eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_60 مامان اومد دادی بزنه سر ریحانه که با صدای بابا حرفش رو خورد _چخبره اینج
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ بالاخره روز رفتن فرا رسید... چمدونم رو گذاشتم پایین و چشم دوختم که ریحانه هم بیاد.. هرچی منتظر شدم خبری نشد!.... پله ها رو یکی دوتا بالا رفتم و در اتاقش رو باز کردم.. گوشه ای رو تخت نشسته بود و زل زده بود به جایی... _ریحانه...بیا بریم دیرمون میشه! با صدای من به خودش اومد و چیزی نگفت. رفتم جلوش و تو چشم هاش نگاه کردم...اروم گفتم _باز چیشده؟...دیرمون میشه ها! _مامان رفته تو اتاق و در و رو خودش بسته...میگه راضی نیستم بری... لبخندی از سر آرامش زدم و گفتم _اخلاقش رو که میدونی...بابا راضیش میکنه،غصه نخور... سری تکون داد که چمدونش رو برداشتم و اونم پشت سر من حرکت کرد.. نميتونستم حرکات مامان رو برای خودم هضم کنم... چرا اینجوری میکرد؟...چی باعث شده بود که از اون مامان مهناز بچگی من اینقدر فاصله بگیره؟ کلافه بودم از این وضع و مجبور بودم سکوت کنم.. * بعد از یک ساعت درگیری با ترافیک بالاخره رسیدیم... با هم پیاده شدیم که خانم علوی با دیدنمون با لبخند نزدیک شد... خانم علوی کسی بود که کارای ثبت نام ریحانه رو انجام داده بود... _سلام ... با لبخندی متقابل جوابش رو دادم و با دست اشاره کردم به ریحانه _ایشون ریحانه خانم...خواهر بنده هستن.. لبخندی از سر محبت زد و دست دراز کرد که ریحانه هم متقابلا دستش رو گرفت _خوشبختم ریحانه خانم... رو به من کرد و گفت _مدارک رو اووردید؟ سری تکون دادم و از تو کیفم چند برگه برداشتم و دادم بهش... ریحانه با تعجب داشت نگاه میکرد که اروم زیر گوشش گفتم _اینجا فقط کسانی که عضو بسیج هستن رو میبرن مشهد... _خب من که نیستم! با لبخند شیطنت آمیزی گفتم _الان شدی!...تبریک.. ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_60 _ هیچی امروز محمد یه شوخی بی‌مزه‌ای کرد هنوز تو ذهنمه _ برای همینه دار
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ _ وای چقدر تو عوض شدی دختر! نگاش کن... چه چادری سرش انداخته... خیره به چشماش نزدیکم میشد هنوزم همون جوری نگاهم میکرد.. از چشم اون من یک آدم ضعیفی بودم که حتی نمیتونستم کوچکترین قدمی بدون اجازه مامانم بردارم اینطوری براش مجسم بود که مامانم اشراف کامل روی تک تک حرکاتم داره و من فقط یه اسباب بازی هستم اما خیلی وقت بود که اینجوری زندگی نمیکردم خیلی وقت بود مامان رو هم وارد جریان مواج زندگیم کردم و حالا بعده این همه سال بالاخره من رو اونجوری که هستم پذیرفته اومد جلو تر و با همون لبخند مصنوعی که داشت بغلم کرد و سریع رفت عقب تر _ خوبی ریحانه؟؟الو؟؟ نشناختی؟ چه بی معرفت شدی تو خودم رو جمع و جور کردم و مثل خودش لبخند ظاهری بهش زدم دوستی که بعد از این همه سال اونجوری بهم آسیب زده بود لیاقت یک خنده واقعی رو هم نداشت _ اتفاقا شناختم ولی باور نمیکردم وسط خیابون ببینمت پوزخندی زد _ چرا؟مگه باید کجا میبودم؟ _ نمیدونم آخرین بار که گرفته بودنت و زندان بودی _ اوو اون که برای چند ماه پیشه!خیلی وقته آزاد شدم _ به سلامتی خواستم برم سمت زهرا اینا که اومد جلوم _ میگم چقدر عوض شدی! این چیه سرت؟ آروم سعی کردم جوری حرف بزنم که فقط خودش بشنوه _ من برای کاری اومدم اینجا و به محض اینکه تموم بشه باید برم، از اینکه دیدمت نمیگم خیلی خوشحالم اما خب خوب شد که فهمیدم آزاد شدی حالا هم اگر دید و بازدیدت تموم شده رفع زحمت کن _ اون دوتا دختر هم با تو اومدن؟ یعنی علاوه بر ظاهر آدمای دورت رو هم عوض کردی؟؟ _ تمومش میکنی؟؟ _ تو چرا اینقدر از دست من عصبی هستی؟ _ چون از کسی که اصلا فکرش رو نمیکردم ضربه‌ای خوردم که حتی نمیخوام یادم بیاد چطور روزای بعدش گذشت _ خب الان که حالت خوبه اینجور که پیداست _ آره خب بالاخره وقتی چشمام رو باز کردم و دوست و دشمن رو از هم تشخیص دادم حالمم بهتر شد _ میبینم ختب توپت رو پر کردن! برای یه لحظه تو دلم گفتم؛ خدایا چرا بعده این همه مدت من رو با این روبرو کردی؟ که چی بشه؟ داری دوباره امتحانم میکنی یا میخواستی نشونم بدی از کجا به کجا رسیدم؟ اومدم جوابش رو بدم که یهو شکمم تیر بدی کشید و اخم در اومد دستم رو به لبه رگال ها گرفتم وقتی دید حالم بد شده اومد دستم رو بگیره که پسش زدم _ چت شد یهو؟؟ نفسم رو عمیق بیرون دادم و دستم رو گذاشتم رو شکمم _ وایسا ببینم... ریحانه بارداری؟؟ _ میشه اینقدر در گوشم حرف نزنی؟؟ _ من شاید نزدیک به یک سال باشه تو رو ندیدم این همه تغییرات یکم برام سخته درکش میدونست خوب نیستم ولی همچنان به حرفاش داشت ادامه میداد خواستم از جایی که هستم بلند شم ولی از درد لبم رو گاز گرفتم... ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste