🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_راز_درخت_کاج🌹🕊 #خاطرات : #شهیده_زینب_کمایی 🌹🍃 فصل آخر ..( قسمت آخر)🌹🍃 🕊🌷بسم رب ال
با سلام خدمت شما بزرگواران
#قصد داریم ان شالله از امروز
#کتاب_عارف_۱۲ ساله (زندگی نامه شهید رضا پناهی )
را هر روز قسمتی از این کتاب را در کانال قرار دهیم.
#عارف_۱۲_ساله
#خاطرات_زندگی_نامه_شهید_رضا_پناهی
#نویسنده:#آقای_سید_حسین_موسوی
نام: رضا
نام خانوادگی: پناهی
تاریخ تولد: ۱۳۴۹
تاریخ شهادت:۱۳۶۱
#الهی_به_امید_تو...🌹🍃
هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
-~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~-
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
با سلام خدمت شما بزرگواران #قصد داریم ان شالله از امروز #کتاب_عارف_۱۲ ساله (زندگی نامه شهید رضا پ
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل اول..( قسمت اول)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#صبح_بارونی
باران خیلی قشنگی می آمد ناودان ها صدا می دادند. باران روی شیروانی می ریخت و نغمه زیبایش فضا را گرفته بود آن صبح زمستانی جذابیت خاصی برای من داشت که فراموش نشدنی است الله اکبر دوم اذان صبح که گفته شد، رضا دیگر متولد شده بود. در زایمان بچه اولم خیلی اذیت شده بودم به مناسبتی اواخر دوران بارداری رفته بودم چالوس منزل پدرم. به اصرار خانواده ام قرار شد برای تولد رضا چالوس بمانم. چهاردهم بهمن سال ۱۳۴۸ بود. رضا را بیمارستان نبردیم در همان منزل پدرم به دنیا آمد دکتر آشنا بود آوردندنش منزل . یادم هست دکتر موقع حمل، دائم صلوات می فرستاد وقتی رضا به دنیا آمد مادرم گفت نگاه کن بچه داخل پرده جنینی پاک و طاهر و تمیز به دنیا امده است. قیچی را از مادرم گرفت و استریلیزه کرد و پرده را باز کرد بچه را از پرده در آورد و بغل من داد انگار که بچه را حمام برده بودند مادرم گفت ببین خدا چه پسر خوشگلی بهت داده گریه می کرد وقتی مادر خدابیامرزم کامش را با تربیت امام حسین(علیه السلام) گرفت آرام شد و سه چهار ساعت خوابید بعد از آنکه بیدار شد برای اولین بار شیرش دادم چند روزی خانه مادرم ماندم بعد از مدتی رفتم کرج منزل خودمان وقتی از چالوس به کرج رسیدیم، پدر رضا به شکرانه سلامتی من و رضا یک گوسفند جلوی پایمان قربانی کرد.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃 فصل اول..( قسمت اول)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهد
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل اول..( قسمت دوم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دعای_مستجاب_شده
خیلی دوست داشتم بروم مشهد قبل از این که رضا را باردار شوم به زیارت امام رضا رفتم اولین سفر مشهدم بود آن موقع یک دختر شیرخوار داشتم که با رضا یک سال و سه ماه تفاوت سنی داشت وقتی به زیارت رفتم از امام رضا علیه السلام خواستم واسطه شود تا خدا به من فرزندی هدیه کند که در راه خدا فدا شود الان پشیمانم که چرا چند فرزند نخواستم که در راه خدا فدا کنم. وقتی از مشهد برگشتم خیلی نگذشته بود که متوجه شدم باردارم ابتدا نمی دانستم باردارم و یاری که می کردم آلبالو بود آلبالو زیاد می خوردم یادم است یک مرتبه پدرش به باغ یکی از دوستانش رفته بود و از آنجا آلبالو آورده بود به محض اینکه سطل آلبالو را روی زمین گذاشت مقدار زیادی از آلبالوها را خوردم حالم دگرگون شد یک دکتر خانوادگی به نام آقای کامیار داشتیم دکتر خیلی خوبی بود خانمش هم ماما بود مجبور شدیم به ایشان مراجعه کنیم تا چهره مرا دید متوجه شد که باردارم برایم آزمایش نوشت جواب آزمایش را گرفتیم مثبت بود رضا را از امام رضا علیه السلام گرفتم برای همین اسمش را رضا گذاشتم نمی دانم چه دلیلی داشت که وقتی رضا را باردار بودم دائم زمین می خوردم با خودم می گفتم با این زمین خوردن هایم بچه ناقص به دنیا می آید لطف و کرم پروردگار آن قدر زیاد بود که به من بچه ای باهوش و زرنگ و خوش بیان هدیه کردند. اسمش را خودم انتخاب کردم. چون عاشق امام رضا بودم و رضا را هم از او خواسته بودم اسمش را رضا گذاشتم البته توی خانه بابک هم صدایش می کردیم چون گاهی که ناراحت می شدم دعوایش می کردم و نمی خواستم با اسم رضا دعوایش کنم خودش همیشه می گفت فقط با اسم رضا صدایم کن.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃 فصل اول..( قسمت دوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهد
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل اول..( قسمت سوم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#عشق_به_خوبان
عشق به ائمه در دلش جا گرفته بود. از بچگی عاشق این خانواده بود. عاشق امام حسین و امام رضا و امام زمان بود. همیشه برایش از قصه های اهل بیت می گفتم قصه کربلا را این طور برایش تعریف می کردم یکی بود یکی نبود توی این دنیای بزرگ امامی بود که اسمش امام حسین بود وقتی امام حسین به دنیا آمد مادرش حضرت فاطمه زهرا و پدرش امیرالمومنین خیلی خوشحال شدند. پدر و مادرش بغلش می کردند می بوسیدنش و از وجود او خیلی ذوق می کردند. پدر بزرگ این امام حسین (علیه السلام) رسول اگر بود وقتی امام حسین بعد از شهادت برادر بزرگش امام حسن علیه السلام به امامت رسید روزی در سرزمین کربلا با دشمنان خدا در ماه محرم برای حفظ دین خدا جنگید یزید می خواست دین را از بین ببرد ولی امام حسین (علیه السلام) با اینکه در آن جنگ باران کمی داشت در مقابل یزید شجاعانه ایستاد آن ها در ظاهر اسلام را قبول داشتند ولی در باطن دشمن اسلام بودند، داستان حضرت ابالفضل علیه السلام و حضرت زینب و حضرت علی اکبر و علی اضغر علیه السلام و... را هم با حوصله برایش توضیح می دادم. از همان کودکی گاهی به جای قصه گفتن برایش کتاب داستان می خریدم و از روی کتاب می خواندم با دقت گوش می داد مرتب سوال پیچم می کرد مخصوصا راجع به امام زمان زیاد سوال می کرد می پرسید چرا امام زمان ظهور نمی کند؟ دعای فرج را بهش یاد دادم که بر آمدن حضرت بخواند رضا در عمل به ما و به همه فهماند که برای تحقق فرج نباید تنها به دعا کردن اکتفا کنیم باید در عمل نشان دهیم که منتظر واقعی او هستیم.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃 فصل اول..( قسمت سوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهد
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل اول..( قسمت چهارم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#عزاداری_محرم
محرم که می آمد، بی قرار می شد همه دل و جانش مسخر عشق می شد. برای رسیدن محرم روزشماری می کرد. اگر لباس مشکی اش کوچک می شد برایش لباس مشکی جدید تهیه می کردیم نزدیک محرم که می شد خودش بچه های کوچه را جمع می کرد و هیئت راه می انداختند با پیت روغن نباتی پنج کیلویی طبل درست می کرد به من می گفت مامان برای بچه ها زنجیر بخر یک مرتبه چند عدد زنجیر خریدم تعداد زنجیرها کم بود به همه نرسید گفتم چند نفرتان سینه بزنند و چند نفر هم زنجیر.
با چوب و تخته و علامت درست می کردم می ترسیدم موقع خرد کردن چوب ها دستش را زخمی کند من و بابایش در خرد کردن جعبه ها کمکش می کردیم من خودم میخ های علامت را می زدم علامت که درست می شد جلوی دسته کودکانه شان حرکت می دادن و با در قابلمه سنج می زدند و رضا هم نوحه امام حسین را می خواند.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃 فصل اول..( قسمت چهارم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الش
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل اول..( قسمت پنجم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#بازیگوشی_دوران_کودکی
برای رضا و خواهرش دفتر گرفته بودم هنوز رضا مدرسه نمی رفت فقط بلد بود روی دفترش خط بکشد خواهرش که از رضا بزرگ تر بود تازه نوشتن حروف الفبا و اعداد را یادگرفته بود خواهرش مشغول نوشتن بود که یک دفعه رضا دفتر را از زیر دستش کشید و فرار کرد دوید دنبال رضا که دفترش را از او بگیرد روی چارچوب در زمین خورد و چانه اش شکافت یادم است رضا خیلی گریه کرد خیلی ناراحت شد می گفت می خواستم شوخی کنم نمی دانستم این طوری می شود. خواهرش را بردیم به چانه اش بخیه زدند تا مدت ها به خواهرش نگاه می کرد و به فکر فرو می رفت دل رئوفی داشت خیلی مهربان از بچگی تحمل ناراحتی و اشک کسی را نداشت. زمستان که می شد لباس هایش را خودم می بافتم کت و کلاه یا بلوز و شلوار می بافتم گاهی هم سفارش می دادم بیرون برایش می بافتند هر وقت می خواستم برایش خرید کنم خودش را هم می بردم برای انتخاب و نظرش خیلی اهمیت قائل بودم اجازه می دادم با سلیقه خودش لباس هایش را انتخاب کند.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃 فصل اول..( قسمت پنجم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشه
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل اول..( قسمت ششم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#مبارزات_قبل_از_انقلاب
کودکی رضا برایم سراسر خاطره است خاطراتی که بخشی از آن با روزهای مبارزات انقلاب شکل گرفت رضا از هشت سالگی مبارزه را شروع کرد. با تمام وجود در راهپیمایی ها شرکت می کرد آن قدر از مسجد محل به رضا اعتماد کرده بودند که اعلامیه ها و پوسترهای امام را برای توزیع وچسباندن به در و دیوارها به او می دادند من دلهره و نگرانی ها مادرانه داشتم ولی هیچ وقت مانع فعالیت های نشدم بلکه خوشحال بودم از اینکه با سن کمش آگاهانه از طریق مبارزه با طاغوت به اسلام خدمت می کند به قول خودش سهم خودش را از علاقه به امام به دوش می کشید حروف الفبا را تازه یاد گرفته بود که شبانه برای دیوار نویسی می رفت هر کاری که به انقلاب کمک می کرد انجام می داد با انقلاب خو گرفته بود همگام با بزرگ ترها فعالیت ها زیادی انجام می داد با لاستیک خودروها جاده تهران قزوین را می بستند که ارتشی ها طرفدار شاه کودتا کنند.
یک بار در راه دانشکده کرج ضد انقلاب ها با بیل به او حمله کرده بودند رضا فرار کرده بود آن زمان خدا نمی خواست برای رضا اتفاق بیفتد. گاهی به بهانه همراهی اش می گفتم می خواهم در بخش اعلامیه ها کمک کنم اجازه نمی داد می گفت اگر شما همراه من باشید پاگیر من می شوید اگر گیر طاغوتی ها بیفتم به خاطر شما نمی توانم فرار کنم یا می گفت من می توانم فرار کنم شما نمی توانید گیر می افتید یک شب که حکومت نظامی بود بدون اطلاع من پدرش بهش گفته بود می ری برام سیگار بخری؟ رضا هم قبول کرده بود اما گفته بود بابا بهتره سیگار نکشی وقتی از در منزل بیرون رفت من متوجه شدم به آقای پناهی گفتم رضا کجا رفت؟ گفت فرستادمش بره برام سیگار بخره خیلی ناراحت شدم گفتم بچه رو این موقع شب تو حووکمت نظامی تنها فرستادی سیگار بگیره؟ گفت اگه پسر منه کارش رو بلده خیلی ناراحت و نگران شدم دلشوه و دلهره برم داشت رفت جلوی در ایستادم تا بیاید.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
با سلام خدمت شما بزرگواران
#قصد داریم ان شالله از فردا
#کتاب_عارف_۱۲ ساله (زندگی نامه شهید رضا پناهی )
را هر روز قسمتی از این کتاب را در کانال قرار دهیم.
#عارف_۱۲_ساله
#خاطرات_زندگی_نامه_شهید_رضا_پناهی
#نویسنده:#آقای_سید_حسین_موسوی
نام: رضا
نام خانوادگی: پناهی
تاریخ تولد: ۱۳۴۹
تاریخ شهادت:۱۳۶۱
#الهی_به_امید_تو...🌹🍃
هدیه به روح شهدا و شهدای مدافع حرم آل الله صلوات💐
🌷اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌷
-~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~-
#کُلُّنٰا_قٰاسِمِ_سُلِیْمٰانی🌹🍃
#یازهرا....🌹🍃
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
با سلام خدمت شما بزرگواران #قصد داریم ان شالله از فردا #کتاب_عارف_۱۲ ساله (زندگی نامه شهید رضا پن
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل اول..( قسمت اول)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#صبح_بارونی
باران خیلی قشنگی می آمد ناودان ها صدا می دادند. باران روی شیروانی می ریخت و نغمه زیبایش فضا را گرفته بود آن صبح زمستانی جذابیت خاصی برای من داشت که فراموش نشدنی است الله اکبر دوم اذان صبح که گفته شد، رضا دیگر متولد شده بود. در زایمان بچه اولم خیلی اذیت شده بودم به مناسبتی اواخر دوران بارداری رفته بودم چالوس منزل پدرم. به اصرار خانواده ام قرار شد برای تولد رضا چالوس بمانم. چهاردهم بهمن سال ۱۳۴۸ بود. رضا را بیمارستان نبردیم در همان منزل پدرم به دنیا آمد دکتر آشنا بود آوردندنش منزل . یادم هست دکتر موقع حمل، دائم صلوات می فرستاد وقتی رضا به دنیا آمد مادرم گفت نگاه کن بچه داخل پرده جنینی پاک و طاهر و تمیز به دنیا امده است. قیچی را از مادرم گرفت و استریلیزه کرد و پرده را باز کرد بچه را از پرده در آورد و بغل من داد انگار که بچه را حمام برده بودند مادرم گفت ببین خدا چه پسر خوشگلی بهت داده گریه می کرد وقتی مادر خدابیامرزم کامش را با تربیت امام حسین(علیه السلام) گرفت آرام شد و سه چهار ساعت خوابید بعد از آنکه بیدار شد برای اولین بار شیرش دادم چند روزی خانه مادرم ماندم بعد از مدتی رفتم کرج منزل خودمان وقتی از چالوس به کرج رسیدیم، پدر رضا به شکرانه سلامتی من و رضا یک گوسفند جلوی پایمان قربانی کرد.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃 فصل اول..( قسمت اول)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهد
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل اول..( قسمت دوم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#دعای_مستجاب_شده
خیلی دوست داشتم بروم مشهد قبل از این که رضا را باردار شوم به زیارت امام رضا رفتم اولین سفر مشهدم بود آن موقع یک دختر شیرخوار داشتم که با رضا یک سال و سه ماه تفاوت سنی داشت وقتی به زیارت رفتم از امام رضا علیه السلام خواستم واسطه شود تا خدا به من فرزندی هدیه کند که در راه خدا فدا شود الان پشیمانم که چرا چند فرزند نخواستم که در راه خدا فدا کنم. وقتی از مشهد برگشتم خیلی نگذشته بود که متوجه شدم باردارم ابتدا نمی دانستم باردارم و یاری که می کردم آلبالو بود آلبالو زیاد می خوردم یادم است یک مرتبه پدرش به باغ یکی از دوستانش رفته بود و از آنجا آلبالو آورده بود به محض اینکه سطل آلبالو را روی زمین گذاشت مقدار زیادی از آلبالوها را خوردم حالم دگرگون شد یک دکتر خانوادگی به نام آقای کامیار داشتیم دکتر خیلی خوبی بود خانمش هم ماما بود مجبور شدیم به ایشان مراجعه کنیم تا چهره مرا دید متوجه شد که باردارم برایم آزمایش نوشت جواب آزمایش را گرفتیم مثبت بود رضا را از امام رضا علیه السلام گرفتم برای همین اسمش را رضا گذاشتم نمی دانم چه دلیلی داشت که وقتی رضا را باردار بودم دائم زمین می خوردم با خودم می گفتم با این زمین خوردن هایم بچه ناقص به دنیا می آید لطف و کرم پروردگار آن قدر زیاد بود که به من بچه ای باهوش و زرنگ و خوش بیان هدیه کردند. اسمش را خودم انتخاب کردم. چون عاشق امام رضا بودم و رضا را هم از او خواسته بودم اسمش را رضا گذاشتم البته توی خانه بابک هم صدایش می کردیم چون گاهی که ناراحت می شدم دعوایش می کردم و نمی خواستم با اسم رضا دعوایش کنم خودش همیشه می گفت فقط با اسم رضا صدایم کن.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃 فصل اول..( قسمت دوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهد
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل اول..( قسمت سوم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#عشق_به_خوبان
عشق به ائمه در دلش جا گرفته بود. از بچگی عاشق این خانواده بود. عاشق امام حسین و امام رضا و امام زمان بود. همیشه برایش از قصه های اهل بیت می گفتم قصه کربلا را این طور برایش تعریف می کردم یکی بود یکی نبود توی این دنیای بزرگ امامی بود که اسمش امام حسین بود وقتی امام حسین به دنیا آمد مادرش حضرت فاطمه زهرا و پدرش امیرالمومنین خیلی خوشحال شدند. پدر و مادرش بغلش می کردند می بوسیدنش و از وجود او خیلی ذوق می کردند. پدر بزرگ این امام حسین (علیه السلام) رسول اگر بود وقتی امام حسین بعد از شهادت برادر بزرگش امام حسن علیه السلام به امامت رسید روزی در سرزمین کربلا با دشمنان خدا در ماه محرم برای حفظ دین خدا جنگید یزید می خواست دین را از بین ببرد ولی امام حسین (علیه السلام) با اینکه در آن جنگ باران کمی داشت در مقابل یزید شجاعانه ایستاد آن ها در ظاهر اسلام را قبول داشتند ولی در باطن دشمن اسلام بودند، داستان حضرت ابالفضل علیه السلام و حضرت زینب و حضرت علی اکبر و علی اضغر علیه السلام و... را هم با حوصله برایش توضیح می دادم. از همان کودکی گاهی به جای قصه گفتن برایش کتاب داستان می خریدم و از روی کتاب می خواندم با دقت گوش می داد مرتب سوال پیچم می کرد مخصوصا راجع به امام زمان زیاد سوال می کرد می پرسید چرا امام زمان ظهور نمی کند؟ دعای فرج را بهش یاد دادم که بر آمدن حضرت بخواند رضا در عمل به ما و به همه فهماند که برای تحقق فرج نباید تنها به دعا کردن اکتفا کنیم باید در عمل نشان دهیم که منتظر واقعی او هستیم.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃 فصل اول..( قسمت سوم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الشهد
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل اول..( قسمت چهارم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#عزاداری_محرم
محرم که می آمد، بی قرار می شد همه دل و جانش مسخر عشق می شد. برای رسیدن محرم روزشماری می کرد. اگر لباس مشکی اش کوچک می شد برایش لباس مشکی جدید تهیه می کردیم نزدیک محرم که می شد خودش بچه های کوچه را جمع می کرد و هیئت راه می انداختند با پیت روغن نباتی پنج کیلویی طبل درست می کرد به من می گفت مامان برای بچه ها زنجیر بخر یک مرتبه چند عدد زنجیر خریدم تعداد زنجیرها کم بود به همه نرسید گفتم چند نفرتان سینه بزنند و چند نفر هم زنجیر.
با چوب و تخته و علامت درست می کردم می ترسیدم موقع خرد کردن چوب ها دستش را زخمی کند من و بابایش در خرد کردن جعبه ها کمکش می کردیم من خودم میخ های علامت را می زدم علامت که درست می شد جلوی دسته کودکانه شان حرکت می دادن و با در قابلمه سنج می زدند و رضا هم نوحه امام حسین را می خواند.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---
🌴 #یازینب...
🕊🌹🔹 🌹 🔹 #کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊 #خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃 فصل اول..( قسمت چهارم)🌹🍃 🕊🌷بسم رب الش
🕊🌹🔹
🌹
🔹
#کتاب_عارف_۱۲_ساله🌹🕊
#خاطرات : #شهید_رضا_پناهی 🌹🍃
فصل اول..( قسمت پنجم)🌹🍃
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین
#بازیگوشی_دوران_کودکی
برای رضا و خواهرش دفتر گرفته بودم هنوز رضا مدرسه نمی رفت فقط بلد بود روی دفترش خط بکشد خواهرش که از رضا بزرگ تر بود تازه نوشتن حروف الفبا و اعداد را یادگرفته بود خواهرش مشغول نوشتن بود که یک دفعه رضا دفتر را از زیر دستش کشید و فرار کرد دوید دنبال رضا که دفترش را از او بگیرد روی چارچوب در زمین خورد و چانه اش شکافت یادم است رضا خیلی گریه کرد خیلی ناراحت شد می گفت می خواستم شوخی کنم نمی دانستم این طوری می شود. خواهرش را بردیم به چانه اش بخیه زدند تا مدت ها به خواهرش نگاه می کرد و به فکر فرو می رفت دل رئوفی داشت خیلی مهربان از بچگی تحمل ناراحتی و اشک کسی را نداشت. زمستان که می شد لباس هایش را خودم می بافتم کت و کلاه یا بلوز و شلوار می بافتم گاهی هم سفارش می دادم بیرون برایش می بافتند هر وقت می خواستم برایش خرید کنم خودش را هم می بردم برای انتخاب و نظرش خیلی اهمیت قائل بودم اجازه می دادم با سلیقه خودش لباس هایش را انتخاب کند.
#یا_زهرا...🌹🍃
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#ادامه_دارد
🌹
🔹🌹
🌹🕊🌹
🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹
#لبیک_یــــــــازیــــــــنــــــــبــــــ....🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/1496252420C6e4204b537
@Yazinb3
https://eitaa.com/aflakiyanekhaki8899
---~~ 🌴 #لبیک_یازینب...🌴~~---