⚪️اعمال روز پنج شنبه
🔸استغفار در آخر روز
🔸دعای روز پنج شنبه
🔸زیارت امام حسن عسکری (ع)
🔸صلوات
🔸ذکر روز 100 مرتبه
@YekAsheghaneAheste
♡︎━━─
روے در روے
و نڱہ در نڱہ🙃❤️
وچشم بہ چشم
حرف ما با ٺو چہ محتاج زبان اسٺ امروز 𖧧💍🌸𖧧
#دلبر_جانا #سخنعشق #امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
✨إِنَّا نَطْمَعُ أَنْ يَغْفِرَ لَنَا
✨رَبُّنَا خَطَايَانَا أَنْ كُنَّا
✨أَوَّلَ الْمُؤْمِنِينَ ﴿۵۱﴾
✨ما اميدواريم كه پروردگارمان
✨گناهانمان را بر ما ببخشايد
✨چرا كه نخستين
✨ايمان آورندگان بوديم (۵۱)
📚سوره مبارکه الشعراء
✒آیه ۵۱
@YekAsheghaneAheste
╚════🍀🌸🍃════╝
✾✾✾✾✾
✾✾✾✾
✾✾✾
✾✾
✾
در لحظه های تنهایی ام
خیال تو را می بوسم
در لابه لای سکوتم
تو را فریاد می زنم
و در همه ی نفس هایم
هوای تو رانفس می کشم ...
#سخنعشق #دلبر_جانا #مذهبی #امام_زمان #ماه_رجب #لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_9 سر میز نشستیم که دلارام گفت: +خدایی چایی چیه میخوری؟یه قهوه بگیرم بزنیم بر
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_10
از تعجب چشم هام داشت میوفتاد وسط میز و با تته پته کلمه خواستگاری رو هجی میکردم...
نخواستم بفهمه تو دلم چه غوغایی به پاست و با پوزخندی گفتم:
خواستگاری؟اصلا میفهمی چی میگی؟چند وقته من رو دیدی؟کلا یه ماه هم نمیشه بعد سریع میگی میخوام بیام خواستگاری؟
پوریا:اولا که یک ماه نه و سه ماه!دوما من تو همون هفته اول که باهات حرف زدم فهمیدم برم کل دنیا رو هم بگردم نمیتونم یکی رو پیدا کنم که اینقدر باهاش تفاهم داشته باشم!بعدم دوست داشتن که زمان نداره،آدم میتونه تو هر برحه از زمان عاشق بشه و بره خواستگاری...
با اینکه اصلا میل نداشتم اما جرعه ای از قهوه ای که گارسون چند دقیقه پیش اوورده بود رو سر کشیدم...
چی میگه این واقعا؟جدا از من خوشش اومده؟ اینقدر جدی هست که میخواد با من زیر یه سقف باشه؟
پوریا:....البته ریحانه اگه بهم بگی دوستم نداری و علاقم یه طرفه هست خب اون رو نمیتونم کاریش بکنم...
با این جمله اش رفتم توفکر...واقعا من عاشق پوریا بودم؟اینقدر عاشق که بخوام هر صبح با نجواهاش از خواب بیدار شم و با دستاش مست و فارغ از دنيا؟...
بهش گفتم:از شراکت پرت با پدرم خبر داری؟
پوریا:خب که چی؟چه ربطی داره؟
_پدر من امسال سهامش افت داشته...میدونی بعد از ازدواجمون چی میشه؟
کمی فکر کرد و بعد چشم دوخت بهم:..اوممم....شاید یکم بهم کمک کنن!
_همین دیگه!...ازدواج ما بیشتر شبیه بده و بستون میشه!انگار بابام دختر میده که پول بگیره..
پوریا پوفی کشید و رفت عقب و به صندلیش تکیه زد:
+وای ریحانه تو به چیزایی فکر میکنی!بابا اونا کار میکنن ما زندگی.به ما چه که اونا سره کار چیکار میکنن!بعدم وقتی فامیل بشن طبیعیه اینجور مسائل...تو ذهنت رو درگیر نکن...
دیگه حرفی نزدم و فقط فکر کردم،
تا شب که رفتم خونه...
طبق معمول خونه سوت و کور بود و کسی هنوز نیومده بود.رفتم تو اتاقم و لباس هام رو عوض کردم و رفتم اشپزخونه...
و باز هم گاز خالی و یخچالی خالی از هرگونه مواد غذایی!انگار نه انگار ادمی زاد اینجا زندگی میکنه!
دست کردم از تو یخچال سوسیس هارو با چند تا تخم مرغ برداشتم و خودم رو مشغول ناهار درست کردن،کردم...
...
لقمه اول رو که خوردم گوشیم زنگ خورد که دیدم دلارامه! اتصال تماس رو زدم و گذاشتم رو بلندگو:
دلارام:سلام،چطوری؟
_خوبم، چیکارم داری؟
دلارام:فرداشب میای دیگه؟
_وای دلارام خلم کردی!حالا یا میام یا نمیام چرا اینقدر پیله میکنی؟
دلارام:عزیزم برا من که مهم نیست میای یا نه...این پوریا دیوونم کرد از بس زنگ زد ببینه توهم فردا شب هستی یا نه!...
یاد حرفاش که افتادم،با خودم گفتم ارزش امتحان کردن رو داره!
لبخندی زدم و نوید امیدواری که میام رو به دلارام دادم که اونم با کلی شلوغ کاری قطع کرد...
...
یه ساعت بعد امیر اومد خونه که بهش گفتم خستم و رفتم برای فردایی طولانی رخت خوابیدن پوشیدم...
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
❈❈❈❈❈❈❈
همیشه جایی در حوالی دلتنگی من جاری می شوی…
جاری می شوی در ابریِ چشمانم…
و می باری آنقدر … تا زلال شوم…
تا آسمانی شود هوایِ دلم…
آنقدر که با همه روحم حس کنم…
داشتن تو …
می ارزد…
به تمام نداشته های دنیا…
#مذهبی #امام_زمان #ماه_رجب #سخنعشق #دلبر_جانا
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_10 از تعجب چشم هام داشت میوفتاد وسط میز و با تته پته کلمه خواستگاری رو هجی می
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_11
موهام رو دم اسبی بستم و آرایش نسبتا ملایمی کردم.
لباس بادمجون رنگی که آستین هایی از حریر داشت رو پوشیدم که دلارام زنگ زد و رفتم پایین.
امیر رو کاناپه نشسته بود که با دیدنم اول نگاهی بهم کرد و بعد با لبخندی که معلوم بود با کلی فشار رو لبش نشونده گفت:
اوووو...پرنسس خانم!کجا تشریف میبرید؟
لبخندی زدم و با اشاره ای به مهمونی چشمکی زد و گفت که برم پایین دلارام منتظرمه...
جلوی من خیلی خوب خودش رو نگه میداشت و سعی میکرد دلم رو نشکونه اما از این مدل لباس پوشیدنم که اینطوری دستام و موهام معلوم بودن زیاد خوشش نمیومد!...
با تمام شوخی ها و مسخره بازی های دلارام بالاخره بعد ۴۵ دقیقه رسیدیم و با اولین زنگ خانم میانسالی در رو باز کرد و مارو به سمت اتاقی هدایت کرد.
وقتی داشتم مانتو روییم رو درمیوردم دلارام ریز خندید و چشمکی زد!...
_چیه؟چته نیشت رو باز کردی؟
دلارام:خدایی نگاه کن ببین چی ساختم من!
قهقه ام رفت بالا و گفتم:خوبه یه لباس با هم خریدیم!
دلارام:همین لباس ببین ازت چی ساخته!دو دقیقه دیگه که پوریا دیدتت و دهنش باز موند اون موقع بهت میگم...
با خنده از اتاق اومدیم بیرون و رفتیم سالن.
چند دقیقه ای نگذشته بود که پسر حدودا سی ساله ای سینی شربتی گرفت جلومون که من از ترس اینکه یه وقت چیزی توش باشه برنداشتم که دلارام اشاره کرد:
+دیوونه اول مهمونی که چیزمیز به خورده مهمون نمی دن که!
به ناچار لیوانی برداشتم و جرعه ای ازش خوردم...
طولی نکشید که حضور کسی رو پشت سرم احساس کردم و با دیدن چهره پوریا جا خوردم....
پوریا: سلام بر زیبارویان!
دلارام:سلام بر تو پسر شب های تاریک!
خنده ای کرد و به طرف من برگشت:خوبی خانم؟
سری تکون دادم:از احوال پرسی های شما!..
...
سه ساعتی از اومدنمون میگذشت...
پوریا تمام دوست هایی که وقتی تو فرانکفورت زندگی میکرد و اکثرا دختر بودن رو بهم معرفی کرد....و داشت با اونا حرف میزد!
دلارام در حال حرف زدن با سعید یکی از بچه های دانشگاه بود و منم داشتم با لیوان خالی تو دستم بازی میکردم!
هر از چند وقتی صدای دخترهای کنار پوریا که بلند میشد میخواستم همین لیوان رو تو سرشون بشکنم!
همش حرف میزدن و بعدم هرهر میخندیدن!
شیرینی جلوم رو گذاشتم گوشه لپم که بالاخره آقا پوریا از جمع دوستانشون فاصله گرفتن و اومدن کنار من...بی مقدمه گفت..
پوریا:ریحانه برات یه خبر خوب دارم و یه سوال خوبتر!کدوم رو اول بپرسم؟
با بیمیلی گفتم که اول خبر رو بده...
پوریا:با بابام حرف زدم قرار شد این هفته بیایم برا خواستگاری...
انگار که چیزی پرید باشه تو گلوم شروع کردم به سرفه کردن و بدتر از همه نمیتونستم نفس بکشم!...
پوریا که هول کرده بود لیوان آبی داد دستم که یه سر خودمش...یکم که آرومتر شدم نگاهی بهش انداختم
_این هفته؟زود نیست یکم؟
پوریا:مثل اینکه هنوز نفهمیدی واقعا تو تصمیمم جدیم؟!در ضمن ادم برا رسیدن به کسی که عاشقشه امروز و فردا حالیش نیست!
فاصله مون از یه کف دست داشت کمتر میشد که با صدایی از پوریا فاصله گرفتم...
دختر بلوندی که روبرومون ایستاده بود با لبخند ظاهری و چندشش رو کرد به پوریا وگفت: پوریا جان میشه چند دقیقه بیای؟
در کمال تعجب جواب داد..
پوریا:الان عزیزم میام...
چشمکی بهم زد و ازم فاصله گرفت..
حرصم گرفته بود از این دخترای مسخره و لوده!اَه...اَه
کلافه تا اخر مهمونی گوشه ای نشستم و خودم رو با گوشی مشغول کردم...
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
مثل نفس کشیدن دوستت دارم
همانقدر بی اختیار
همانقدر تا پای جان ❤️
#مذهبی #سخنعشق #دلبر_جانا #ماه_رجب #امام_زمان
♥️ @YekAsheghaneAheste
💚🤍💚🤍💚
تو فقط باش نبودن
هیچکس به چشم نمیاد
تو باهام مهربون باش
نامهربونی هیچکس به چشم نمیاد
تو کنارم باش دردامو از یاد میبرم
تو بگو دوسم داری حتی اگه کل دنیا
حسشون نسبت بهم تنفر باشه مهم نیست
تو حواست به من باشه مهم نیست
اگه کسی حواسش بهم نباشه . . .
تو بمون کنارم و یه خنده از
ته قلب رو مهمونِ لبام کن
ببین تو بمون کنارم
حتی اگه بد باشی هم مهم نیست فقط بزار
با تو بودن رو برای همیشه لمس کنم . . .
#دلبر_جانا
#مذهبی
#امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
#صبحانه
💝خدایا
🍀من بی تو دمی قرار نتوانم کرد
🍀احسان ترا شمار نتوانم کرد
🍀گر بر تن من زبان شود هر مویی
🍀یک شکر تو از هزار نتوانم کرد . . .
@YekAsheghaneAheste
╰════🌺🌹🌺═══╯
باور کن وقتی میگم همیشه
بهت فکر میکنم یعنی :
مهم نیست چقدر سرم شلوغ باشه
مهم نیست مشغول چه کاری باشم
مغزم همیشه داره بهت فکر میکنه
خب آخه من دیووونه اتم 🙃❤️
#امام_زمان #سخنعشق #ماه_رجب #لبیک_یا_خامنه_ای #مذهبی
♥️ @YekAsheghaneAheste