eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_30 با یکم تاخیر رفتم دنبال جواد که کنارش محمد هم وایساده بود و داشتن طبق معمو
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ دلارام کنار خیابون ایستاده بود که تا من رو دید،سریع سوار ماشین شد‌... با تندی بهش گفتم _چخبرته؟.....وایسا ماشین رو نگه دارم!... _خودت تو ماشین نشستی جات گرمه حالیت نیست!...بیرون یه باد سردی داره میاد...اوففف _خیله خب بابا بخاری ماشین رو روشن کردم که لبخند دندون نمایی زد و راه افتادم... پشت چراغ قرمز ایستاده بودم که گفت _حالا کجا میخوایم بریم؟ نیم نگاهی بهش کردم و گفتم _میخوام ببرمت یه کتابفروشی خفن... با دهنی باز و چشم هایی متعجب نگام کرد و گفت _این همه من رو معطل کردی که ببریم کتابفروشی؟... _وا ! خیلی هم دلت بخواد....اینجایی که میریم یه کتابفروشی ساده نیست که!....میخوایم بریم کتاب مارکت.... _باشه بابا....چه فرقی داره؟... پوفی کشید و چشم دوخت به خیابون و منم دیگه چیزی نگفتم... بعد یک ربع که رسیدیم،رو کردم بهش و گفتم که پیاده بشه... با بی حالی و بی رمغی راه می‌رفت... عین این بچه ها که از اومدن به جایی ناراحت هستن... _دنبال چه کتابی میگردی؟ چیزی نگفتم و دنبال خودم کشوندمش. اونم همش پشت سرم غرغر میکرد... گوشه ستون،خانمی با مانتو سرمه ای ایستاده بود که رفتیم سمتش و بعد سلام گفتم _ببخشید،قفسه کتاب های مذهبی کجاست؟ با لبخندی گفت _برای کودکان میخواید یا بزرگسالان؟ _برای خودم میخوام _این قفسه سمت چپی رو تا اخر برید،می‌رسید به چیزی که میخواید تشکری کردم و با دلارام رفتیم طرفی که، آدرس گرفته بودم... _کتاب مذهبی میخوای چیکار؟ _تو بیا...میفهمی.. ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_30 _ سلام دخترم، شرمنده اون موقعی که زنگ زدی زمان مناسبی برای استخاره نبود
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ _ چیزی شده مامان شیرین؟ _ نه عزیزم چی میخواستی بشه؟فقط مراقب خودت باش..! متعجب به نگاه هایی که بین مامان شیرین و مریم رد و بدل میشد و لبخند محوی که روی صورت مریم نشسته بود خیره شدم... خدا میدونه راجبم چه فکری کردن! اذان که دادن پاشدم ظرف ها رو جمع کنم که مریم جلومو گرفت _ نه نمیخواد خم بشی خودم جمع و جور میکنم _ وا..! چرا یه جوری باهام رفتار میکنی؟ _ عزیزم برو نمازت و بخون من مرتب میکنم دیگه...برو شونه‌ای بالا انداختم و بعده گرفتن وضو نمازم رو خوندم بین نماز بودم که با زنگ در مریم بازش کرد و چند دقیقه بعد محمد داخل شد صدای سلام علیکش رو از داخل اتاق میشنیدم... " اَلسَّلامُ عَلَیکَ اَیهَا النَّبِیُّ وَ رَحْمَةُ اللّه وَ بَرَکاتُهُ اَلسَّلامُ عَلَینَا وَ عَلَی عِبادِ اللّه الصّالِحِین اَلسَّلامُ عَلَیکمْ وَ رَحْمَةُ اللّه وَ بَرَکاتُه " در اتاق باز شد وبا لبخندی گرم اومد سمتم. پیشونیم رو بوسید و کنارم نشست _ قبول باشه خانم _ علیک سلام _ سلام به رو ماهت عزیزم، خوبی؟ با اینکه مثل همیشه بود ولی خواستم یکم اذیتش کنم و گفتم _ چیه مهربون شدی؟ _ دستت درد نکنه یعنی تا الان نامهربون بودم؟ با خنده نگاهش کردم و با حرفش یه تای ابروم و بالا دادم _ چی میگن مامان اینا _ چی میگن؟ _ همش میگن مراقب زنت باش و فلان! _ نمیدونم حتما مراقب نبودی که گوشزد کردن بهت پاهاش رو جمع کرد و پرسشی ادامه داد _ ولی یه جوره عجیبی میگفتن! مامان خوشحال بود... _ من یکی خبر ندارم محمد دیدی که داشتم نماز میخوندم _ نمیدونم والا... اگه تموم شده برو کنار ما هم یه نمازی بخونیم اگر خدا قبول کنه از جا بلند شدم و چادر رو از سرم برداشتم _ تو هم یه جورایی خوشحال میزنی! _حالا بزار اول نماز بخونم راجبش حرف میزنیم چیزی نگفتم و از اتاق رفتم بیرون _ عزیزم برای شام میمونی؟ _ نه مامان میریم مزاحمتون نمیشیم _ مزاحمت چیه ریحانه بمونید دور هم میخوریم یه چیزی مریم از آشپزخونه اومد بیرون و داشت دستش رو خشک میکرد گه گفت _ راس میگه مامان بمونید حالا، بعده چند هفته لطف کردید اومدید _ شرمنده نکن مریم خانم لبخندی زد و متوجه حرفم شد _ بمون دیگه ریحانه یه شب هزار شب نمیشه استرس جواب فردا نمیزاشت درست فکر کنم! همش دلم میخواست یا سریع تر فردا بشه یا هیچ وقت فردا روزی نرسه... به ناچار سری تکون دادم و قرار شد بمونیم با هم مشغول برداشتن ظرف و چیدن سفره بودیم که محمد اومد _ زیبا رویان چه کمکی از دستم برمیاد براتون؟ _ هیچی مامان جون برو بشین یکم استراحت کن تا بچینیم _ عه مامان! چی چی بشینه... بیا این ترشی ها رو بریز داخل کاسه ببینم محمد رفت سمت مریم _ بد جنس شدی خواهرخانم _ برای جلوگیری از هرگونه تنبلی گاهی لازمه با خنده گفتم _ نگران نباش مریم اینقدر محمد کار میکنه تو خونه که تنبلیش نمیشه _ بفرما تحویل بگیر به این میگن زن نمونه _ بسه حالا... هوای همو دارن... سه تایی زدیم زیره خنده و مامان شیرین به تبعیت از ما لبخندی زد... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste