ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_52 امیر بی محل به مامان با صدای بلندی گفت _چی از جون ریحانه میخوای؟...هان؟
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_53
با ترس اینکه دوباره پوریا نباشه اروم رفتم از خونه بیرون که دستی رو شونم نشست...
خدا میدونه از وحشت چند کیلو وزن کم کردم!..
اروم برگشتم عقب و با دیدن امیر،نفس آرومی کشیدم...
_بیا خودم میرسونمت...
با اون نگاه کردنش،جرئت نکردم مخالفت کنم...
قطرات اشکی که اروم از گوشه چشمم میومد رو با دست پس میزدم...
سوار ماشین شدیم و بعد چند دقیقه تو همون حالت گفتم
_نمیفهمم چه اصراری داره من رو همش بفرسته خارج!...بابا به خدا دارم اینجا زندگیم رو میکنم...اَه...
_از بس با خاله اینا حرف میزنه
نیم نگاهی کردم و گفتم
_چه ربطی به اونا داره؟
_یادت رفته؟ سوگل رو هم همینطوری خاله فرستاد آلمان!؟ حالا همش میاد برای مامان تعریف میکنه و....مامان هم که میدونی چقدر دهن بینه...
_معلوم نیست سوگل بدبخت داره اونجا چی میکشه...چی میخوره...چیکار میکنه....پز الکی به مادر من میده...این برا بار هزارم بود که این بحث باز شد...
نگاهی بهم کرد و دوباره چشم دوخت به خیابون....گفتم
_ولی من او ۹۹۹ بار قبلی رو به این یکی ترجيح میدم....حداقل اون موقع من رو میخواست تنها بفرسته...الان!...
حرفم رو با سرازیر شدن اشک هام خوردم...
ماشین رو کناری نگه داشت و گفت
_بسه ریحانه....چقدر دیگه میخوای گریه کنی؟
دست دراز کرد و اشک گوشه چشمم رو زد کنار
_اخه حیف نیست اینطوری اشک میریزی؟....میخوام ببرمت یه جایی ؟...
سریع نگاهش کردم و گفتم
_نه....میخوام برم بیمارستان...هفته دیگه داریم میریم مشهد،من هنوز امتحانم رو ندادم،دیر میشه...
_باشه...اول بیا بریم تا جایی،بعد خودم میرسونمت..
حرفی نزدم که ماشین رو روشن کرد و گفت
_اون اشکات هم پاک کن....میبیننت ناراحت میشن!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم
_به خدا امیر اگه من رو ببری خونه مادرجون اینا...
_نه نمیبرمت....اصلا تهران نیستن،رفتن قم...
_پس کجا میریم
_اشکات رو پاک کن میفهمی...
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_52 تا ظهر یکم جمع و جور کردیم و رفتیم برای نماز وضو گرفتم و اومدم داخل حا
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂
#part_53
"ریحانه"
محمد رفت در و باز کرد. منم توی همین فاصله لباسم رو مرتب کردم و به استقبالشون رفتم
صدای خوش و بششون توی راهرو میپیچید و مامان شیرین با دیدنم لبخند گرمی زد
_ سلام خوش اومدید
_ سلام به روی ماهت دخترم،خوبی؟
_ خداروشکر شما صحیح و سالم باشید ماهم خوبیم
_ سلامت باشی عزیزه دلم
مریم کفش هاش رو درآورد و با چشمکی به طرفم اومد
محکم بغلش کردم و آروم زیره گوشش گفتم
_ نگفتی چیزی که..؟
_ نه بابا خیالت راحت چیزی نمیدونه
با همون لبخندم ازش جدا شدم و دعوتشون گردن به سمت پذیرایی
_ خیلی خوش اومدید مامان جون، چیزی میخورید بیارم؟
_ نه مادر نمیخواد زحمت بکشی من که چیزی نمیخورم
سری تکون دادم و محمد هم رفته بود بقیه سالاد رو تموم کنه
_ ماشالله چه بویی راه انداختی ریحانه از پایین ساختمون همه میفهمیدن امشب شام چیه
باهاش شروع کردم به خندیدن و محمد هم دستاش رو شست و اومد کنارمون
_ خب خوبی شیرین بانو؟
_ الحمدلله به خوبی شماها. کار و بار خوبه؟
_ اگر منظورت از کار شرکته... که باید خدمتت عرض کنم هنوز نرفتم اونجا
مشغول صحبت بودن و منم میوه ها رو داخل پیش دستی میچیدم که مریم گفت
_ نمیخواد توضیح بدی دیشب آقا مصطفی همه چیو گفت
_ عه آقا مصطفی رو کجا دیدید؟؟
_ هیچی دیروز شیما اومده بود پیشم دیگه آخر شب هم دستش درد نکنه آقا مصطفی اومد یه سر و جویای کارت شدم که یه چیزایی گفت
_ حالا آخره هفته جاتون خالی نباشه ان شاءالله دارم میرم کرمان
_ راس میگی محمد؟مزار حاج قاسم؟
_ بله دیگه به بچه های پایگاه گفتم فکر کنم جواد هم بیاد
_ وای خوش به حالت محمد اینقدر منم دوس داشتم بیام
_ دیگه حتما حاجی منو تنها کار داشته نمیخواستم خواهرم اونجا باشه
_ واقعا که محمد...
خندهای گرد و اومد کمکم برای میوه ها...
ظرف ها رو جاوی مامان شیرین و مریم گذاشت و منم رفتم آشپزخونه یه سر به برنج بزنم
همه چیو چک که کردم به سمت پذیرایی رفتم ولی با صدای زنگ گوشیم راهم رو کج کردم
_ سلام جانم
_ ریحانه من جای پارک ندارم باید ماشین رو کجا بزارم؟
_ کجایی الان؟
_ جلوی خونتونیم ولی جا نیست
_ وایسا به محمد میگم بیاد پایین صبر کن
گوشی رو قطع کردم و با چشم اشاره زدم که محمد اومد به طرفم
_جان...
_ مامان اینا اومدن ولی امیر میگه پایین جا نیست ماشین بزاره
_ ماشین خودمون رو از پارکینگ بیارم بزاره جای من؟
_ نمیدونم میخوای همین کار و بکن
باشهای گفت و سوئیچ رو برداشت و رفت پایین
منم رفتم پیش مریم نشستم
_ هنوزم دانشگاه میری ریحانه جان؟
_ آره مامان باید چند تا آزمون و ارائه بدم و این ترم تموم میشه
_ به سلامتي
_ سلامت باشید
تقهای به در خورد و بلند شدم...
بابا سلامی گرد و جوابش رو دادم و آروم بغلم کرد
_کم پیدایی وروجک؟!
_ ببخشید کم میرسم بیام
_ حالا بعدا نگا داشتم برات!
با خنده رفت کناری و مامان اومد جلو
چهرهاش فرق کرده بود! قدمی برداشتم و بغلش کردم که متقابلا بغلم کرد
_ دلم براتون تنگ شده بود
لبخندی زد و همراه بابا رفتن پذیرایی و اونطرف گرم سلام و احوالپرسی شدن
امیر با دیدنم اومد یهو بغلم کنه که محمد نزاشت...
...
کپی ممنوع ⛔️
@YekAsheghaneAheste