eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_145 "محمد" زنگ زدم جواد که بعده دومین بوق برداشت _سلام،جانم _علیک سلام،مع
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ وارد حیاط که شدم بوی گلاب تازه و زعفرون دم کرده باعث شد نفس عمیقی بکشم... یادش بخیر هرسال عزیز هم میومد اینجا و با هم نذرشون رو ادا میکردن،حیف... با دیدن ارسلان و امیررضا لبخندی زدم و دستی باهم دادیم... سینی های بزرگ و کوچیکی رو برداشتن و از در حیاط رفتن بیرون. منتظر وایساده بودم که امیررضا از در حیاط گفت _اقا محمد میای این کاسه رو صاف کنی الان میریزه! قدم بلندی برداشتم و رفتم سمتش. سینی رو محکم گرفته بود و کاسه ها رو براش چیدم و با تشکری رفت. خواستم برگردم حیاط که دیدم امیر هم سینی به دست داره میاد بیرون _برو تو هم سینی‌ات رو بگیر و بیا دستی به شونه‌اش زدم و رفتم داخل... با دیدنش کمی جا خوردم و سرجام میخکوب شدم! سریع سرم رو انداختم پایین که نگاهام معذبش نکنه ولی سنگینی نگاهش بدجور حس میشد! سلامی کردم و گفتم _شرمنده میشه سینی تو دستتون رو بدید من ببرم؟ وقتی گرفت سمتم سریع از دستش گرفتم و تشکری کردم و سریع از اونجا اومدم بیرون... نفسم گرفته بود و بالا نمیومد... گوشه دیوار تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. بازم مثل همیشه بود. دقیقا همونجور که هربار با دیدنش قلبم میگیره و از شدت معذبی میخوام برم تو زمین... امیر از سر کوچه دادی زد و گفت _چرا موندی وسط راه؟ بدو رفتم سمتش و باهم یکی یکی زنگ خونه ها رو میزدیم و کاسه هارو اونجور که سادات خانم گفته بودن پخش میکردیم. ارسلان و امیررضا که زودتر از ما کار پخش کردن رو شروع کرده بودن با سینی های خالی به سمت خونه دوباره برگشتن... امیر گفت _این دوتا طبقه رو هم بدیم برگردیم باز بیاریم _فک نکنم یکیشون باشه _چطور؟ _امروز صبح دیدم رفتن بیرون _خب حالا زنگ میزنیم نبودن میدیم یه جا دیگه... کار پخش کردن شله زرد ها تقریبا یک ساعت و نیمی طول کشید و از بعد دیدنش تو حیاط دیگه ندیدمش. نمیدونم رفته بود داخل یا جای دیگه‌ای بود. پس این اضطرابی که داشتم از صبح واسه همین بود! اولین بار تو همین کوچه ها و خونه دیدمش و حالا دوباره بعد چند سال باز هم تو همون محله باید ببینمش... خدایا چه حکمتی گذاشتی تو این مسیر که سردرنمیارم! گفتم این حس و حال رو از ذهن و دلم دور کن اینجوری که داره بدتر میشه! صدای اذان از مسجد محله پخش شد که امیر سینی رو به دیوار حیاط تکیه داد و گفت _پایه‌ای بریم مسجد؟ _حتما....فقط بزار برم خونه یه وضویی بگیرم دوباره ببینم اگه جواد اینا رسیدن اونم بیارم _باشه پس کارت تموم شد سر کوچه وایسادم _حله رفتم سمت خونه و دست کردم تو جیبم و هرچی دنبال کلید گشتم پیداش نکردم! به ناچار تقه‌ای به در زدم... چند دقیقه‌ای رو وایسادم و به هوای اینکه مریم در رو باز میکنه از اون خنده‌هایی که حرصش در میاد نشوندم رو لبم... با باز شدن و دیدنش لبخند رو لبم خشک شد... اونم از دیدنم تعجب کرده بود و میشد به وضوح دید... سریع خودم رو جمع و جور کردم که دیدم تک خنده‌ای زد... آخ که حال و هوای دلم با دیدن اون لبخند چقدر بهم ریخت ولی سریع به خودم نهیبی زدم و جدی جلوش وایسادم... یعنی واسه قیافه من اینجوری خندید؟... .... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste