ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_51 با گام هایی بلند و محکم اومد سمت ما... ترسیده بودم که مبادا کاری بکنه!..
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_52
امیر بی محل به مامان با صدای بلندی گفت
_چی از جون ریحانه میخوای؟...هان؟ دیوونش کنی بسه؟
به پهنای صورت اشک میریختم که امیر با انگشت من رو نشون داد و گفت
_نگاه کن داره چجوری گریه میکنه! راضی دخترت اینطور اشک بریزه؟
مامان با تعجب گفت
_چی میگی؟...چیشده مگه؟
_مثلا خبر نداری اون پسره بی حیاء اومده جلو در خونه...
مامان که حالا متوجه موضوع شده بود لب زد
_به خدا که اینقدر زنگ میزد،کلافم کرده بود...همش زنگ میزد دفتر و تلفن رو اشغال میکرد...چند بار زنگ زد به گوشی...اومد محل کارم...منم از سره ناچاری گفتم باشه میزارم چند دقیقه با ریحانه حرف بزنی
با صدایی گرفته گفتم
_برا همین دیروز اصرار میکردی باهات بیام بیرون؟...مهمونی آخر هفته بهونه بود؟
اروم رفت رو صندلی نشست و سرش رو بین دستاش گرفت.
نمیدونستم عصبی باشم یا ناراحت...
فقط اون لحظه دلم میخواست رو زمین نباشم...
گفتم
_اینقدر من تو خونه ات اضافه هستم که میخوای من رو بفرستی خارج؟ اونم با کی! با کسی که دخترت رو نابود کرده...! مامان اخه من چی بگم که توجیه کارات باشه؟...
امیر پوفی کشید و تکیه زد به دیوار...
از قیافش معلوم بود که خیلی عصبیه و داره مراعات مامان رو میکنه...
با سروصدای ما،بابا که بیدار شده بود از پله ها اومد پایین و گفت
_مهناز چخبره سره صبحی؟
امیر گفت
_هیچی بابا....یه نفر اینجا دخترش رو به حراج گذاشته...
با گفتن این حرف امیر...بغض سنگینی گلوم رو چنگ زد...نفسم بالا نمیومد...
انگار که امیر هم فهمید چی گفته که سریع لب گزید و سکوت کرد...
بعد از چند دقیقه که بابا ماجرا رو فهمید،شروع کرد داد و بیداد کردن...
وضع خونه خیلی بد بود...دلم نمیخواست حتی یک دقیقه دیگه اینجا بمونم...
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_51 "محمد" صبح زود قبل اینکه ریحانه بلند بشه از خونه زدم بیرون حال دلم اون
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂
#part_52
تا ظهر یکم جمع و جور کردیم و رفتیم برای نماز
وضو گرفتم و اومدم داخل حال که ریحانه زودتر جانماز ها رو پهن کرده بود
نماز جماعت دونفرهای خوندیم
_ قبول باشه
_ قبول حق خانم، جانم...
_ میگم همون یه خورشت بسه درست کردم؟
_ آره عزیزم. چرا میخواستی بازم درست کنی؟
_ آخه حساب کردم دیدم یکم زیادیم شاید کافی نباشه
_ نه دیگه یه خورشت و برنج منم یه دوش بگیرم بعدش میام سالاد رو درست میکنم. تازه کیک و اینا هم هست بنظرم کافیه
_ خب اگه میگی بسه که هیچ...
دستاش رو گرفتم
_ تو چرا الان استرس گرفتی؟همه چی که خوبه..
نگاهش رو بین دوتا چشمام چرخوند و سرش رو انداخت پایین
_ نگران واکنش و حرف های مامانم هستم. میترسم جلو مامان شیرین یه چیزی بگه خجالت بکشم
_ من که برای امشب دلم خیلی روشنه و بنظرم همه چی خیلی خوب و عالی پیش میره
_ امیدوارم امروز همه چی باب دل تو پیش بره
_ همین که تو هستی یعنی خیلی وقته ساز دنیا برای من میزنه
لبخندی زد. بعده یکم نشستن رفت سمت اشپزخونه و منم وسیله هام رو برداشتم برای دوش
رفتم اتاق خواب و لباس هان رو بردارم چشمم خورد به دو جفت کفش کوچیک صورتی
نشستم کنار تخت و برشون داشتم
_ عه تو که اینجا نشستی
_ اینو کِی خریدی؟
_ دیروز زهرا اومده بود بیمارستان برای چکاپ دیگه باهم برمیگشتیم که چشمم خورد به اینا و خوشم اومد
_ چقدر قشنگن ریحانه
_ آره منم خوشم اومده بود. حالا پاشو برو حموم دیر میشه هاا
کفش ها رو از دستم گرفت و اشاره کرد که برم
لباسام رو برداشتم و تو چارچوب در بودم که گفت
_ فکر کن اینا رو پاش کنه تندتند راه بره و بگه بابا محمد بابا محمد...
حتی فکر کردن و تصورش باعث میشد لبخندی بزرگی بشینه رو لبم
.
از حموم که بیرون اومدم بوی قورمه سبزی پیچیده بود توی خونه
_ وای چیکار کردی ریحانه؟
_ عافیت باشه، چیشده مگه؟
_ این بوی خوشمزه قورمه رو حس نمیکنی؟
_ امیدوارم مزهاش هم مثل بوش باشه. راستی مگه نگفتی برنج کمکم درست میکنی؟
_ برنج؟؟من؟؟ والا یه سالاد گفتم من هستم
_ محمد اذیت نکن دیگه برو درستش کن
_ اهان میخوای خرابش کنم امشب همه رو بندازی گردن من؟؟
_ من که میدونم چه خوشگل برنج دم میکنی برو شکست نفسی نکن
با شیطنت نگاهش کردم
_ یعنی میخوای همه متوجه هنر های یک صالحی بشن؟
پقی زد زیره خنده و با سر تایید کرد
_ من برم لباسای سبد رو بچینم تو کمد میام کمکت
_ چشم سرور شما بفرمایید
با لبخند پشت چشمی نازک کرد و از کنارم رد شد
با رفتنش منم مشغول دم کردن برنجی شدم که از خانم جون یادگرفته بودم و برمیگشت با دوران نوجوونیم
خداروشکر توی این کار اونقدر ماهر بودم که بدون استرسی برنجم رو دم کردم...
...
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste