eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_129 امیر کلید انداخت تو در و قبل از اینکه باز کنه،در باز شد. به بتول خانم خ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ _بعدم با کدوم دوستت رفتی بیرون؟ مامان اصلا از اونایی نبود که به بیرون رفتن من گیر بده و معلوم بود پیش کشیدن این بحث و این سوال ها هدف دیگه‌ای داره... _ریحانه با یکی از دخترهای اونجا رفیق شد و... _بیچاره دلارام رو اینور ول کرده میره پی رفیق های جدید رو کردم سمت مامان _میشه بیخیال این موضوع بشیم _مهناز بسه دیگه،زشته مامان به صندلی تکیه داد و خودش رو مشغول چایی خوردن کرد. جو ساکت شده بود تا اینکه بابا گفت _شلوغ بود حرم نه؟! _اره به نسبت شلوغ بود چون بالاخره بعضی ها میخواستن عید رو حرم باشن دیگه از الان میومدن عمه گفت _خوش به سعادتشون،راستی از برنامه این هفته خبر دارید دیگه؟ خونه مادرجون؟! با شوق گفتم _اره مادرجون به امیر گفت و اونم به من _پس میاید! مامان لیوان تو دستش رو روی میز گذاشت و گفت _هنوز معلوم نیست عزیزم! شاید رفتیم مسافرتی جایی _مسافرت؟بچه ها تازه برگشتن از مسافرت که... _به هرحال یعنی برنامه داریم معلوم نیست بیایم _پارسال هم همین رو گفتی مهناز _اره خب پارسال میدونی من مریص شدم نشد بیایم کلا بابا بیم حرفشون اومد و گفت _چرا خواهر به احتمال زیاد میایم،مگر مهناز جایی بره که بعید بدونم _خب خوبه مامان خیلی خوشحال میشه اقا سعید اشاره‌ای کرد که یعنی بریم... طولی نکشید تا بلند شدن و آماده رفتن. دوباره عمه رو بعل کردم و زیره گوشش گفتم _ببخشید بابت امشب _فدا سرت عزیزم قبل شما هم مورد عنایتش بودیم لبخند تلخی زدم و همراه بابا و امیر بدرقه‌اشون کردیم. بعد از رفتن نگاهی به امیر انداختم که اون هم کلافه نگام کرد _عجب آخر شبی بود! _یعنی ریحانه فقط میتونم بگم به خونه خوش اومدیم! نفسم رو بیرون فرستادم و همراهش رفتیم پیش مامان و بابا. اینبار مامان در حال پوست کندن پرتقال بود که بابا بهش توپید. _معلوم هست چته مهناز؟ _شماها چتونه عین ندید بدید ها رفتار میکنید؟خب دعوتیم که دعوت باشیم هرسال همینه _نکه هرسال هم میریم _خوب میکنم نمیزارم برید خودم رو روی مبل ولو کردم و امیر هم روی مبل کناریم نشست _شماها بچه‌اید حالیتون نیست طبیعیه،تعجب می‌کنم از پدرتون که چطور نمی‌فهمه _چیو باید بفهمم؟ _معصومه همش به بهونه های مختلف همش هی با دختراش اینور میوفته همش اونور میوفته... _یعنی چی؟ چی میگی؟ _من چی میگم؟چشم هاتون رو بستید و کور شدید؟ _مامان بیخیال شو... _نمیفهمید دیگه!همش داره دختراشو به ما نشون میده _وا مامان چه ربطی داره _ربطش به اینه که من پسر به اینا نمیدم!... .... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste