eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
خدا میداند در دفتر (عج) جزو چه کسانی هستیم؟! کسی که اعمال بندگان در هر هفته دو روز دوشنبه، پنجشنبه به او عرضه میشود، همین قدر می دانیم آن طوری که باید باشیم، نیستیم .. -آیتﷲبهجت(ره)- @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉🎁🌺 🌹بر نائب بر حقّ امامت صلوات 🌹بر صاحب انوار قیامت صلوات 🌹خواهی که به روز حشر نگردی مایوس 🌹بفرست به پیشگاه مهدی (عج) صلوات 🌺اللّهم صلّ علی محمّد🌺 🌺و آل محمّد و عجّل فرجهم🌺 @YekAsheghaneAheste
⊰•🇮🇷•⊱ بزرگترین‌امانت‌سپرده‌شده‌به‌ما جمهوری‌اسلامی‌است که‌امام‌عارف‌مان‌فرمود : حفظ‌آن‌ازاوجب‌واجبات‌است؛ ‌بنابراین‌درحفظ‌این‌امانت‌ازهر کوششی‌دریغ‌نفرمائید !. 🥀 ✊🏼 @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_4 داشتم لباس ها رو توی کمد میچیدم که صدای زنگ بلند شد! با تعجب رفتم سمت در.
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ پنهون نمیکنم! واقعا از دستش دلخور بودم و خودش خوب میدونست... ولی خب هیچی نمیگفتم چون خسته بودم و نمیخواستم بیشتر از این کلافه‌اش کنم. داشتم ظرف ها رو میشستم که اومد کنارم... _ نمیخوای با این شوهر بیچاره‌ات آشتی کنی؟ بی‌محل بهش کار خودم و میکردم. دسته مویی که اومده بود جلو رو پشت گوشم گذاشت... _ خوبه خودت هم میدونی اون بیرون چخبره و من چقدر سرم شلوغ بوده _ من هیچ وقت نگفتم نرو! ولی از صبح رفتی دریغ از یه زنگ _ خب باشه منم که گفتم ببخشید شیر آب و بستم و خیره شدم به چشماش. _ من که میدونم میخوای یه چیز دیگه بگی ولی اول باید موضوع قبلی رو حل کنی _ من که چیزی اصن نگفتم! _ چشمات ولی یه حرف دیگه رو میزنن آب گلوش و قورت داد... _ خب تو اول بگو بخشیدی تا برم سره بحث بعدی چشم غره‌ای رفتم _ میدونی چقدر هوس چایی با باقلوا کردم؟! زیر لب با خودش میگفت _ باقلوا که دو روز پیش خریدم، الانم یه چایی میزارم و تمام بدون اینکه چیزی بگه کتری رو پر از آب کرد و گذاشت روی گاز... کنارم ظرف های خیس و با پارچه‌ای شروع به خشک کردن کرد. محمد همیشه این شکلی بود! وقتی ذهنش درگیر بود، کاره اشتباهی کرده بود، میخواست حرفی بزنه میومد و کمکم میکرد بدون حرفی... البته همیشه بهم میگفت مرد باید توی کارای خونه به زنش کمک کنه و همین باعث می‌شد که در هفته چندین بار وظیفه های مختلف رو به عهده بگیره. چایی رو دم داد و منتظر شد کارم تموم بشه... _ نمیخوای حرفت و بزنی؟ _ بزار اول یه استکان چایی بخوریم بعدش چشم میگم _ چایی و که من هوس کرده بودم تو حرفتو بزن _ ریحانه من امشب باید برم دوباره... بشقاب توی دستم رو گذاشتم توی کمد و هاج و واج نگاهش کردم _ بری؟کجا بری؟ نیومده؟ سرشو پایین انداخت که جدی رفتم روبروش _ داری شوخی میکنی دیگه محمد؟! _ به جون خودم محبور نبودم نمیرفتم ولی... _ ولی؟؟ محمد این چند ساعت نبودی همش میگفتم یه بلایی سرت اومده! نمیبینی چقدر همه چیز بهم ریخته؟ _ دقیقا توی همین به هم ریختگی باید برم کمک _ چرا متوجه نمیشی خطرناکه؟ رفتن چندتا پمپ بنزین رو آتیش زدن _ ریحانه جان عزیزم... وسط حرفش پریدم و با عصبانیت گفتم _ بهت میگم نرو، خطر داره منتظر حرفی از سمتش نشدم و روی کاناپه نشستم. همش فکر و خیال میکردم و چیزای بدی میومد توی ذهنم _ خانمم چرا عصبی میشی؟ چیزی نگفتم که... _ توی این شلوغی میخوای ول کنی بری _ عزیزم اگر من یا امثال من نرن میدونی چی میشه؟؟؟ _ الان تو بری درست میشه؟ _ هرکاری بتونم میکنم نفسم و عمیق بیرون دادم که بلند شد و برام استکان چایی و باقلوا اوورد... _ امروز که مریم اومده بود باهم چایی خوردیم اینو بهونه کردم که پیشم باشی یه تیکه از گوشه باقلوا گذاشت دهنش و با لبخندی نگاهم کرد _ بیخودی عصبانی نشو ریحان بانو دیدی باهات هم لقمه شدم؟ _ واقعا که... عصبانیت منو ندیدی هنوز _ حالا میشه این یه بار از من بگذری؟ یکم از چایی رو سر کشیدم. نگاهش هم مظلوم بود و هم ملتمسانه... فکر کنم بازم گول خوردم که از دهنم در رفت و گفتم که بره... نمیدونم این قضیه با چه هدفی شروع شده ولی خدا لعنت کنه باعث و بانیش رو... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_5 پنهون نمیکنم! واقعا از دستش دلخور بودم و خودش خوب میدونست... ولی خب هیچی
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ چند روزی از شلوغی و اغتشاشات می‌گذشت و هرروز آمار خسارت ها بیشتر می‌شد. محمد بیشتر اوقات روز بیرون بود و منم دانشگاه نمیرفتم و وقتم رو داخل بیمارستان میگذروندم. دورادور میدونستم امیر هم همراه بقیه میرفت... بیمارستان که بودم بقیه یه مشت حرف های چرت میزدن و اعصابم رو خورد میکردن... همراه مهسا رفته بودم برای چکاپ بیمارا _ ریحانه ببین شوهرت اگه میتونه یه کاری برای داداش من بکنه! _ داداشت؟ چیشده مگه؟ _ هیچی بابا تنها مشکلش بودن توی یه جای نامناسب بوده _ یعنی چی؟ _ دیروز سمت پیروزی ریخته بودن بیرون اونم اونجا بوده دیگه گرفتنش _ به محمد چه ربطی داره؟ _ مگه توی دولت نیست؟ خب بگو بین کاراش کاره این برادر احمق منو هم راه بندازه هاج و واج نگاهش کردم. راجبه محمد جدا چی فکر می‌کرد که اینطور میگفت؟! حرفامو از توی چشمم خوند که گفت _ بابا شوهرت حکومتی هست فکر کردم شاید بتونه یه حرکت هایی بزنه _ کی گفته شوهر مت حکومتیه؟ _ سنگش رو که به سینه میزنه... _ یعنی چی مهسا منظورت چیه؟ _ هیچی بابا یه کلام بگو نمیتونه کاری کنه منتظر نشد جوابش رو بدم و سریع از کنارم رد شد... واقعا از اینکه این حرف هارو میشنیدم عصبانی میشدم و کاری از دستم برنمیومد... کارم تموم شد و سوار ماشین شدم رفتم به طرف خونه کلید انداختم داخل در و وارد شدم. بوی کوکو سبزی تمام خونه رو گرفته بود و با تعجب قدم برداشتم سمت اشپزخونه محمد بامزه پیش بندی بسته بود به خودش و زیر لب چیزی رو زمزمه میکرد نزدیک تر شدم که بشنوم چی میگه: " منم باید برم آره برم سرم بره نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره یه روزیم بیاد نفس آخرم بره حسین آقام آقام حسین آقام آقام آقام " ابرویی بالا انداختم و با دست زدم رو شونه‌اش که ترسیده برگشت عقب... با لبخندی گفتم _ کجا میخوای بری تنهام بزاری؟ مبهم نگام کرد و تازه به خودش اومده بود که سلام داد و جوابش رو دادم _ من جایی نمیخوام برم! _ تو زیره لب میخوندی منم باید برم و فلان... _ یادش بخیر با سجاد اینو میخوندیم، اون رفت من جاموندم _ الان که جای خاصی نمیخواید تشریف ببرید؟ _ خیر سرکار خانم لبخندی زدم و به ماهیتابه خیره شدم _ چه کرده آقا محمد! _ اصن یه چیزی درست کردم روحت جلا پیدا کنه.. بلند زدم زیره خنده و گفتم که میرم لباس عوض کنم. حضورش برام گرمی دل بود و خوشحال از اینکه دارمش... با ذوق رفتم سره میز که قشنگ چیده بود! _ خبریه جناب صالحی که اینطور تدارکات دیدید؟ _ خیر خانم حدادی فقط عرض خسته نباشیدی بود خدمتتون _ همین که هستی خستگیم در میره _ اون که معلومه! مگه میشه منو ببینی خسته باشی؟ _ خیلی پررویی محمد _ بشین تا یخ نکرده... در حال خوردن بودیم که گفت _ اگر خدا بخواد این جریانات به آخر هفته نمی‌کشه _ تو از کجا میدونی؟ _ خیلی نیروها سرکوب شدن _ همه که داخلی نبودن؟ _ نه بابا منافقین و اونطرفی ها بیشتر دخالت داشتن. اصن اگه اونا نمیومدن وسط این قضیه زودتر تموم میشد _ مثل همیشه آتیش بیار معرکه‌ان _ خدا لعنتشون کنه که همش دنبال سرنگونی این نظامن، ولی کور خوندن تا وقتی رهبر سید اولاد پیغمبر هست آب از آب تکون نمیخوره... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
زن ، زندگی‌اش را داد ، تا ما آزاد باشیم 💔‌؛ @YekAsheghaneAheste
فعلاً انقلابِ ما همچون تیر زهرآگینی برای تمام مستکبران درآمده است .. • شهید حسن باقری🕊• 🌾 @YekAsheghaneAheste
جـــهتـ زیــبا‌ســازۍ‌ڪاݩــاݪ♥️✨ @YekAsheghaneAheste
: [ اگر به عج‌الله "توكل" كنيم و به ايشان قول بدهيم؛ قطعا از عهده ی نكردن برمى‌آييم! گاهى اوقات كه در كارى موفق نمی‌شويم و خسته می‌شويم؛ دلیلش این است که به امام زمان عج‌الله نداريم!✨ ]