eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
آيه ۹ سوره مائده: خدا به کسانی که ایمان آورده اند و کارهای شایسته انجام داده اند، وعده داده است که برای آنان آمرزش و پاداشی بزرگ است. وَعَدَ اللَّهُ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَ أَجْرٌ عَظِيمٌ «9» خداوند به كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته انجام داده‌اند، وعده‌ى آمرزش و پاداشى بزرگ داده است. @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_20 _ مامان من مشکلی ندارم با اون خونه. در ضمن اونجا خوشحال ترم _ اومدم چند
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ قبل اینکه قضیه بدتر بشه با اشاره‌ای رفتم سمت کیف و چادرم همش تو دلم برای خودم خط و نشون میکشیدم که دیگه پامو نزارم اینجا وسایلم و داخل کیف گذاشتم و حضور کسی رو حس کردم دست به سینه پشت سرم وایساده بود! _ واقعا که مامان.. _ جای اینکه منو سرزنش کنی به اشتباهات خودت فکر کن _ یه کاری کردی که دیگه حتی نخوام باهات یه جا باشم _ اینم از تاثیرات ازدواج غلطه... کلافه نگاهش کردم. سعی می‌کردم خونسردی خودم و حفظ کنم که اونطرف ها نشنون _ بنیامین ازدواج کرد، آخره این ماه عروسیشه _ به سلامتی و خوشی _ ریحانه باید دختره رو ببینی. نصف تو هم نمیشه! خاله‌ات میگه اگر ریحانه عروسم میشد... پریدم وسط حرفش _ مامان.. چرا نمیخوای قبول کنی من دیگه ازدواج کردم؟ محمد که اونجا توی سالن نشسته شوهر منه هیچی نگفت و بعده سر کردن چادرم رفتم به محمد گفتم که بریم وقتی با همه خداحافظی کردیم سوار ماشین شدیم. در طول مسیر سکوت بدی حاکم بود احساس می‌کردم چیزی داره خفم میکنه که شیشه رو کشیدم پایین جلوی خونه نگه داشت، اومدم از ماشین پیاده شم، با صدایی نگهم داشت _ نرو میخوام باهات حرف بزنم چشمم رو کفشم بود _ چرا وقتی چیزی نیست اینقدر استرس میگیری و حاصلش میشه همچين چیزی؟؟ _ ببخشید... کلافه سرش و به عقب تکیه داد _ من نمیتونم برم ریحانه! ابرویی بالا انداختم و نگاهش کردم _ یعنی چی؟کجا نمیتونی بری؟ _ من و اعزامم نمیکنن! اشک داخل چشماش حلقه بست. دلم براش سوخت و برای لحظه‌ای تمام وابستگیم بهش و از دست دادم و برای اینکه نمیتونست بره ناراحت شدم _ یادته از جیبم سه تا کارت پیدا کرده بودی؟ سرم و تکون دادم که دستی به صورتش کشید _ امروز فهمیدیم یکیشون شهید شده... _ محمد... _ میبینی ریحانه؟ برای اون نوشتن شهادت ولی من... به طرفش چرخیدم _ دیوونه وقتی بری من بدون تو باید چیکار کنم؟؟هانن؟ _ گفتم که... نمیزارن من برم _ چرا؟ _ نمیدونم! گفتن دستور از بالاس که نمیزارن برم قطره اشکی از چشمش سرازیر شد که دلم لرزید... چرا گریه کردنش اینقدر برام زجرآور بود؟ حتی طاقت نداشتم بغض کنه، گریه کردنش که هیچ.. _ حتی لیاقت نداشتم زخمی بشم! اون روز یکی از بچه ها زخمی شد، با هم بودیم ولی اون مجروح شد ولی از اون فقط لباس پاره‌اش نصیبم شد با پشت دست اشک هاش رو پس زد و از ماشین پیاده شد منم پشت سرش پیاده شدم و هیچی نگفتم وقتایی که حالش خوب نبود صبر می‌کردم تا خودش بهم اجازه بده تا برم سمتش... ... کپی‌ ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_21 قبل اینکه قضیه بدتر بشه با اشاره‌ای رفتم سمت کیف و چادرم همش تو دلم برا
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ آروم در رو باز کردم و داخل اتاق شدم بالشت کنارش و گرفته بود رفتم لبه تخت نشستم و آروم تکونش دادم _ آقا محمد...نمیخوای بلند شی؟محمد خان صالحی پاشو دیگه زیره لب غرغر کنان چشماش و باز کرد _ صبح بخیر _ صبح شما هم بخیر، قصد بلند شدن ندارید؟ توی جاش نشست. هنوز قیافه‌اش در هم بود _ حالت بهتره؟ _ خوبم _ پاشو برات یه صبحونه حاضر کردم بیا و ببين _ والا بوی نون تازه‌ات که تا اینجا میاد _ اومدم از دلت در بیارم _ چیزی تو دلم نیست که... _ میدونم باهام قهر کردی بخاطره کاره دیشبم _ نه بابا تقصیر تو نیست که، تقصیر خودمه _ چرا تقصیره تو؟ _ خب من رفتم عاشق یه دختر کنجکاو شدم پس مقصر اصلی منم لبخندی زدم _ که اینطور، پس رفتی عاشق شدی! _ آره دیگه دست خودم نبود یهو با خودم اومدم دیدم ای داد بیداد دل و دادم رفته... _ حالا آقای عاشق نمیخوای صبحونه بخوری؟ معشوق از گشنگی روده بزرگش، کوچیکه دو بلعیده... _ به روی چشم میام با همون لبخندم از جام خواستم بلند شم که دستم و گرفت _ ریحانه... بیا بریم مشهد _ جدی میگی؟ مگه نگفتی کار داری؟ _ کار که دارم، اما میخوام برم مشهد از چشماش فهمیدم دلش گرفته... دلیلش هم حتما همین که دیگه نمیتونه بره بوده دست گذاشتم روی دستش _ این معشوق که میبینی تا ته دنیا هم با اشتیاق همراه میشه باهات _ پس میرم کاراش و انجام بدم سری تکون دادم و رفتم آشپزخونه چند دقیقه‌ای نکشیده بود که اومد منی که تا چند دقیقه پیش بدجوری احساس گرسنگی میکردم دیگه گشنم نبود! انگار که سیر باشم نگاه بدی به سفره انداختم _ چیشده؟ _ هیچی، بشین برات چایی بریزم نیم نگاهی به سفره انداخت _ این که یه چیزی کم داره _ چی؟ _ نیمرو... _ گفتم شاید نخوای برات درست نکردم نچ نچی کرد و با اشاره‌ای بهم گفت _ فاصله بگیرید خانم محترم میخوام هنر یک صالحی رو نشونت بدم پقی زدم زیره خنده _ با یه نیمرو میخوای هنر یک صالحی و به رخم بکشی؟ _ برای شروع خوبه دیگه همونطور که میخندیدم دستی به نشونه تایید تکون دادم _ بیا برو ریحانه کم شوهرت و مسخره کن! _ چشم نمیخندم چایی ها رو گذاشتم روی اُپن... تا کره رو ریخت داخل ماهیتابه و یکم از آب شدنش گذشت، بوش بلند شد احساس کردم دل پیچه بدی گرفتم و میخوان بالا بیارم... دست گذاشتم جلو دهنم ولی اینقدر حس بدی بود که محمد اومد طرفم... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste
اگربھشت‌وجھنمی‌‌ھم‌درکارنبود‌ بازلازم‌بود‌بخاطرلطف‌واحسان‌خداوند مردم‌مطیع‌اوباشندونافرمانی‌نکنند. ' امام‌رضا علیه السلام ' @YekAsheghaneAheste
: [ “کار علمی” خب کار آسانی نیست، البتّه برای کسی که طالبِ علم است، شوق‌ انگیز است، اما کارِ سخت و دشواری است! پیشبرد کارها سخت است... این کارِ سخت اگر با امید همراه باشد، آن گاه پیش خواهد رفت!✨ ]
وَالضُّحَى  . وَاللَّيْلِ إِذَا سَجَى . مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَمَا قَلَى (ضحی۱,۲,۳) به روشنایی روز قسم، و به تاریکی شب قسم، که خدا تو را به حال خودت رها نکرده. ♥️ @YekAsheghaneAheste
گوشه ای از نمایشگاه عکس 📍استکهلم @YekAsheghaneAheste