🌴 #یازینب...
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃 #زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊 فصل ششم..( قسمت آخر )🌹
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊
فصل هفتم..( قسمت اول )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊
#وصال
شاهرخ آرام و آسوده بر دامنه خاکریز افتاده بود گویی سال هاست که به خواب رفته بر روی سینه اش حفره ایی ایجاد شده بود خون با شدت از آنجا بیرون می زد گلوله تیر بار تانک دقیقا به سینه اش اصابت کرده بود رنگ از چهره ام پریده بود مات و مبهوت نگاهش می کردم زبانم بند آمده بود کنارش نشستم داد می زدم و صدایش می کردم اما هیچ عکس العملی نشان نمی داد تانک ها به من خیلی نزدیک شده بود صدای انفجار و بوی باروت همه جا را گرفته بود نمی دانستم چه کنم نه می توانستم او را به عقب منتقل کنم نه توان جنگیدن داشتم اسلحه ام را برداشتم تا به سمت عقب حرکت کنم. همین که برگشتم دیدم یک سرباز عراقی کنار نفربر ایستاده نفهمیدم از کجا آمده بود اسلحه را به سمتش گرفتم سریع تسلیم شد گفتم: حرکت کن. یک نارنجک داخل نفربر انداختم بعد هم از میان شیارها به سمت خاکریز خودی حرکت کردیم. صد متر عقب تر یک خاکریز کوچک بود سریع پشت آن رفتیم برگشتم تا برای آخرین بار شاهرخ را ببینم. با تعجب دیدم چندین عراقی بالای سر او رسیده اند آن ها مرتب فریاد می زدند و دوستانشان را صدا می کردند گویی او را می شناختند بعد هم در کنار پیکر او از خوشحالی هلهله می کردند دستان اسیر را بستم با هم شروع به دویدن کردیم روی زمین هر چه اسلحه جا مانده بود بر می داشتم و روی دوش اسیر می ریختم در راه یک نارنجک انداز پیدا کردم داخل آن یک گلوله بود برداشتم و سریع حرکت کردیم هنوز به نیروهای خودی نرسیده بودیم لحظه ای از فکر شاهرخ جدا نمی شدم. یک دفعه سر وکله های کوپتر عراقی پیدا شد همین را کم داشتیم در داخل چاله ای سنگر گرفتیم هلی کوپتر بالای سر ما آمد و به سمت خاکریز نیروهای ما شلیک می کرد متوجه ما نشده بود نمی توانستم حرکتی انجام دهم ارتفاع های کوپتر خیلی پایین بود و درب آن باز بود حتی پوکه های آن روی سر ما می ریخت فکری به ذهنم رسید نارنجک انداز را بر داشتم با دقت هدفگیری کردم و گلوله را شلیک کردم باور کردنی نبود گلوله دقیقا به داخل هلی کوپتر رفت بعد هم تکان شدیدی خورد و به سمت پایین آمد و کمی آن سوتر روی زمین نشست. دو خلبان دشمن بیرون پریدند و شروع به دویدن کردند آن ها را به رگبار بستم هر دو خلبان روی زمین افتادند بازوی اسیر را گرفتم و با قدرت تمام به سمت خاکریز دویدیم دقایقی بعد به خاکریز نیروی های خودی رسیدیم. از بچه ها سراغ آقا سید را گرفتم. گفتند: مجروح شده گلوله تیربار دشمن به دستش خورده و استخوان دستش را خرد کرده رضا، پسر شاهرخ هم مجروح شده بود اسیر را تحویل یکی از فرماندهان دادم به هیچ یک از بچه ها از شاهرخ حرفی نزدم بغض گلویم را گرفته بود عصر بودکه به مقر برگشتیم.
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---