🕊🌹🔹
🌹
🔹
#زندگینامه
🌷 مدافع حرم طلبه شهید احمد مکیان🌷
🍃🌺 #کتاب : سند گمنامی🌺🍃
#فصل اول...( ۶ )
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
#کودکی🌹
#نوجوانی🌺
#گریه_نمی_کرد...
دو سالش بود که سعی می کردیم در مراسمات روضه و عزاداری شرکت کنیم و احمد را نیز به همراه ببریم . به خانواده سفارش می کردم که احمد را ببرید تا صدای روضه و عزاداری برای امام حسین (ع) در گوش این بچه تثبیت شود.
در محل ما مراسم عزاداری در ایام محرم به این شکل است که خانم ها از صبح ساعت ۹ در مجالس عزاداری شرکت می کنند تا نماز ظهر. بعد از خوردن ناهار و کمی استراحت دوباره مراسمات شروع می شود تا نماز مغرب. بعد از شام و نماز دوباره مراسم هست تا آخر شب.
مادرش تعریف می کرد این بچه در طول این مراسم روی دست ما بود تا وقتی صدای سخنرانی روضه یا نوحه می آمد آرام بود وگوش می داد همین که صدا قطع می شد شروع میکرد به گریه کردن.
#یاحسین...
راوی: #پدر_شهید_احمد_مکیان🌷🕊
🍃🌺حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان🌺🍃
#ادامه_دارد...
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#یازینب...
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
🌴 #یازینب...
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 با سلام خدمت شما بزرگواران کانال #یازینب...🌹🍃 #قصد داریم ان شالله ا
#کتاب_حر_انقلاب_اسلامی🌹🍃
#زندگی_نامه_و_خاطرات : #سردار_شهید_شاهرخ_ضرغام 🌷🕊
فصل اول ..( قسمت اول )🌹🍃
🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊
#کودکی
خورشید اولین روز زمستان سال ۱۳۲۸ شمسی طلوع کرده است. این صبح خبر از تولد نوزادی می داد که اورا شاهرخ نامیدند. مینا خانم مادر مومن و با تقوای او بود و صدر الدین پدر آرام و مهربانش. دومین فرزندشان به دنیا آمده است. این پدر و مادر بسیار خوشحال اند. آن ها به خاطر پسر خوب و سالمی که دارند شکر گزار خدایند. صدر الدین شاغل در فعالیت های ساختمانی و پیمانکاری است همیشه هم می گوید: اگر بتوانم روزی حلال و پاک برای خانواده فراهم کنیم، مقدمات هدایت آن ها را مهیا کرده ایم او خوب می دانست که پیامبر اعظم می فرماید: عبادت ده جزء دارد که نه جزء آن به دست آوردن روزی حلال است.
روز بعد از بیمارستان دروازه شمیران تهران مرخص می شوند و به منزلشان در خیابان پیروزی ، خیابان نبرد فعلی می روند. این بچه در بدو تولد بیش از چهار کیلو وزن دارد اما جثه ای دارد ریز و لاغر. کسی باور نمی کرد که این بچه فرزند این مادر باشد چهل روزش بود که گردنش را بالا می گرفت. روز به روز درشت تر می شد و قوی تر. وقتی به مدرسه می رفت کمتر کسی باور می کرد که او کلاس اول باشد توی کوچه با بچه ها بازی می کرد که از خودش چند سال بزرگ تر بودند. درسش خوب بود در دوران شش ساله دبستان در آن زمان مشکلی نداشت. پدرش به وضع درسی و اخلاقی او رسیدگی می کرد. صدر الدین تنها پسرش را خیلی دوست داشت. سال اول دبیرستان بود شاهرخ در یک غروب غم انگیز سایه سنگین یتیمی را بر سرش احساس کرد پدر مهربان او از یک بیماری سخت، آسوده شد اما مادر و این پسر نوجوان را تنها گذاشت.
سال دوم دبیرستان بود قد و هیکل شاهرخ از همه بچه ها درشت تر بود خیلی ها در مدرسه از او حساب می بردند اما او کسی را اذیت نمی کرد یک روز وارد خانه شد و بی مقدمه گفت: دیگه مدرسه نمی رم! با تعجب پرسیدم : چرا؟ گفت: با آقا معلم دعوا کردم اون ها هم من رو اخراج کردند. کمی نگاهش کردم و گفتم: پسرم خب چرا دعوا کردی جواب درستی نداد اما وقتی از دوستانش پرسیدم گفتند:
معلم ما از بچه ها امتحان سختی گرفت همه کلاس تجدید شدند اما فقط به یکی از بچه ها که به اصطلاح آقا زاده بود و پدرش آدم مهمی بود نمره قبولی داد. شاهرخ به این عمل معلم اعتراض کرد. معلم هم جلوی همه زد تو گوش پسر شما. شاهرخ هم درسی به آن معلم داد که دیگه از این کارها نکنه!
شاهرخ بعد از آن مدتی سراغ کار رفت بعد هم سراغ ورزش اما زیاد اهل کار نبود سر بسیار دلسوز و خوبی بود اما همیشه به دنبال رفیق و رفیق بازی بود. توی محل خیلی ها از او حساب می ردند. چند نفری از همسایه ها آمدند سراغ من و گفتند: تو جوانی ، نمی توانی تا ابد بیوه بمانی. در ضمن دختر و پسرت احتیاج به پدر دارد شاهرخ هم اگر این طور ادامه دهد برای خود شما بد می شود. هر روز دعوا و ... عاقبت خوبی ندارد. بالاخره با آقایی که همسایه ها معرفی کردند و مردم بسیار خوبی بود ازدواج کردم محمد آقای کیان پور کارمند راه آهن بود. برای کار باید به خوزستان می رفت به ناچار ما هم راهی آبادان شدیم. در آبادان کمتر از سه سال اقامت داشتیم در این مدت علاقه پسرم به ورزش بیشتر شده بود.
#یازهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
@Yazinb6
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---