eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_28 دلم ریخت...طاقت گریه های ریحانه رو نداشتم. بغلش کردن و سرش رو گذاشت رو ش
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ صبح با صدای گوشی بلند شدم. با کلی غرغراتصال تماس رو زدم که صدای جواد تو گوشم پیچید... _الو...امیر،معلوم هست تو کجایی؟ با همون حالت خواب آلودگی گفتم _علیک سلام!...باید کجا باشم؟خونه ام دیگه... _اولاً که سلام،دوماً خونه چیکار میکنی این ساعت؟ _مگه چنده؟ _۱۰:۴۰ دقیقه است و منم یک ربع منتظر جنابعالی وایسادم....بعد تو خونه راحت خوابیدی... مثل برق گرفته ها تو جام نشستم و یکبار دیگه ساعت رو نگاه کردم،که دیدم راست میگه... صدای غر زدنش میومد که بهش گفتم _شرمنده داداش،الان راه میوفتم... _خسته نباشی!....سریع تر بیا باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم. بعد شستن دست و صورتم،لباس های مشکیم رو پوشیدم و رفتم پایین... مامان و بابا سر سفره نشسته بودن که با دیدنشون سلام کردم... بابا هم مثل من مشکی پوشیده بود و سری به نشونه سلام تکون داد...رو کرد به مامان و گفت _مهناز،من امروز یکم دیر تر میام خونه جایی کار دارم مامان که داشت برا خودش چایی می‌ریخت سری تکون داد و بابا هم کیفش رو برداشت و رفت... _صبح بخیر امیر آقا.‌‌‌...کی اومدی دیشب؟ نیم نگاهی بهش انداختم و نشستم پشت میز. _با بچه ها بیرون بودم... _کدوم بچه ها؟ میدونستم تو این چند روز که به خاطر حسينيه و هیئت شبا دیر میرم خونه،مامان ازم کُفری شده....سکوت کردم و چیزی نگفتم که خودش ادامه داد _با توام امیر.....این دوستات کیا هستن که تو تا دیر وقت بیرون خونه ای؟ پوفی کشیدم که انگار مامان عصبانی تر شد و اومد حرفی بزنه که با صدای ریحانه،حرفش رو خورد... _صبح پر تنشتون بخیر... لبخندی به ناجی همیشگیم زدم که اومد کنارم نشست و با خنده گفت _باز چیکار کردی،مامان داغ کرده؟ _ریحانه یجوری حرف نزن انگار نمیدونی صبح تا شب داداشت کجاست!... ریحانه نگاهی به مامان کرد و گفت _به جون خودم که خبر ندارم... با مشت زد رو بازوم و گفت _تعریف کن کجاها میری؟... خنده ای کردم که مامان با عصبانیت گفت _مسخره کنید....جفتتون مسخره کنید!...باشه که به حسابتون برسم ! بعد هم از سر میز رفت و منتظر حرفی از جانب ما نشد.. ریحانه شروع کرد با ولع لقمه گرفتن و خوردن،منم با اینکه گشنم نبود اما به اشتها اومده بودم... ‌... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_28 "ریحانه" با حالی خراب و داغون رفتم بیمارستان! یه هفته‌ای از این حالت
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ _ با آزمایش ندادن از زیرش در نرو ریحانه _ چیزی نیست که بخوان بابتش آزمایش بدم _ لج میکنی چون می‌ترسی! جدی نگاهش کردم و در حالی که دندون هامو بهم میفشردم گفتم _ رها بس کن _ بس نمیکنم! می‌ترسی این زندگی و محمد رو ول کنی و این داره به خودت آسیب وارد میکنه صدامو بردم بالا که برای لحظه‌ای کل بخش ساکت شد _ میگم تمومش کن _ چرا داد میزنی؟ یه آزمایش ساده‌اس دیگه تو که اینقدر ترسو نبودی با قدم هایی بزرگ رفتم سمت رختکن. تقصیر من بودم اومدم اینور مثلا کمکش کنم... هِی میگم بسه دیگه ادامه نده باز بدتر میکنه! آره دروغ چرا میترسیدم... از اینکه تومورم دوباره برگشته باشه و من دوباره زجر بکشم دفعه پیش حضور محمد اینقدر برام قابل لمس نبود و تا این حد وابسته‌اش نبودم ولی الان قضیه فرق کرده... رو صندلی نشستم و حس میکردم گرمی اشک هایی که ناخودآگاه روی صورتم میریخت گوشی رو برداشتم. دلم برای صداش یه لحظه تنگ شد... بعده سه تا بوق با همون لحنش جوابم رو داد _ سلام ریحان بانو _ سلام _ خوبی خانمم؟ _ خوبم، تو خوبی؟کجایی؟ _ شکر خوبم. عرضم به حضورت که با جواد اومدم یه انبار چند تا وسیله ببرم _ پس وسط کار مزاحمت شدم _ چه حرفا! من وسط جنگ هم باشم ببینم زنگ میزنی دشمن رو نگه میدارم اول جوابت رو میدم بعد جنگ رو از سر میگیریم _ خیلی لوسی محمد _ مخلص شما هم هستیم، جان کارم داشتی؟ لحظه‌ای سکوت کردم... حرفی نداشتم ولی یهو چیزی اومد به دهنم _ محمد... _ جانم.. _ وقتی یه کاری بخوای بکنی اما ازش مطمئن نیستی چیکار میکنی؟از کی مشورت میگیری؟ _ چه سوالای تخصصی میپرسی! _ اذیت نکن بگو دیگه... _ خب بستگی داره چه کاری باشه، اگر روی کار و آینده و زندگیم اثر بزاره یا مسئله جدی باشه استخاره میگیرم _ استخاره؟چجوری هست؟ _ نیت میکنی و از داخل قرآن یا به روش های دیگه از خدا به نوعی کمک میگیری _ میتونی برام استخاره کنی؟ _ من که نه ولی حاج آقا مسجد هست میخوای بدم به اون؟ _ باشه پس بگو برام بگیرن _ چیزی شده ریحانه؟ _ بعدا میگم بهت _ باشه یه چند لحظه وایسا باشه‌ای گفتم و منتظر با خودکار توی دستم بازی می‌کردم _ ریحانه حاجی گفت یه چند دقیقه دیگه میگیره الان دستش بنده نمیشه _ من منتظرم پس _ باشه عزیزم، فعلا دور اتاق میچرخیدم. نمیدونستم استخاره چیه ولی همین که از خدا کمک میگیری برام کافیه تا مطمئن بشم از اون کاری که میخوام بکنم... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste