eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_42 وارد مسجد شدم. مردی کنار دیوار تکیه زده بود. رفتم سمتش و گفتم _سلام... ب
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ با چشم اشاره کردم به آقای رنجبر که سریع رفت سمت دوستش و گفت _محمد!....داداش خوبی؟ صدای نفس های تندش رو به راحتی میتونستی بشنوی!...معلوم بود حسابی سوخته،اما نمیخواد چیزی به روی خودش بیاره... اومدم عذرخواهی کنم که سریع از کنارم گذشت و آقای رنجبر گفت _انگار دست شما هم سوخته... رو کرد به پسر جوونی که کنار جاکفشی وایساده بود و گفت _عباس...بی زحمت خانم رو راهنمایی کن دستشون رو بشورن..‌ سری تکون داد و با اشاره من رو برد سمت دستشویی... آب سرد رو باز کردم و ریختم رو دست های قرمزم... با خودم گفتم،من که فقط ریخته رو دستام و اینطوری میسوزه....اون بیچاره که کلا ریخت روش و حرفی نزد،داره چی میکشه؟!... اخه کی چایی رو اونطوری دست میگیره؟ پوفی کشیدم و شیر آب رو بستم... قبل از اینکه خرابی دیگه ای به بار بیارم،از مسجد رفتم بیرون و سوار ماشین شدم.. سرم رو گذاشتم رو فرمون و برای چند لحظه به اتفاقاتی که افتاد فکر کردم... سوزش دستم تمومی نداشت،لعنتی! کنار داروخانه ای نگه داشتم و پماد سوختگی خریدم... در کرم رو باز کردم و ذره ای ازش رو به دست هام زدم... وایی!...خیلی بد سوخته بود یعنی؟!.. از بس دست و پا چلفتی هستی،دیگه ریحانه... بچه مردم رو که سوزوندی هیچ،....طلبکار هم شده بودی!... آخ که خدا بگم چیکارت نکنه ریحانه!....همش دردسری.... ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_42 یه نگاه به ساعت کردم و یه نگاه به سفره شامی که حاضر کرده بودم خیلی وقت
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ _ ببخشید نماز صبح هم بخاطره من خواب موندی _ فدای سرت، یه ساعت بعد پاشدم خوندم _ اومدم سمت اتاق که بیدارت کنم گوشیم زنگ خورد و خبر شهادت که رسید نتونستم یه جا بند شم _ صبح اینجوری شد؟ _ اون ساعتی که من خوابیدم حاجی هم خوابید، با این تفاوت که صدای خوابیدنش همه عالم رو بیدار کرد منتظر شدم تا لباسش رو عوض کرد و با همون حالت پریشون اومد روبروم _ غذا میخوری یا میخوابی؟ _ چی داریم شام؟ _ یکم زرشک پلو درست کرده بودم چند قدم سمتم برداشت و دستم رو گرفت، کردنش و کج کرد و گفت _ میشه یکم از اون غذاهای خوشمزه‌ات برام بکشی؟ از حالت حرف زدنش خنده‌ام گرفت و با همون حالتم گفتم _ چشم شما بشین من میارم برات خسته بود و حتی حوصله اینکه باهام سر به سر بزاره رو نداشت بعده اینکه سره سفره نشست و غذا خورد رفت برای اینکه بخوابه _ فردا نمون تو خونه _ میرم پیش زهرا از اونور هم میرم پایگاه _ پس صبح من میبرمت _ نمیخواد خودم میرم _ با این اوضاع و احوالت؟ _ من که خوبم یکی باید مراقب تو باشه _ تو هستی دیگه.. مراقب منی _ لوس نشو محمد خودم میرم _ من دلم میخواد فردا مادر بچم رو برسونم چیکار داری دیگه اومدم اعتراض کنم که سریع گفت _ شب بخیر چراغ رو هم خاموش کن اداش رو دراووردم و قبل اینکه بفمه برق رو خاموش کردم اونقدر خسته بود که هنور پنج دقیقه نگذشت و خوابش برد همش صداش توی گوشم می‌پیچید " دوباره یتیم شدم ریحانه... " دلم براش میسوخت وقتی اینطوری حرف می‌زد. چشم رو هم گذاشتم و توی برای اون آقایی که یکم مجهول بود توی ذهنم فاتحه‌ای خوندم... .... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste