ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_110 _خیلی داری شلوغش میکنیا! زهرا دستم رو گرفت و کمی من رو به عقب کشوند...
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_111
گوشههی دراز کشیده بودم و داشتم با گوشی ور میرفتم.
زهرا که مت رو اون شکلی دید با حالتی گفت
_نمیخوای از این حالت در بیای؟
_از کدوم حالت؟
_هیچی ولش کن!...بیا چیزایی که خريديم رو با هم نگاه کنیم.
_تو هم حوصله داریا...
_خب نیم ساعت دیگه باید بریم! در ضمن بعد ساعت ها خرید کردن،دیدن چیزایی که خریدی لذت خاص خودش رو داره....
از اینکه مثل دختر بچه ها بالا سرم وایساده بود و اصرار میکرد از جام بلند شم،تک خندهای زدم و گوشی رو کنار گذاشتم.
حوله تو دستش رو روی صندلی اویزون کرد و روبروم نشست..
با اشتیاق چیزایی که همین چند ساعت پیش خریده بودیم رو کنار هم چید و بهم توضیح میداد هرکدوم رو برای کی گرفته...
ناراحتی رو توی خودش نکه داشته بود...
این رو واضح میتونستم بفهمم.
دلخوریش رو هم سعی داشت یجوری مخفی کنه..
میدونستم کمی از سروصدای امیر دلخور شده ولی خب منم چیزی نگفتم و باهاش همراهی کردم..
"امیر"
روی صندلی های تو سالن نشسته بودیم.
حوصله نداشتم برم برم اتاق،مخصوصا اینکه چند دقیقه دیگه باید بریم حرم..
جواد در حال تلفن صحبت کردن بود و از حالت حرف زدنش معلومه خبر خوبی رو بهش دادن..
محمد هم کنار سرش تو گوشی بود...
آشوبی که توی دلم به راه افتاده بود شعله هاش فروکش کردن...
اما یه میزی اذیتم میکرد...
با پاهام تک ضربهای به پای محمد زدم که سرش رو بالا گرفت
_میگم....خیلی واکنش نشون دادم؟
_چی بگم داداش!؟
_از بابت ریحانه خیالم راحته چون میدونه عصبی بشم چجوری رفتار میکنم،ولی خانم ایلیایی....بد حرف زدم؟
_والا امیر به قول خودت تو ناراحت باشی هم رو به رگبار میبندی.. کاری نداری کی کجاست و چیکارهاس!
_پس بد حرف زدم...
_واکنشت طبیعی بود. بستگی داره چجوری برداشت بشه...
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
۱۱ فروردین ۱۴۰۲