eitaa logo
🌴 #یازینب...
2.4هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
8هزار ویدیو
27 فایل
@Yazinb69armaghan ما سینه زدیم،بی‌صدا باریدند از هر چه که دم زدیم،آنها دیدند مامدعیان صف اول بودیم ازآخر مجلس شهدارا چیدند این زمان زنده نگه داشتن یادشهداکمتر ازشهادت نیست #یازینب‌.. جهت تبادل🌹👇🌹 @ahmadmakiyan14 تبادل بالای ۲k🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴 #یازینب...
گرچه همه مادران عزیز و گرانقدرند و همچون جان عزیز و کرامند اما مادران شهیدان به واسطه معامله با خدای
🌹🍃 : 🌷🕊 فصل پنجم..( قسمت پنجم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊🕊 دومین روز حضور من در جبهه بود تا ظهر در مقر بچه ها در هتل کاروانسرا بودم پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود مثل فرزندی که همواره با پدر است تعجب من از رفتار آن ها وقتی بیشتر شد که گفتند: این پسر، رضا فرزند شاهرخ است اما من که برادرش بودم خبر نداشتم عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته رفتم و در کنارش نشستم بی مقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست خندید و گفت: نه مادرش اون رو به من سپرده گفته مثل پسر خودت مواظب رفتار باش. گفتم: مادرش دیگه کیه؟ گفت: مهین همون خانمی که توی مکان بود آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه من هم آو آوردمش اینجا ماجرای مهین را می دانستم برای همین دیگر حرفی نزدم چند نفری از رفقا آمدند و کنار ما نشستند صحبت از گذشته و قبل از انقلاب شد شاهرخ خیلی تو فکر رفته بود بعد هم با آرامی گفت: مهربونی اوستا کریم رو می بینید من یه زمانی آخرای شب با رفقا می رفتیم میدون شوش جلوی کامیون ها رو می گرفتیم اون ها رو تهدید می کردیم ازشون باج سبیل و حق حساب می گرفتیم بعد می رفتیم با اون پول ها زهر ماری می خریدیم و می خوردیم زندگی ما توی لجن بود اما خدا دست ما رو گرفت امام خمینی رو فرستاد تا ما رو آدم کنه البته بعدا هر چی پول در آوردم به جای اون پول ها صدقه دادم. بعد حرف از کمیته و روزهای اول انقلاب شد. شاهرخ گفت: گذشته من این قدر خراب بود که روزهای اول، توی کمیته برای من مامور گذاشته بودند فکر می کردند که من نفوذی ساواکی ها هستم. همه ساکت بودند و به حرف های شاهرخ گوش می کردند بعد با هم حرکت کردیم و رفتیم برای نماز جماعت. شاهرخ به یکی از بچه ها گفت: برو نگهبان سنگر خواهرها رو عوض کن. با تعجب پرسیدم: مگه شما رزمنده زن هم دارید گفت: اره چند تا خانم از اعالی خرمشهر هستند که با ما به آبادان آمدند برای اینکه مشکلی پیش نیاد برای سنگر آن ها نگهبان گذاشتیم. کمی جلوتر یک مخزن بزرگ آب بود بچه ها می گفتند شاهرخ هر دو روز یک بار اینجا می آید و با لباس زیر آب می رود و غسل شهادت می کند. 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537 @Yazinb3 @Yazinb6 ‌ ---~~ 🌴 ...🌴~~---