم تا به روستاهای جنوبی رسیدیم در گوشه ای در میان خانه های مخروبه مشغول استراحت شدیم از ناهار هم خبری نبود شاهرخ گفت: خیلی گشنمون شده چی کار کنیم؟! چند تا از بچه ها مشغول گشت زنی در اطراف روستا بودند یکی از آن ها برگشت و با خنده گفت: بچه ها بیایید اینجا، اینو ببینید ترکش خورده تو پاش!! شاهرخ داد زد: اینکه خنده نداره، زود باشین کمکش کنید همه دویدیم پشت مسجد روستا توقع دیدن هر چیزی را داشتیم غیر از این همه می خندیدند ما هم که رسیدیم خندیدیم ترکش خمپاره به پای یک گوساله اصابت کرده بود شاهرخ خندید و گفت: این هم ناهار امروز ما اینو دیگه خدا رسونده سریع چاقو را برداشت و حیوان را خواباند سمت قبله. من و یکی از بچه ها به مسجد روستا رفتیم. یک قابلمه بزرگ پیدا کردیم کمی هم نمک و ... از آنجا برداشتیم بچه های دیگر هم هیزم آوردند از داخل یک از خانه ها هم مقدار زیادی نان خشک پیدا کردیم ساعت پنج عصر آبگوشت آماده شد بچه ها پیاز هم پیدا کرده بودند هنوز غذایی به آن خوشمزگی نخورده ام. بعد از غذا تصمیم گرفتیم که شب را در همان روستا بمانیم چند تا از بچه ها به شاهرخ گفتند: تو یکی از این خانه ها تلویزیون هست می توانیم استفاده کنیم؟ شاهرخ گفت : باشه ولی اینجا که برق نداره یکی از بچه ها گفت: تو مسجد روستا موتور برق هست بنزین هم داره ساعتی بعد بچه ها دور هم در حیاط مدرسه نشسته بودیم و مشغول تماشای تلویزیون بودیم آن شب فیلم کمدی هم داشت و همه مشغول خنده بودند چند نفر هم مشغول نگهبانی بودند هر ساعت هم نگهبان ها عوض می شدند. صبح فردا بچه ها یک لانه مرغ را در کنار یکی از خانه ها پیدا کردند در داخل لانه ۲۴ عدد تخم مرغ وجود داشت شاهرخ گفت: معلوم میشه اهالی اینجا ۲۴ روزه که رفتند بعد هم با همان تخم مرغ ها صبحانه را آماده کردیم مرغ را هم برداشتیم و با بچه ها برگشتیم خیلی خوش گذشت در کل دوران جنگ چنین شب و روزی برای من تکرار نشد .مرتب می گفت: من نمی دونم باید هر طور شده کله پاچه پیدا کنی؟ گفتم: آقا شاهرخ تو این آبادان محاصره شده غذا هم درست پیدا نمی شه چه برسه به کله پاچه ؟ بالاخره با کمک یکی از آشپزها کله پاچه فراهم شد گذاشتم داخل یک قابلمه بعد هم بردم مقر شاهرخ و نیروهایش. فکر کردم قصد خوشگذرانی و خوردن کله پاچه دارند اما شاهرخ رفت سراغ چهار اسیری که صبح همان روزه گرفته بودند آن ها را اورد و روی زمین نشاند یکی از بچه های عرب را هم برای ترجمه آورد بعد شروع به صحبت کرد خبر دارید دیروز فرمانده یکی از گروهان شما اسیر شد اسرای عراقی با علامت سر تایید کرد بعد ادامه داد: شما متجاوزید شما به ایران حمله کردید ما هر اسیری را بگیریم می کشیم و می خوریم. مترجم هم خیلی تعجب کرده بود اما سریع ترجمه می کرد هر چهار اسیر عراقی ترسیده بودند و گریه می کردند من و چند نفر دیگر از دور نگاه می کردیم و می خندیدیم شاهرخ بلافاصله به سمت قابلمه کله پاچه رفت بعد زبان کله را در آورد جلوی اسرا آمد و گفت: فکر می کنید شوخی می کنم؟! این چیه؟ جلوی صورت هر چهار نفرشان گرفت ترس سربازان عراقی بیشتر شده بود مرتب ناله می کردند شاهرخ ادامه داد این زبان فرمانده شماست زبان می فهمید زبان. زبان خودش را هم بیرون آورد و نشانشان داد بعد بدون مقدمه گفت: شما باید بخوریدش من و بچه های دیگر مرده بودیم از خنده برای همین رفتیم پشت سنگر شاهرخ می خواست به زور زبان را به خورد آن ها بدهد. وقتی حسابی ترسیدند خودش آن را خورد بعد رفته بود سراغ چشم کله و حسابی آن ها را ترسانده بود بعد در کمال تعجب هر چهار اسیر عراقی را آزاد کرد البته یکی از آن ها که افسر بعثی بود را بیشتر اذیت کرد بعد هم بقیه کله پاچه را داغ کردند و با رفقا تا آخرش را خوردند.
#ادامه_دارد
@yazinb3