ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_145 "محمد" زنگ زدم جواد که بعده دومین بوق برداشت _سلام،جانم _علیک سلام،مع
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_146
وارد حیاط که شدم بوی گلاب تازه و زعفرون دم کرده باعث شد نفس عمیقی بکشم...
یادش بخیر هرسال عزیز هم میومد اینجا و با هم نذرشون رو ادا میکردن،حیف...
با دیدن ارسلان و امیررضا لبخندی زدم و دستی باهم دادیم...
سینی های بزرگ و کوچیکی رو برداشتن و از در حیاط رفتن بیرون.
منتظر وایساده بودم که امیررضا از در حیاط گفت
_اقا محمد میای این کاسه رو صاف کنی الان میریزه!
قدم بلندی برداشتم و رفتم سمتش. سینی رو محکم گرفته بود و کاسه ها رو براش چیدم و با تشکری رفت.
خواستم برگردم حیاط که دیدم امیر هم سینی به دست داره میاد بیرون
_برو تو هم سینیات رو بگیر و بیا
دستی به شونهاش زدم و رفتم داخل...
با دیدنش کمی جا خوردم و سرجام میخکوب شدم!
سریع سرم رو انداختم پایین که نگاهام معذبش نکنه ولی سنگینی نگاهش بدجور حس میشد!
سلامی کردم و گفتم
_شرمنده میشه سینی تو دستتون رو بدید من ببرم؟
وقتی گرفت سمتم سریع از دستش گرفتم و تشکری کردم و سریع از اونجا اومدم بیرون...
نفسم گرفته بود و بالا نمیومد...
گوشه دیوار تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم.
بازم مثل همیشه بود. دقیقا همونجور که هربار با دیدنش قلبم میگیره و از شدت معذبی میخوام برم تو زمین...
امیر از سر کوچه دادی زد و گفت
_چرا موندی وسط راه؟
بدو رفتم سمتش و باهم یکی یکی زنگ خونه ها رو میزدیم و کاسه هارو اونجور که سادات خانم گفته بودن پخش میکردیم.
ارسلان و امیررضا که زودتر از ما کار پخش کردن رو شروع کرده بودن با سینی های خالی به سمت خونه دوباره برگشتن...
امیر گفت
_این دوتا طبقه رو هم بدیم برگردیم باز بیاریم
_فک نکنم یکیشون باشه
_چطور؟
_امروز صبح دیدم رفتن بیرون
_خب حالا زنگ میزنیم نبودن میدیم یه جا دیگه...
کار پخش کردن شله زرد ها تقریبا یک ساعت و نیمی طول کشید و از بعد دیدنش تو حیاط دیگه ندیدمش.
نمیدونم رفته بود داخل یا جای دیگهای بود.
پس این اضطرابی که داشتم از صبح واسه همین بود!
اولین بار تو همین کوچه ها و خونه دیدمش و حالا دوباره بعد چند سال باز هم تو همون محله باید ببینمش...
خدایا چه حکمتی گذاشتی تو این مسیر که سردرنمیارم!
گفتم این حس و حال رو از ذهن و دلم دور کن اینجوری که داره بدتر میشه!
صدای اذان از مسجد محله پخش شد که امیر سینی رو به دیوار حیاط تکیه داد و گفت
_پایهای بریم مسجد؟
_حتما....فقط بزار برم خونه یه وضویی بگیرم دوباره ببینم اگه جواد اینا رسیدن اونم بیارم
_باشه پس کارت تموم شد سر کوچه وایسادم
_حله
رفتم سمت خونه و دست کردم تو جیبم و هرچی دنبال کلید گشتم پیداش نکردم! به ناچار تقهای به در زدم...
چند دقیقهای رو وایسادم و به هوای اینکه مریم در رو باز میکنه از اون خندههایی که حرصش در میاد نشوندم رو لبم...
با باز شدن و دیدنش لبخند رو لبم خشک شد...
اونم از دیدنم تعجب کرده بود و میشد به وضوح دید...
سریع خودم رو جمع و جور کردم که دیدم تک خندهای زد...
آخ که حال و هوای دلم با دیدن اون لبخند چقدر بهم ریخت ولی سریع به خودم نهیبی زدم و جدی جلوش وایسادم...
یعنی واسه قیافه من اینجوری خندید؟...
....
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste