ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
🎬 کلیپ استاد #رائفی_پور "قسمت اول" 《نقد فیلم World War Z》 #سواد_رسانه #رائفی_پور #امام_زمان #حج
🔴پیشنهاد میکنم حتما این کلیپ رو ببینید 👌🏼
@YekAsheghaneAheste
⚪️اعمال روز یکشنبه
🔹دعای روز یکشنبه
🔹زیارت حضرت زهرا (س)
🔹زیارت حضرت علی(ع)
🔹ذکر یا ذالجلال و الاکرام100مرتبه
@YekAsheghaneAheste
🏵پارت اول رمان #بختسفید تا لحظاتی دیگر در کانال قرار خواهد گرفت...
با ما همراه باشید ✋🏼
@YekAsheghaneAheste
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_1
در خونه محکم بهم کوبیدم!خسته شده بودم از دستشون!از دست زورگویی ها،دستور دادن هاشون...
رفتم پارکینگ و سوار ماشین شدم و از محوطه خونه فاصله گرفتم که صدای گوشی و نمایان شدن اسم مامان اعصابم رو بیشتر بهم ریخت..
دوباره میخواست حرف های تکراری بزنه!گوشیم رو خاموش پرت کردم عقب ماشین!
با تمام عصبانیت پام رو فشار داده بودم رو گاز و از تهران خارج شدم.نزدیک های اتوبان کرج بودم که نگه داشتم...
دستم رو فرمون هنوز داشت میلرزید و قلبم هنوز داشت تند تند میزد!
از ماشین پیاده شدم و رفتم کنار درختی نزدیک جاده نشستم!
زمین سرد بود اما حرارت بدن من از شدت عصبانیت سرماش رو خنثی میکرد!
دفتر و قلمی که تو ماشین داشتم رو باز کردم و شروع کردم جاده ای مملو از ماشین های سواری و سنگین رو طراحی کردن!کوهی بلند و بزرگ،چمن هایی کوتاه و کم پشت کنار جاده...
یک ساعتی از اومدنم میگذشت و کم کم حس میکردم اروم شدم.کلا عادت داشتم وقتی عصبانی بودم یا خیلی میخوردم یا خیلی طراحی میکردم!
صدای کنار زدن ماشینی در نزدیکی خودم توجهم رو جلب کرد.سرم رو چرخوندم که امیر از ماشین پیاده شد و با قدم هایی بلند و محکم به طرفم اومد!
مثل همیشه جذاب و با وقار لباس پوشیده بود!شلوار کتان سرمه ای با پیراهنی سفید که همرنگ کفش هایش بود و ساعتی به رنگ شلوارش!باز هم همه چیزش با هم هارمونی داشت...
به نزدیکی من که رسید عینک از صورتش برنداشته شروع کرد به غرغر کردن:
معلوم هست تو کجایی دختر؟میدونی چند بار به اون گوشی لامصبت زنگ زدم؟خب تو که نمیخوای تماس هات رو جواب بدی اصلا برا چی کلی پول گوشی میدی؟دیوونم کردی ریحانه!چقدر باید استرس بکشم از دست تو؟!
_سرم رفت!امیر بسه!...
امیر:رفت که رفت!حرف هام برات اهمیت ندارن؟
_چرا دارن تموم شد؟بیا بشین کنارم ببین چی کشیدم!
انگار که تازه متوجه ورقه های مچاله شده کنارم بود عینکش رو وصل کرد به یقه اش و کنارم به درخت تکیه داد..
...
کپی ممنوع⛔
@YekAsheghaneAheste
زندگی باغی ست
که باعشق باقی ست
مشغول دل باش نه دل مشغول
بیشتر غصه های ما ازقصه های خیالی ماست
اگر فرهاد باشی همه چیز شیرین ست
#ماه_رجب
#امام_زمان
#مذهبی
#سخنعشق
#لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste
🏵پارت دوم رمان #بختسفید در ساعت ۱۸ در کانال قرار میگیره...
با ما همراه باشید ✋🏼
@YekAsheghaneAheste
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_2
_ببین چقدر طبیعی کشیدم اینو امیر!قشنگ نیست؟
شروع کردم به توصیف منظره که پرید وسط حرفم:
مامان زنگ زد بهم گفت چی شده!قربونت برم این چندمین باره که داری سر یه موضوع با مامان اینا بحث میکنی؟
بی توجه به حرف هاش با انگشت اشاره روبرومون رو نشون دادم:ببین مثلا اون ماشین میتونه....
با دستش دستای سردم رو گرفت و من رو به سمت خودش برگردوند
امیر:اینقدر عصبی هستی عزیز دلم؟....ریحانه نگام کن!..
سرم رو بالا گرفتم و تو چشم های قهوه ایش خیره شدم.چشم هایی که وجهه اشتراک بین من و امیر بود.
امیر:تو که اخلاق مامان رو میدونی!پس چرا هربار میری بحثی رو وسط میکشی که میدونی تهش به دعوا ختم میشه؟
بغضی که تمام مدت سعی کردم از طریق دست هام رو کاغذ خالی کنم دوباره برگشتن به گلوم !ایندفعه بزرگتر و قوی تر،جوری که دونه دونه اشک هام سر خوردن اومدن پایین!
اروم سرم رو گذاشت رو سینه اش و دستاش رو دورم حلقه کرد..
امیر:اروم باش،عزیز دل داداش!....اروم...
با گریه گفتم: به خدا خسته شدم!امیر همش بهم دستور میدن!بابا خیره سرم ۲۳ سالم شده!ولی هنوز عین بچه ۵ ساله ها باهام رفتار میکنن...
سرم رو از بغلش بیرون اووردم که سعی کرد موهای بهم ریخته ام رو مرتب کنه..
منم در حالی که اشک هام رو پاک میکردم گفتم:یادته سر انتخاب رشته تو دبیرستان چه بر سرم اووردن؟بعد رسید به دانشگاه!حالا هم بزور میخوان من رو بفرستن خارج!
با التماس رو کردم بهش:امیر تورو جون مادر جون کمکم کن!من نمیخوام برم جایی...
همینطور که گریه میکردم امیر هم سعی داشت آرومم کنه...
امیر:مگه برادرت مرده؟به خدا که نمیزارم جایی بری!
_ولی مامان میگه باید برم و بقیه درسم رو اونجا بخونم!باید...
امیر:باشه،اروم باش،بزار برم از تو ماشین برات آب بیارم یکم اروم شی!...
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
.
جالبه بدونید علت اینکه حلقه ازدواج رو
توی انگشت چهارم دست چپ میکنن
اینه که از این انگشت یه رگ مستقیما
به قلب میرسه که اسمش رگ عشقه
و vena Amoris گفته میشه . . .
#سخنعشق
#مذهبی
#امام_زمان
#ماه_رجب
@YekAsheghaneAheste
°•°•°❃◍⃟🦋🌸🍃
می گویند
وقتی هدف مشترک داشته باشید
عاشق تر خواهید بود
به راستی ...
چقدر«حسین» زندگی مان را زیبا تر کرده است :)
#دلبر_جانا
#ماه_رجب
#امام_زمان
#مذهبی
@YekAsheghaneAheste
🖍 با خودت تکرار کن
🌸 مهربان خدای من، راه را برای رزق و روزی فراوان من بگشا ! بگذار همه ی آن چیزی که حق الهی من است هم اکنون به دستم برسد.
"خدایا سپاسگزارم"
#صبحانه
#مذهبی
#امام_زمان
#ماه_رجب
@YekAsheghaneAheste
⚪️اعمال روز دوشنبه
🔹دعای روز دوشنبه
🔹زیارت امام حسن و امام حسین(ع)
🔹ذکر یاقاضی الحاجات 100 مرتبه
@YekAsheghaneAheste
°•°•°❃◍⃟💍🫐
گـاه علـیعلیهالسلام فاطمـهسلاماللهعلیها
را اینگـونه خطـاب می کرد :
"ای همـهٔ آرزوی مـن ... " ❤️
#دلبر_جانا
#ماه_رجب
#امام_زمان
#مذهبی
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_2 _ببین چقدر طبیعی کشیدم اینو امیر!قشنگ نیست؟ شروع کردم به توصیف منظره که پرید
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_3
بعد از اینکه اب رو خوردم و یکم حالم بهتر شد،کمکم کرد وسایلم رو جمع کنم،و با هم سوار ماشین شدیم.
تا برسیم تهران ساکت بودم اما بعدش نتونستم جلو خودم رو بگیرم و گفتم:به خدا اگر برم گردونی خونه نمیبخشمت امیر!..
امیر:نه عزیزم میریم یه جای دیگه که میدونم حال و هوات رو عوض میکنه!
با گفتن این حرف کنجکاو شدم ببینم این کجاست که قراره حال بی درمونم رو درمان کنه!
در حالی که داشت میدون رو دور میزد با همون کنجکاوی پرسیدم:از کجا فهمیدی کجام؟!
پوزخندی زد و گفت:یه دختر دیوونه وقتی عصبی میشه کجا میره؟
_اولا که دیوونه خودتی! دوما که قانع نشدم جدی بگو از کجا فهمیدی؟!
امیر:این دیوونه ما یکم متفاوته! تا ولش کنی میخواد زرتی از تهران بزاره و بره!
خنده کمرنگی نشست گوشه لبم که با نگه داشتن ماشین خیره شدم به روبروم و لب زدم:منو اووردی خونه مادر جون؟
امیر:بنظرم یه مدت اینجا باشی هم اونا از تنهایی در میان هم تو حالت بهتر میشه،بد میگم؟
سری به طرفین تکون دادم و از ماشین پیاده شدم
امیر جلو تر از من راه افتاد و زنگ خونه رو زد.دقیقه ای طول نکشید که صدای گرم و ظریف مادر جون از پشت در اومد که امیر گفت:مادرجون منم امیر!
قفل در باز شد و مادر جون با چادری سفید رنگ که گل های صورتی روش خودنمایی میکردن و مثل همیشه لپ هاش گل انداخته بودن در رو بازکرد و با دیدن منو امیر لبخندش کشیده تر شد!
مادر جون:الهی قربونتون برم من!سلام پسرم...
امیر که دیگه معلوم بود از خود بیخود شده خودش رو انداخت تو بغل مادر جون و سفت بغلش کرد و گفت:
سلام به روی ماهت عزیز جون چطوری عزیزم؟
مادرجون:سلامت باشی پسرم خداروشکر خوب خوبم...
مادر جون که از من بیچاره غافل شده بود،امیر رو کنار زد و اومد به طرفم کمی جلوتر
مادر جون:سلام فرشته من!حالت چطوره مادر؟...
همیشه بچه که بودم وقتی حالم بد بود در خونه مادرجون رو که میزدم انگار وارد یک دنیای دیگه شدم!دنیایی خالی از غم و اندوهی که در دل داشتم
اینبار هم مثل همیشه غمگین بودم و امیر خوب فهمیده بود من رو کجا بیاره!
مادرجون رو سفت در آغوش کشیدم به جبران تمام آغوش هایی که با حسرت پر شده بودن!حسرت یکبار شنیده شدن،یکبار درک شدن،یکبار کشیدن دستی روی سرم!
اینها چیزایی بودن که مادرم ازم گرفته بود و من الان از مادرجون طلب میکردم
از آغوشش که آمدم بیرون سرچرخوند سمت امیر و درحالی که مخاطبش من بودم گفت:ببخش مادر این پسر اینقدر زبون ریخت که نفهمیدم دختر قشنگم رو هم اوورده
با خنده گفتم:دیگه چیکارمیشه کرد از مزایای داشتن برادر جذابه!...
امیر دستی به کمر مادرجون کشید و گفت:مزاحم که نیستیم؟آقاجون کجاست؟
مادرجون درحالی که با دست های گرمش روح سردم رو گرم میکرد به امیر گفت:نه عزیزم اتفاقا هم خیلی دلم براتون تنگ شده بود!....اقاجونت هم رفته تا جایی الان برمیگرده....بیاید تو بچه ها...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_3 بعد از اینکه اب رو خوردم و یکم حالم بهتر شد،کمکم کرد وسایلم رو جمع کنم،و با
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_4
من و مادر جون جلوتر داخل خونه شدیم و امیر پشت سرمون اومد.
وای خونه مادر جون مثل همیشه بود!خوب شد که چند سال پیش پیشنهاد تخریب خونه رو رد کرده بودن!...اخه کی دلش میاد خونه به این با صفایی رو بکوبه؟
حوض کوچیک دایره ای شکل وسط حیاط مثل هر تابستون پر آب بود و بازهم آقاجون دور تا دور حیاط رو گلدون گذاشته بود!
وار اتاق شدیم.سماور تزئینی و قدیمی مادر جون اون گوشه بود و اونور ترش هم پارچه ای نیلی رنگ،جایی بود برای سبزی هایی که میخواستن خشک بشن.
از اینکه سبک قدیمی و دنج خودشون رو حفظ کرده بودن خیلی خوشم میومد.علارغم تمام بزک های ظاهری اون بیرون این طرف دنیا تو یه خونه نقلی پیرزن و پیرمردی با همین زندگی کنار هم شاد بودن.کاش بابا یکم شبیه آقاجون بود!...
امیر:نمیخوای بشینی؟
با صداش رشته افکارم پاره شد و سرم رو به طرفش چرخوندم:هان؟
امیر:میگم بشین خب چرا وایسادی؟
رفتم و آروم کنارش نشستم
_امیر این خونه رو نگاه کن!...انگار وارد یه جای دیگه شدی اصلا!بیرون این خونه با تو خونه دنیاها فاصله است!...
خنده ای کرد و سرش رو به طرفم گرفت:از خوبی های خونه پدربزرگ و مادربزرگه دیگه!
با دیدن مادر جون و سینی شربت تو دستش از جا بلند شدم و اون رو ازش گرفتم...
مادر جون:دستت درد نکنه دخترم...
اول جلو امیر گرفتم و بعد جلو مادر جون که گفت میل نداره...
مادرجون:....خب خیلی خوش اومدید!از اینورا؟خیلی وقت بود به این پیرزن سر نمیزدید!
امیر:والا مادر جون از کم سعادتیه ما بوده،وگرنه مگه میشه ادم جونش رو فراموش کنه؟...
مادر جون خنده ای کرد:کم زبون بریز بچه!....تو چطوری دخترم؟خوبی؟اوضاع دانشگاه خوبه؟...
لیوان شربت رو از خودم دور کردم و چشم دوختم به چشم های منتظرش
_بله مادرجون همه چی خوبه
مادرجون:خب خداروشکر،اما فکر نکن غم تو چشمات رو ندیدم!...
سرم رو پایین انداختم که صدای در حیاط اومد و معلوم بود آقاجون برگشته....
با اومدنش به داخل، از جا بلند شدیم و اول امیر رفت سمتش...
اقاجون:بهبه....ببین کیا اومدن خانم!...نورچشمام اومدن!خوش اومدید ...
امیر بعد از بغل کردن اقاجون:سلام بر شیرمرد روزگار!...
خندید و با دست چند بار زد رو شونه اش و رو کرد به من:شما چطوری گل دختر؟
سرم رو بوسید که گفتم:خوبم آقاجون شما چطورید؟
اقاجون:با دیدن شماها عالی شدم
با دست اشاره ای کرد:بشینید بچه ها من برم دستام رو بشورم برمیگردم
ما نشستیم و آقاجون قبل رفتن خوش و بشی با مادرجون کرد و رفت.
امیر:مادرجون راستش یه جا من کار دارم باید سریع برم!...
مادرجون:ای بابا هنوز نیومده؟...حالا یه چند دقیقه بشین اقاجونت بیاد یکم حرف بزنید بنده خدا دلش براتون تنگ شده بوده!...
امیر چشمی گفت و لیوان شربتش رو سرکشید...
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
💝خدایا
من نمی خواهم حتی لحظه ای از تو جدا شوم ،
تنها راه رستگاری من تو هستی
و از رگ گردن بیشتر به من نزدیکی ،
💝 خدایا دوستت دارم
💝خدایا عاشقانه دوستت دارم .
#مذهبی
#امام_زمان
#ماه_رجب
@YekAsheghaneAheste
╚════🍀🌸🍃════╝
🏵پارت پنجم در ساعت ۱۹ در کانال قرار خواهد گرفت😊
با ما همراه باشید...✋🏼
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_4 من و مادر جون جلوتر داخل خونه شدیم و امیر پشت سرمون اومد. وای خونه مادر جو
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_5
از ته راهرو صدای اقاجون می اومد که میگفت:
خیلی وقته ندیدمتون بچه ها،از وقتی دیگه نمیآید دورهمی هامون خیلی وقته که میگذره!شماها هم که اگر ماهی یه بار در این خونه رو بزنید!...
راست میگفت یه سه سالی میشد که دیگه بابا و مامانم کلا با مادرجون و آقاجون دیداری نداشتن.نه اینکه قهرباشن! نه...بابام از سر وظیفه فرزندی چند وقت یکبار میومد اینجا.
هر آخر هفته پنجشنبه ها،عمو ها و عمه هام علارغم تمام مشکلات و گرفتاری هاشون اینجا جمع میشدن و خوش و بش میکردن.
مهمونی هایی که دل تنگشونم!...یادمه بچه که بودم با دختر عمو و پسرعمویش خیلی رفت و آمد داشتیم تا اینکه اون دعوای کذایی بین بابا عمو رسول اون رفت و اومد هارو قطع کرد.،بعد هم که دعوای مامانم و زن عمو راحله آب پاکی بود که رو همه خواهر و برادری ها ریخته شد
چند باری خواستیم با امیر بیایم اینجا که هربار مامان به یه بهونه ای مخالفت میکرد.
خلاصه با رفتار هایی که مامان و بابا داشتن دیواری بین ما و همه فامیل کشیده شد!
آقاجون وارد اتاق شد و حوله تو دستش رو اویزون کرد و با همون حالت همیشگیش چهارزانو روبروی ما،کنار مادرجون نشست....
اقاجون:خانم چایی داریم؟....
مادرجون:آره داریم.تازه دم کردم یه چند دقیقه صبر کن میرم میریزم....
آقاجون رو کرد به ما:کاش حداقل شماها رو زود به زود میدیدیم.....خانم میبینی چقدر بزرگ شدن؟
مادرجون:آره والا!....بی وفا شدن دیگه نمیان اینورا....
امیر:نزنید این حرف رو توروخدا میدونید که من و ریحانه چقدر دوستون داریم؟!....از طرفی هم که درجریان حال و هوای خونه هستید!....
آقاجون سری از تاسف نشون داد و دیگه حرفی نزد...
امیر ادامه داد:حالا قرض از مزاحمت اگر اشکالی نداشته باشه و مزاحم نباشیم میشه ریحانه یه چند وقت پیش شما بمونه؟
با تعجب زمزمه کردم:اینجا بمونم؟راه حلت این بود؟...
اقاجون:قدمش سر چشم پسرم....اگه خودش مشکلی نداشته باشه!...
سرم رو به طرف آقاجون چرخوندم:نه این چه حرفیه؟من که از خدامه....فقط نمیخوام مثل اون موقع حرف و حدیثی پیش بیاد...
مادرجون:نه قربونت برم اون موقع تو بچه بودی!الان ماشالله برا خودت خانمی شدی...
امیر:پس حالا که خیالم از بابت ریحانه راحت شد دیگه با اجازه تون رفع زحمت کنم...
رو کرد به من و گفت:عصر میرم خونه برات لباس راحتی میارم..
سری تکون دادم که بلند شدیم و امیر رو بدرقه کردیم و رفت....
....
دو ساعتی از رفتن امیر میگذشت و داشتم ملحفه ای که مادرجون داده بود رو روی تخت مرتب میکردم که اومد تو اتاق و کنار ایستاد
مادرجون:بیا عزیزم این پتو اینم بالشت.....دیگه چی میخوای؟
لبخندی به روش زدم و گفتم:در حال حاضر به جز سلامتی شما هیچی...
مهربون نگام کرد و گوشه تخت نشست و گفت:
برام تعریف نمیکنی چی شده؟
بالشت و پتو رو کنار گذاشتم و کنارش نشستم....
دستام رو گرفت که ماجرا رو براش تعریف کردم.
هرچقدر که بیشتر تعریف میکردم بیشتر اه میکشید و با دست میزد روی پاهاش....
مادرجون بغلم کرد و گفت:الهی من فدات شم دختر قشنگم....نمیفهمم چرا هرکی میخواد بگه من امروزیم یا خودش میره خارج یا میخواد بچه هاش رو بفرسته برن؟!...
گلایه مندانه گفتم:به خدا امیر هم به خاطر سربازیش گیره وگرنه خیلی وقت پیش اون رو هم فرستاده بودن...
مادرجون:نگران نباش قشنگم من نمیزارم بابات همچین حماقتی بکنه!
بغضم فرو نشست و گفتم:شما اینطوری میگید وگرنه پسرتون پاش رو کرده تو یه کفش و بیخیال هم نمیشه!
مادرجون:نگران نباش من میدونم چجوری اون کفش هارو از پاش در بیارم!...
بعد از رفتن مادر جون سر رو بالشت گذاشتم و از پنجره به آسمونی که داشت ستاره های رو سینه اش رو به رخ عالم میکشید چشم دوختم و کم کم چشم هام سنگین شد و....
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste