ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_225 _ بیا چند دست لباس انتخاب کردم ببین کدوم رو خوشت میاد.. بدون اعتراضی ه
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_226
"امیر"
تو اتاق نشسته بودم که جواد زنگ زد
قضیه رو نصفه نیمه بهش گفته بودم و میخواست ببینه کار به کجا رسیده...
_ سلام
_ علیک سلام آقا چطوری خوبی؟
_ شکر خدا تو خوبی؟
_ الحمدلله...اوضاع ردیفه؟
_ اوضاع که...یه چند دقیقه دیگه میرسن
_ بابا تو گفتی با پسره حرف زدی و تمام این که باز رفته با خواهرت حرف زده!
_ حالا بزار بیاد...براش دارم،پسره پررو
_ ببین زیاد تو جمع هستید چیزی بهش نگو بزار تنها شدید حرف بزن
_ والا اون روز تنها بود رفتم باهاش حرف زدم دیدیم که نتیجهای نداد
_ ایشالا هرچی خیره پیش بیاد
_ من که خیریتی تو اینکار نمیبینم...به محمد که حرفی نزدی؟
_ نه خیالت راحت محمد خبر نداره
_ خب خوبه...من برم تا نیومدن لباسم و عوض کنم
_ باشه داداش خبری شد بگو
_ حتما...یا علی
گوشی رو گذاشتم رو میز و رفتم بیرون
یه سالی میشد چیزای جدیدی در مورده محمد فهمیده بودم!
اون وقتی که فهمیدم هم خوشحال بودم و هم ناراحت...
خوشحال از اینکه آدم درستی مثل محمد همچین انتخابی کرده و ناراحت از اینکه نکنه نشه...!
ریحانه رو دیدم که با عجله از پله رفت بالا و مامان اومد جلو
_ برو یه زنگ به بابات بزن ببین چقدر دیگه میرسه
_ فکر نکنم بابا بیاد
_ یعنی چی؟برو یه زنگ بزن
_ فکر کردی میاد تو مراسم اجباری خواستگاری دخترش شرکت میکنه؟
_ امیر اون روی منو بالا نیار چرت و پرت هم نگو...برو یه زنگ بهش بزن...سریع
حرفی نزدم و برگشتم تو اتاقم
گاهی از دست کارای مامانم کلافه میشدم نه به این که سوگل رو داشت مینداخت جلو واسه من نه الان که داره آسمون و زمین رو میدوزه که ریحانه به بنیامین بله بگه...
پوفی کشیدم و به بابا زنگ زدم
_ سلام بابا کجایی؟
_ جلو درم...اومدن؟
_ نه...مامان گفت زنگ بزنم کِی میای
_ امیر اصلا دلم نمیخواد امشب بیام خونه اصلا
_ والا منم به زور موندم اینجا...ولی بابا نگران نباش ریحانه خبر داره؟
_ از چی خبر داره؟
_ میدونه امشب بنیامین میخواد ازش خواستگاری کنه
_ ای خدا منو لعنت کنه که دارم اذیت شدن دخترم رو میبینم
_ نگو اینجوری بابا...هرچی هست امشب به امید خدا خوب تموم میشه
_ ان شاءالله...باشه الان میام بالا
_ منتظریم
نفس عمیقی کشیدم و رفتم که لباس بپوشم...
...
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste