🔺 دو هفته بعد-لندن-فضای پس از افشاگری
حالا مگر افکار عمومی دنیا مخصوصا خودِ مردم انگلستان از تبعات این افشاگری و سوالاتی که در ذهن داشتند دست برمیداشتند؟ هر کسی هر حرف و تحلیلی که به ذهنش میرسید مینوشت و منتشر میکرد. کار به جایی رسید که طبق پیش بینی ها دولت انگلستان مجبور شد برای اینکه این اتهام را از خود بردارد دادگاهی را تشکیل داده و کلیه عوامل و کادر آن لابراتورا و مراکز مونتاژ و... را به دادگاه بکشاند.
رسانه ها فشار آوردند که باید به صورت رسمی و عمومی دادگاه تشکیل شود. اولش هم زیر بار نرفتند ولی وقتی حقوق بشر و سازمان ملل ورود کرد، مجبور شدند آن دادگاه را به صورت علنی برگزار کنند.
بالغ بر هفتاد نفر در آن دادگاه به عنوان متهم های ردیف یک و دو سه شرکت داشتند و از اولین دادگاه تا صدور حکم، کمتر از دو ماه طول کشید.
در نهایت، دادگاه همه آنها گناهکار معرفی کرده و مطابق میزان مشارکت آنها در اجرام مختلفی که اتفاق افتاده بود، محاکمه کرد.
ولی...
با کمال تعجب و با وجود وکلای قوی و کارکشته ای که پیرمرد برای خود استخدام کرده بود، دادگاه انگلستان حکم اعدام پیرمرد را صادر کرد و قرار شد در ظرف مدت سه روز، آن حکم اجرا گردد ولی چه کسی بود که نداند که انگلستان صرفا برای اعلام انزجار از اعمالی که آن لابراتوار انجام داده بود و برای اینکه بگوید من کاملا بی خبر بودم و هر گونه انتساب حکومتی را با آن پیرمرد انکار کند، تنها با گذشت دو روز از صدور حکم، اعلام کرد که او را اعدام کرده و خبرش را هم همان روز با عکس بی جان پیرمرد منتشر کرد.
🔺 لندن-خانه پیرمرد
کار برای mi6 تازه شروع شده بود. خب طبیعی هم بود که ننشیند و شروع به تحقیقات کند تابالاخره بداند از کجا خورده و اصل ماجرا چه بوده؟
به خاطر همین پرونده را به یکی از کارکشته ترین افسرانش داد تا ماجرا را پیگیری کند. او هم ترجیح داد که تحقیقاتش را از منزل پیرمرد شروع کند.
به خانه او رفت. نواری که به نشان ورود ممنوع روی درب منزل پیرمرد قرار داشت پاره کرد و با کلید، در را باز کرد و وارد شد.
وقتی وارد شد، دستکش مخصوصش را درآورد و پس از اینکه پوشید، با دقت، وجب به وجب خانه را بررسی میکرد و پیش میرفت.
تا اینکه به اتاق خواب پیرمرد رسید. قدم قدم پیش رفت. همه چیز را چک میکرد و گاهی مینوشت. تا اینکه توجهش به میز کوچکی که کنار تخت خواب پیرمرد بود جلب شد. آرام نشست و تصمیم گرفت که کشو ها را چک کند که یهو نظرش به قاب عکس کوچکی که آنجا بود جلب شد. قاب را برگرداند و دید هیچ اسمی از آن دختری که عکسش در آن قاب است ننوشته. به دفترش مراجعه کرد و هر چه برگ زد، اثری از نام و نشان دختری با آن خصوصیات نبود.
🔺 بیروت-منزل شیخ قرار
وقتی درِ اندرونی منزل شیخ توسط محافظش باز شد، شیخ نمایان شد که آغوش باز کرده و هیثم را به آغوش خود دعوت کرد.
وقتی همدیگر را در آغوش گرفتند، هیثم خم شد و دست شیخ را بوسید و گفت: «مشتاق دیدارتان بودم شیخ.»
شیخ با لبخند همیشگی جوابش داد: «اهلا و سهلا. مرحبا. خوش آمدی.»
هیثم تشکر کرد و کنار رفت و دستش را به طرف دختری برد و در حالی که دختر را نشان میداد به شیخ گفت: «معرفی میکنم... زیتون ... همان که تعریفش میکردم.»
زیتون با چادری عربی جلوی شیخ قرار حاضر شد و وقتی پوشیه را از چهره اش برداشت، در حالی که سرش را پایین انداخته بود سلام کرد: «السلام علیک یا شیخ!»
شیخ قرار لبخندی زد و سری تکان داد و جواب داد: «و علیک السلام. مرحبا. مرحبا. اهلا و سهلا.»
👈«پایان فصل اول»👉
#حدادپور_جهرمی
#باران
ʝơıŋ➘
➣❥ @chadorihaAsheghtaranツ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شروع فعالیت
کپی گیف حرام و ممنوع
#نیلوفر
ʝơıŋ➘
➣❥@chadorihaAsheghtaranツ
5.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
لحظہ اے آرامش
#نیلوفر
ʝơıŋ➘
➣❥@chadorihaAsheghtaranツ