eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ یا تعجب نگاهش کردن و لب زدم _چه شرطی؟... _منم با خودتون ببرید! تک خنده ای زدن و گفتم _از اون شرط های غیر ممکن گذاشتی ها!... قیافش رو درهم کرد و گفت _غیر ممکن یعنی بین ۳۰۰ تا آدم دنبال شماره شناسنامه گمشده بگردی... _اره میدونم....ولی..‌ _ولی نداره....همین که گفتم....من رو اگه می‌برید،منم اینو تا فردا صبح تموم میکنم.. یکم فکر کردم. واقعا نمیشد! دیگه کارای ثبت نام و اینا تموم شده و این اسامی هم برای خرید بلیط ها بود... رو کردم بهش و گفتم _ریحانه....بزار یه وقت دیگه خودمون دوتا باهم میریم... ورقه هارو انداخت جلوم و دست به سینه روش رو کرد یه طرف دیگه... نمیدونستم چرا اینقدر اصرار داره،اما خب شاید دلش خواسته بیاد!...اما،خب نمیشد... اروم گفتم _قهر نکن دیگه ریحانه....به خدا نمیشه،ثبت نام دیگه تموم شده....این اسامی هم دیگه داشتن میرفتن برای خرید بلیط که اینطوری شد... سکوت کرد و چیزی نگفت..‌. پوفی کشیدم و از اتاقش اومدم بیرون. میدونستم وقتی لج میکنه،دیگه کوتاه نمیاد.. از تو جیب شلوارم،گوشیم رو بیرون اووردن و زنگ زدم به محمد....طولی نکشید که صداش تو گوشی پیچید... _سلام،جانم امیر؟!... _سلام داداش...چیزه... _نتونستی درست کنی؟ _نه...مسئله اون نیست!.. _چی شده؟ _چیزه.....اینی که میخوام بهش بدم،لیست رو درست کنه....یه شرط گذاشته _اوهو!....حالا چی گفته؟ _میخواد با ما بیاد مشهد... _امیر اصلا حرفش رو هم نزن!....قطار پر شده...حاجی هم گفت دیگه اسم ننویسم... _ببین اینی که میگم کلا یه نفره!... _اصلا تو بگو یه چمدون....! جا نداریم برادر! _خب مسلمون، این ادم لج کرده،میگه تا من هم نیام، لیست رو درست نمیکنم پشت تلفن پوفی کشید و گفت _امیر....نمیدونم لیست رو بردی پیش کی!.‌‌ولی تورو جدت درستش کن،من فردا باید ببرم پیش آقا رسولی... حرفی نزدم،که تماسمون رو قطع کرد... حالا این یکی رو کجای دلم بزارم!... ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ _ به این زودی؟ _ دیگه دیر هم شده محمد جان حرفی نزدم و بعده چند دقیقه با حاج آقا هم خداحافظی کردم و راه افتادم سمت خونه اینجور که به نظر میرسه مشکلاتم خیلی بیشتر از بحث رفتنم شده... من نمیخواستم بدون رضایت ریحانه کاری کنم از طرفی هم دیشب حرفی زد که ذهنم در گیرش بود اینکه اگر برنامه‌ی رفتن و این داستان ها رو داشتم چرا از قبل ازدواج چیزی نگفتم! جلوی در خونه نگه داشتم و اول سعی کردم خودم رو اروم کنم بعد برم داخل زنگ در و که زدم در آهنی برام باز شد و مریم اومد جلو _ سلام _ علیک سلام تو حیاط بودی؟ _ داشتم حیاط رو تمیز میکردم _ مامان خونه‌اس؟ _ بله خواستم برم تو که نذاشت! _ نمیخوای بهم توضیح بدی دیشب رو؟ _ بزار رد بشم اول از در بعد یقه‌ام رو بگیر _ دیدم اشک ریحانه در اومده بود _باشه مریم بزار برم داخل وارد حیاط شدم و کفش هام رو دراووردم که با حرفش وایسادم _ راستشو بگو محمد _ راست چیو؟ _ مامان طاقت شنیدن رفتن رو ندارهااا برگشتم روی یکی از پله ها نشستم _ پس فهمیدی..! _ همون دیشب که دست ریحانه کارت رو دیدم و اونجوری حالش بهم ریخته بود فهمیدم حرف سوریه شده _ تو که میدونی چرا گفتی بیام اینجا؟ _ توقع نداشتی که من به مامان بگم! _ فعلا هیچی زندگیم معلوم نیست _اتفاقا همه چیز مشخصه ولی تو اصرار داری خرابش کنی حرفی نزدم و از جا بلند شدم رفتم داخل خونه. مامان تو آشپزخونه با شنیدن صدای قدم هام در قابلمه رو بست و برگشت طرفم _ سلام پسرم _ سلام مامان شیرینم بغلش کردم که زیر گوشم قربون صدقه‌ام میرفت _ وای مادر اینقدر دلم شور می‌زد که تا صبح خوابم نبرد _ چرا عزیزم؟ _ چرا داره؟ بعده اونجور رفتن دیگه نباید بگی چرا، باید بشینی قشنگ بهم توضیح بدی دستم و گرفت نشوند روی کاناپه _ مریم یه چیزایی میگه ولی میخوام تو اصلش رو برام تعریف کنی چشم غره‌ای به مریم رفتم ولی بدون حرفی نشست گوشه‌ای از داخل جیبم کارت اعزامم رو بیرون اووردم مردد بودن بین گفتن یا نگفتنش.. میترسیدم بگم و داستان شه! آروم کارت و گذاشتم روی میز _این چیه؟ _ چیزی که باعث میشه من به آرزوی این چند ساله‌ام برسم مامان دستش و دراز کرد. کارت رو برداشت و بهش خیره شد نمیدونستم واکنشش چیه برای همین دست هام رو مشت کردم نیم نگاهی به مریم انداختم و اون هم منتظر واکنش مامان بود _ الان این چه کارتیه من نفهمیدم! همش عربی نوشته... لب تر کردم و سرچرخوندم به طرفش _ بالاخره بهم اجازه دادن برای کمک برم سوریه سکوت کرد. و این سکوتش بیشتر بهم استرس میداد... با تمام آروم بودنش کارت و گذاشت گوشه میز و از جا بلند شد _ چیزی نمیخوای بگی مامان؟ _ حرفی ندارم، چی بگم؟! مریم رفت سمتش _ حالت خوبه مامانم؟ _ آره عزیزم خوبم هیچی نیست پشت سرش راه افتادیم ولی اون حرفی نمیزد... فقط یه کلمه برگشت سمتم و بهم خیره شد گفت _ با شرایط جدیدی که برات به وجود میاد فکر رفتن رو باید بزاری کنار...! ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste