ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_300 "محمد" با صدای زنگ گوشی چشمم رو باز کردم. _ الو جانم حاجی _ سلام محمد ج
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_301
با امیر رفتیم سمت مسجد.
_ به ریحانه خبر دادی؟
_ نه بابا خودم قبل اینکه برم پایگاه زتگ زدم عباس بهم گفت
_ میدونی چند سال حسرتش رو کشیدی محمد؟
_ حتما امام حسین برام نوشته بوده دفعه بعدی با خانمم برم
_ ان شاءالله خوب و خوش برید و برگردید
_ قسمت خودت بشه آقا امیر
نفسش رو عمیق بیرون داد. میدونستم وقتی حرف کربلا میشه چه خاطراتی جلوی چشمش میاد. آخرین سفرمون سجاد کنارمون قدم برمیداشت. توی اون سفر امام حسین دعاش رو شنید و چند ماه بعدش سجاد شهید شد...
_ سلام پسرای گل
_ سلام حاجی جان چطوری؟
_ شکر، اووردید پارچه ها رو؟
اشارهای زدم
_ آره حاجی یه چند تا خودمون اووردیم بقیهاش تو ماشینه
حاج اقا به ابولفضل گفت که بره و سوئیچ رو ازم گرفت.
_ آقایون امشب هستید دیگه؟
_ والا من که هستم محمد شاید زودتر بخواد برگرده
_ خب پس تا قبل نماز اون پارچه قبلی ها رو بکنیم که بعده نماز کارمون راحت تر بشه
باشهای گفتیم و همراه چند نفر دیگه مشغول کندن پرچم ها بودیم.
_ امیر اون جعبه سوزن ها رو بده
چایی تو دستش و روی میز گذاشت و به طرفم اومد
_ آخه پسره خوب الان چه وقت چایی خوردنه؟
_ چاییش تازه دم، میخوای بگم برات بریزن؟
_ نمیخوام! ظرف سوزن ها رو بیار برام
باشهای گفت و از کتابخونه قوطیش رو برداشت و به طرفم اومد
پارچه مشکی و برداشتم بهش بدم که از قسمت خانم ها سر و صدایی اومد
_ چخبر شده؟
_ نمیدونم! خانم محسنی بالا حواسش هست بیخیال
کسی چیزی نگفت ولی صدا هرلحظه بیشتر میشد!
بعد از تموم شدن کارم از نردبان اومدم پایین و پارچه ها رو انداختم روی شونه امیر
_ چیشد داری میری؟
_ آره دیگه دیر وقته ریحانه تنهاس خونه
_ باشه پس سلام برسون
_ قربانت، خداحافظ
از بقیه هم خداحافظی گرفتم و به سمت ماشین رفتم.
تماسی با ریحانه گرفتم که جواب نداد! با خودم گفتم شاید دستش بند باشه ولی هرچی زنگ میزدم برنداشت!
داشتم نگران میشدم و نفسم تند تند شده بود که بالاخره برداشت
_ جانم محمد
_ معلوم هست کجایی؟چرا جوابم رو نمیدی؟
_ وای محمد دستم و بریدم
_ یعنی چی؟ کجا بریدی؟
_ بیمارستان بودم، کجایی تو اصن؟
_ جلو در خونهام الان میام بالا
تلفن رو قطع کردم و از ماشین پیاده شدم.
در خونه رو باز کردم و داخل شدم
_ سلام، خوش اومدی
_ سلام عزیزه دلم چیشدی تو؟
دستشو به طرفم گرفت که دیدم زخمی و خون اومده ازش
_ چیکار کردی اخه؟
_ هیچی داشتم زخم یکی دیگه رو میبستم که اینجوری شد
_ همونجا نمیشد بخیه بزنی؟
_ اونقدر عمیق نیست
_ جواب تلفن هامو نمیدادی نگران شدم ریحانه
_ ببخشید محمد، خیلی میسوزه...
....
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste