ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_42 وارد مسجد شدم. مردی کنار دیوار تکیه زده بود. رفتم سمتش و گفتم _سلام... ب
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_43
با چشم اشاره کردم به آقای رنجبر که سریع رفت سمت دوستش و گفت
_محمد!....داداش خوبی؟
صدای نفس های تندش رو به راحتی میتونستی بشنوی!...معلوم بود حسابی سوخته،اما نمیخواد چیزی به روی خودش بیاره...
اومدم عذرخواهی کنم که سریع از کنارم گذشت و آقای رنجبر گفت
_انگار دست شما هم سوخته...
رو کرد به پسر جوونی که کنار جاکفشی وایساده بود و گفت
_عباس...بی زحمت خانم رو راهنمایی کن دستشون رو بشورن..
سری تکون داد و با اشاره من رو برد سمت دستشویی...
آب سرد رو باز کردم و ریختم رو دست های قرمزم...
با خودم گفتم،من که فقط ریخته رو دستام و اینطوری میسوزه....اون بیچاره که کلا ریخت روش و حرفی نزد،داره چی میکشه؟!...
اخه کی چایی رو اونطوری دست میگیره؟
پوفی کشیدم و شیر آب رو بستم...
قبل از اینکه خرابی دیگه ای به بار بیارم،از مسجد رفتم بیرون و سوار ماشین شدم..
سرم رو گذاشتم رو فرمون و برای چند لحظه به اتفاقاتی که افتاد فکر کردم...
سوزش دستم تمومی نداشت،لعنتی!
کنار داروخانه ای نگه داشتم و پماد سوختگی خریدم...
در کرم رو باز کردم و ذره ای ازش رو به دست هام زدم...
وایی!...خیلی بد سوخته بود یعنی؟!..
از بس دست و پا چلفتی هستی،دیگه ریحانه...
بچه مردم رو که سوزوندی هیچ،....طلبکار هم شده بودی!...
آخ که خدا بگم چیکارت نکنه ریحانه!....همش دردسری....
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_42 یه نگاه به ساعت کردم و یه نگاه به سفره شامی که حاضر کرده بودم خیلی وقت
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂
#part_43
_ ببخشید نماز صبح هم بخاطره من خواب موندی
_ فدای سرت، یه ساعت بعد پاشدم خوندم
_ اومدم سمت اتاق که بیدارت کنم گوشیم زنگ خورد و خبر شهادت که رسید نتونستم یه جا بند شم
_ صبح اینجوری شد؟
_ اون ساعتی که من خوابیدم حاجی هم خوابید، با این تفاوت که صدای خوابیدنش همه عالم رو بیدار کرد
منتظر شدم تا لباسش رو عوض کرد و با همون حالت پریشون اومد روبروم
_ غذا میخوری یا میخوابی؟
_ چی داریم شام؟
_ یکم زرشک پلو درست کرده بودم
چند قدم سمتم برداشت و دستم رو گرفت، کردنش و کج کرد و گفت
_ میشه یکم از اون غذاهای خوشمزهات برام بکشی؟
از حالت حرف زدنش خندهام گرفت و با همون حالتم گفتم
_ چشم شما بشین من میارم برات
خسته بود و حتی حوصله اینکه باهام سر به سر بزاره رو نداشت
بعده اینکه سره سفره نشست و غذا خورد رفت برای اینکه بخوابه
_ فردا نمون تو خونه
_ میرم پیش زهرا از اونور هم میرم پایگاه
_ پس صبح من میبرمت
_ نمیخواد خودم میرم
_ با این اوضاع و احوالت؟
_ من که خوبم یکی باید مراقب تو باشه
_ تو هستی دیگه.. مراقب منی
_ لوس نشو محمد خودم میرم
_ من دلم میخواد فردا مادر بچم رو برسونم چیکار داری دیگه
اومدم اعتراض کنم که سریع گفت
_ شب بخیر چراغ رو هم خاموش کن
اداش رو دراووردم و قبل اینکه بفمه برق رو خاموش کردم
اونقدر خسته بود که هنور پنج دقیقه نگذشت و خوابش برد
همش صداش توی گوشم میپیچید
" دوباره یتیم شدم ریحانه... "
دلم براش میسوخت وقتی اینطوری حرف میزد.
چشم رو هم گذاشتم و توی برای اون آقایی که یکم مجهول بود توی ذهنم فاتحهای خوندم...
....
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste