ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_108 چقدر صدای گریه و نالهاش رفته بود روی مخم! نمیذاشت درست تمرکز کنم و ببی
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_109
اتصال تماس رو زد
_الو...الو...
_چیشده؟
_صدا خیلی بد میاد!
_نمیدونم چرا اینجوری شده...
_الو...
کلافه تلفن رو قطع کرد و خیره شد به صفحه گوشی
_نگاه کن...سه خط انتن خالیه!
_ولش کن بیا میریم الان ببینیم چیکار داشته
دستش رو گرفتم و به سمت خودم کشوندم...
پیاده روی طولانی داشت ولی بعد از بیست دقیقه اینطورا بود که رسیدیم...
با دیدن صحنه روبرومون هردو خشک شده نظارهگر بودیم.
امیر رو جدولی کنار خیابون نشسته بود و رفیقاش هم کنارش بودن و یکیشون درحال حرف زدن!
_منتظر ما نشستن؟
_نه بابا...
_پس تو این سرما بیرون چیکار میکنن؟
_چمیدونم!بیا بریم میفهمیم...
هنوز چند قدمی برنداشته که امیر سرش رو تکون داد و با دیدن ما سرجاش وایساد...
با قدم های بلند اومد روبروم..
صدای نفس های تندش قابل شنیدن بود...!
این چرا اینجوری میکرد؟چرا عصبی بود؟
_معلوم هست کجایی؟
_سلام
_علیک سلام. جواب من رو بده...کجا بودی؟
_واا زنگ زدی گفتم رفتیم بازار برای خرید
_میدونی اون برای چند ساعت پیش بود؟الان ساعت چنده ریحانه...
از صدای بلندش کمی سرم رو مایل کردم و گفتم
_میشه صدات رو بیاری پایین تر؟
_نه نمیشه...میدونی تا بیای من چی کشیدم؟ اون صدای جیغ چی بود پشت تلفن؟
_اولا که اروم باش،دوما اینکه تو بازار یه اتفاقی افتاده بود...
_نباید یه خبر بدی؟
_بزار حرفم رو بزنم
_چی میخوای بگی الان؟چی میتونی بگی که آرومم کنه؟میدونی ذهنم کجاها رفت؟
رفیقش محمد که کنارش وایساده بود اروم دستی به سرشونهاش زد و گفت
_داداش یکم اروم باش...همه دارن اینور رو نگاه میکنن زشته
_زشت اینه که بری اینور و اونور و یه خبر ندی
با عصبانیت گفتم
_امیرر...میدونستی من رفتم بازار
_میدونستم اما چهارساعت پیش نه الان...خیلی بی فکری...
رو کرد سمت زهرا که تا الان کنار من وایساده بود و سرش رو انداخت پایین و با صدای نسبتا آرومی گفت
_دست شما درد نکنه خانم ایلیایی! خواهرم رو به هوای شما از خودم جدا کردم
_امیر عصبی هستی چرا به بقیه گیر میدی؟
_با تو حرف نزدم ریحانه!..
.....
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste