eitaa logo
یہ‌دݪٺنڱ!))))
1.3هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
6.1هزار ویدیو
166 فایل
﷽ دلتنگۍ میدانۍ چیست ؟ دلتنگۍ آن است ڪہ جسمت ؛ نتواند جایۍ برود ڪہ جانت بہ آنجا مۍرود :") 🌿 ! دلنوشتہ هاے یك‌دݪٺنڱ صرفاً یك انسان🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
فرمانده‌ام‌باش😍 تا سربازت‌شوم🧕🏻 ʝơıŋ➘ ➣❥ @chadorihaAsheghtaran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عادت کردم به گناه کردن.... راهکار امام حسین علیه السلام ʝơıŋ➘ ➣❥ @chadorihaAsheghtaran
السـلام‌علیـك‌یا‌اباصـالح‌المهدے: نمــاز اول وقـت یعنے: خـدایا تـو الویّت اوّل زندگیمے... 😉 نماز‌ت‌سرد‌نشه‌رفیق❄️🦋 🍋
1_579320103.mp3
11.85M
موسیقی متن این قسمت
بسم الله الرحمن الرحیم 🔵🔴⚫️آنچه گذشت⚫️🔴🔵 هیثم و تیمش پس از اینکه در عملیات افشاگری علیه انگلستان پیروز شدند و لابراتوار تعطیل شد و اعضای آنجا محاکمه شدند، بیشتر مورد اعتماد تشکیلات قرار گرفت. تا آنجا که یکی از مردان دور زدن تحریم ها علیه ایران محسوب شد و قرار شد که او را جهت تامین قطعات یکی از بزرگترین پروژه ها دعوت کنند. مسعود به هیثم ابلاغ ماموریت کرد و هیثم به طرف تهران راه افتاد اما در طیِ اشتباهی نادر، بدون هماهنگی با سلسله مراتب، زیتون را هم با خود به تهران برد. وقتی تیم انتقال آنها از فرودگاه امام متوجه این اشتباه هیثم شد انتقال را متوقف کردند ولی با ورود حامد و دستور مستقیم از طرف او مشکشل برطرف شد و هیثم و زیتون راهی هتل شدند. 🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹 ⛔️⛔️ ✍محمد رضا حدادپور جهرمی قسمت دوازدهم 🔺 بیروت-دفتر کار مسعود مسعود در حالت طبیعی قیافه اش جدی بود ولی بیشتر که دقت میکرد و حواسش متوجه کارش میشد، هر کس او را از دور میدید فکر میکرد اخم کرده و یا در حال مطالعه و نوشتن، به چیز ناگواری برخود کرده و اوقاتش تلخ است. آن لحظه، مسعود همین حالت را داشت. مدام این برگه و آن برگه را برمیداشت و مطالعه میکرد و یا صفحات مختلفی را روی سیستمش باز میکرد و با دقت هر چه تمامتر، خط به خط و کلمه به کلمه اش را زیر و رو میکرد. یک لحظه توقف کرد. چشمش به گوشی همراهش خورد و همان لحظه تلفن را برداشت و شماره ای را گرفت و منتظر شد طرف مقابلش بردارد. -السلام و رحمت الله. حالتون چطوره؟ -و علیک السلام. به لطف شما. -مطالعه کردم. خیلی بده. -میدونم. ما فکر کردیم تموم شده ولی نگو هنوز ادامه داره. -جای دیگه هم مطرح کردید؟ -نه. چون میدونستیم که فقط شما پیگیر این مسئله هستید تماس گرفتیم و مدارک را ارسال کردیم. -با هیچ کس مطرح نکنید و صبر کنید ببینم چیکار میشه کرد؟ -مردم ما واقعا دارن آسیب های نسلی میبینند. گاهی با یک گلوله میشه شهید شد. اما گاهی با یک شلیک و استفاده از چیزهایی که اطلاعی درباره اش نداریم هم شهید میدیم و هم دیگرانی که زنده میمونن ولی در صحنه بودند دچار اختلالات جدی میشن. این دیگه اسمش جنگ نیست. نمیدونم اسمش چیه؟ -اسمش جنایت و خیانت هم نیست. چون روی هر چی خائن و جانی هست سفید کردند. ولی آنچه مسلم هست اینه که عقل و شعور سعودی ها به این چیزا نمیرسه. از جای خاصی دارن شارژ میشن. -آقا مسعود شما دفعات قبل هم همینو گفتید و ما انتظار داشتیم با زدن لابراتوار انگلیس، این فاجعه خاموش بشه. الان هم بعد از هفت هشت ماه دارید همون حرف را میزنید. من جواب زن و بچه های بیضا و حدیده و مآرب چه بدم؟ حالا نه فقط اونا. بقیه... -شرمندم. قسم میخورم پیگیری کنم و تا سررشته این ماجرا را نزنم ولش نکنم. -به امید خدا. اگر تند شدم منو ببخش. -خدا شما را حفظ کنه. حق دارید. پس از مکالمه تلفنی، مسعود که هم عصبانی بود و هم نمیدونست حرکت بعدی باید چه باشد، روی خط حامد رفت و با حامد ارتباط گرفت.
🔺 تهران-دفتر کار حامد حامد دو نفر پیشش بودند. وقتی متوجه تماس مسعود شد، معذرت خواهی کرد و اون دو نفر خدافظی کردند و رفتند و حامد توانست به مسعود جواب بدهد. -سلام مرد خدا -سلام. میتونید صحبت کنید؟ -حتما. اتفاقی افتاده؟ -ما مدارک میدانی و آمار هفتگی داریم که میگه استفاده از محلول ها متوقف نشده. بلکه بدترم شده و حتی داره با کیفیت های بالاتری استفاده میشه. -دقیقا از کجا آمار میدانی دارید؟ -از یمن. -ینی سعودی داره استفاده میکنه؟ -مگه کسی دیگه هم هست اونجا؟ -نه. خب؟ -ما یکی از شرکت هامون در لندن سوزوندیم. حتی مجبور شدیم در پاریس جا به جا بشیم. دو سه تا چهره تا مرحله سوزوندن پیش بردیم. کلی کار کردیم ولی انتظار این نتیجه را نداشتیم. -درسته. خدا خیرتون بده. ولی من گفتم این تنها لابراتوار در دنیاست که داره تولید انبوه میکنه؟ -نه -من گفتم اگه اینا را بزنیم دیگه این بساط جمع میشه و از شرّش راحت میشیم؟ -نه. من نمیگم شما آمار اشتباه دادید. الان باید چیکار کنیم؟من امروز با نماینده بچه های یمن تماس داشتم. میگفتن آمار شهدا و مجروحین این نوع حملات خیلی بالاتر رفته. -نمیدونم. باید فکر کنم. -باشه فقط زودتر لطفا. اگه لازمه ما هم از این طرف کاری کنیم بگید تا انجام بدیم. -همین دیگه. نمیدونم چیکار باید بکنیم. -راستی حامد! اگر یادت باشه ما سه تا هدف داشتیم. دو تاش رسیدیم و شما گفتید کلا بزنیم لابراتوار را ناک اوت کنیم. ولی سومی موند. -کشف رابط اونا با سعودی؟ -آره. همون. ولی اینم با عقل جور در نمیاد. چون اگر بازم رابط اونا با سعودی فعال باشه، دیگه لابراتواری نیست که براشون تولید کنه. -آره خب. اینم هست. بذار فکر کنم. اینطوری نمیتونم جواب بدم. ولی میذارم در اولویت هام. -از هیثم و... -زیتون خانم؟ -حاجی دارم براش. چنان گوش هیثم را بپیچم که خودش کیف کنه! -نه اتفاقا این کارو نکن. اگرم خواستی بکنی زیاده روی نکن. لابد خیریتی بوده که زیتون هم پاشه بیاد تهران. -چطور؟ نمیفهمم! -به خاطر همین مسئله لابراتوار و قطع نشدن چرخه معامله و استفاده سعودی از این نوع محلولات و ... -به این فکر نکرده بودم. شاید. -خب دیگه. پس بذار ببینم چیکار میتونم بکنم. خبرت میدم. نگران نباش.
🔺 تهران-هتل ایوانک هیثم و زیتون و دو نفر دیگر در لابی هتل نشسته بودند و گفتگو میکردند. هیثم مدارکی که با خودش آورده بود به اون دو نفر تحویل داد. آن دو نفر هم در حال بررسی و مطالعه بودند. زیتون هم با چادر ملی ایرانی نشسته بود و گاهی به در و دیوار و عکس های هتل نگاه میکرد. گاهی هم به اون دو نفر. گاهی هم زیر چشم به هیثم نگاه میکرد و تا هیثم متوجه میشد نگاهش را میدزدید. -بسیار خوب. مدارک مشکلی ندارن. شما آمادگی دارید امروز جلسه بذاریم؟ -بله. هر زمان که بگید. هر جا که باشه. -بزرگوارید. یک نفر از آنها از جمع فاصله گرفت و با گوشیش حرف زد و بعدش از هیثم خواست که برای جلسه به همراه آنها برود. -فقط جسارتا گفتند خودتون برای جلسه هماهنگ هستید. -آهان. پس خانم میومنن. باشه. بریم. هیثم و زیتون خدافظی کردند و هیثم از هتل با آن برادرها خارج شد و به طرف جلسه حرکت کردند. 🔺 غروب-هتل ایوانک زیتون که معلوم بود حوصله اش از تنهایی سر رفته و دیگر حتی تلوزیون هم سرگرمش نمیکند در حال چک کردن گوشیش بود که تلفن اتاقش زنگ خورد و با مهماندار با زبان عربی با او صحبت کرد. -بله. -سلام خانم. ببخشید مزاحم شدم. -بفرمایید. -میهمان دارید. لطفا برای ملاقات به لابی دوم، میز هجدهم تشریف ببرید. -خودشون را معرفی نکردند؟ -منتظرتون هستند. زیتون از جاش بلند شد و آماده شد و با همان چادر ملی و بدون پوشیه عربی به لابی دوم رفت. با چشماش دنبال میز هجدهم میگشت. از دور دید. همین طور که به میز نزدیک میشد دید که یک مرد با کت و شلوار خاکستری پشت به او نشسته! اولش تعجب کرد و حتی قدم هایش کند شد ولی تصمیم گرفت ادامه بدهد و بفهمد که چه کسی با او ملاقات میکنه. به میز هجدم رسید. -شما با من کار داشتید؟ مرد بلند شد و رو به طرف زیتون کرد و با لبخندی رسمی سلام کرد. -سلام. به تهران خوش آمدید! -تشکر. -بفرمایید. بشینید. زیتون در حالی که صندلیش را درست کرد و روبروی آن مرد نشست، گفت: با چه کسی گفتگو میکنم؟ -من «حامد» هستم. ادامه دارد... ʝơıŋ➘ ➣❥ @chadorihaAsheghtaran