eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_29 صبح با صدای گوشی بلند شدم. با کلی غرغراتصال تماس رو زدم که صدای جواد تو گ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ با یکم تاخیر رفتم دنبال جواد که کنارش محمد هم وایساده بود و داشتن طبق معمول کَل کَل میکردن... _نمیخواید سوار شید؟... به طرف من برگشتن و حرفشون رو قطع کردن.بعد از سوار شدن،جواد گفت _داداش میخواستی غروب بیا... تک خنده ای کردم و گفتم _به خدا شرمنده....دیشب انگار خیلی خسته بودم،دیگه نفهمیدم کی بیهوش شدم... محمد که عقب نشسته بود گفت _حالا اشکال نداره....اول بریم مسجد که نیم ساعت دیگه اذانه... از تو آینه نگاهش کردن و گفتم _بریم خب پایگاه می‌خونیم به عقب تکیه زد و گفت _نه بریم مسجد،حاج آقا کارمون هم داشت سری تکون دادم و فرمون رو یه سمت مسجد کج کردم.... "ریحانه" بعد از خوردن صبحانه رفتم تو اتاقم که لباس هام رو عوض کنم. اومدم مانتو لیمویی رنگی بپوشم که یاد دیشب افتادم... به تقویم رو میزی نگاهی کردم که نشون میداد امروز ۱۱ مُحَرَمِ.... مانتو مشکی تقریبا بلندی رو برداشتم و تنم کردم... موهام رو دم اسبی بستم و شال مشکیم رو هم انداختم روش... از در خونه خواستم برم بیرون که گوشیم زنگ خورد.. _الو....بله دلارام؟ _کجایی تو؟... _مگه قرار نبود بری دانشگاه بعد اونجا بیام دنبالت؟ _خب من الان جلو در دانشگاه وایسادم دیگه... _کارِت تموم شد؟ _اره!.....سریع بیا،سرده هوا... باشه ای گفتم و تماس رو قطع کردم... ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_29 _ با آزمایش ندادن از زیرش در نرو ریحانه _ چیزی نیست که بخوان بابتش آزما
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ _ سلام دخترم، شرمنده اون موقعی که زنگ زدی زمان مناسبی برای استخاره نبود _ سلام... یعنی نگرفتید؟ _ چرا دخترم، جوابش هم خیر بوده و تاکید شده انجام بشه _ جدا؟ _ ان شاءالله هرچی خیر هست رقم بخوره بعده کلی تشکر تلفن رو قطع کردم و به سمت آزمایشگاه رفتم _ فکر کردم وسایلت رو جمع میکنی که بری _ مگه اصرار نمیکردی آزمایش بدم؟ _ چیشد؟ چند دقیقه رفتی تو اتاق سنگی چیزی خورد به سرت؟ به خنده رفتم سمتش که داشت نمونه ها رو میچید داخل سبد _ رها لوس نشو دیگه! مگه نمیخواستی آزمایش بگیری ازم؟خب من حاضرم یه تای ابروش و بالا داد _ آزمایش که میگیرم ازت ولی میفهمم چیشد که نظرت تغییر کرد با همون لبخندم روی صندلی نشستم. با نگاه های مشکوک بازوبند رو برام بست _ چشمات و ببند باز خون دیدی غش نکنی دست گذاشتم روی صورتم.. تیزی سوزن رو داخل دستم حس کردم _ یه کاری کن فردا صبح جوابش بیاد _ قول نمیدم ولی باشه _ اذیت نکن _ باشه میسپرم دست بچه ها حاضرش کنن از جا بلند شدم _ من باید برم خونه محمد اینا زودتر میرم _ ریحانه... طرفش برگشتم که اومد نزدیک تر و دستم رو گرفت _ جوابش هرچی بود امیدت رو از دست نده باشه؟؟ سری براش تکون دادم و حاضر شدم آفتاب داشت غروب میکرد که من سوار ماشین شدم و نمیدونم چقدر طول کشید تا با زدن زنگ مریم در و برام باز کرد _ وای سلامم _ سلام عزیزم _ چقدر دلم برات تنگ شده بود ریحانه با لبخندی از بغلش بیرون اومدم _ منم دل تنگت بودم خانم _ آره جون خودت! مامان زنگ نمیزد کلاهت اینطرفا نمی‌افتاد _ کلاه چیه من نصف دیگه زندگیم اینجاس _ اوه اوه چه زبون هم میریزه با خنده وارد خونه شدیم که مامان شیرین با خوشروئی به استقبالم اومد _ خوش اومدی دخترم _ ممنونم یکم که نشسته بودم مریم با سینی چایی به سمتم اومد _ محمد کجاست؟میاد اینجا؟ _ بهش خبر دادم که اینجام فکر کنم بیاد مامان شیرین ظرف شیرینی و شکلاتی رو گذاشت روی میز _ هرچی خواستی بردار و اصلا تعارف نکن _چشم قطاب های رو میز بدجوری بهم چشمک میزدن! طاقت نیووردم و خم شدم دو تا برداشتم با ولع میخوردم و چایی رو هم سر میکشیدم نمیدونم چم شده بود اما عجیب داشت بهم میچسبید! _ ریحانه رنگت پریده ها... _ نگران نباش مامان از صبح سره کار بوده اینجا دو پینگ میکنه و رو به راه میشه نیم نگاهی بهش انداختم و به شوخی چشم غره‌ای براش رفتم رو کردم سمت مامان شیرین _ خودمم نمیدونم چند وقته اینجوریم! عمه‌ام هم که اومده بود همینو میگفت _ چند وقته؟ حالت تهوع هم داری؟؟ _ وای آره خیلی اما جای نگرانی نیست زود خوب میشه چشمای مامان شیرین برقی زدن که متعجب خیره بودم بهش... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste