eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_6   با کوبیده شدن در حیاط قلطی زدم که صدای اقاجون باعث شد چشم هام رو آروم بازک
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ از اونجایی که مامان هیچ وقت خونه نبود،کمتر پیش میومد ما غذای خونگی بخوریم.هربار هم یه بهونه ای برای درست نکردنش میوورد. خوردن این کوفته اونم خونه مادرجون مثل رسیدن به یکی از ارزو هام بود. بعد از اینکه کوفته های نیمه آماده رو تو قابلمه گذاشتن و منم میوه هارو تو ظرف چیدم با هم رفتیم تو پذیرایی،نشستیم.... .. عمه:مامان امشب محمد و مریم گفتن میخوان بیان اینجا!... مادرجون:قدمشون سر چشم مادر... عمو محمد بچه چهارم خانواده بود و دوسال از عمه معصومه بزرگتر بود و سه تا بچه داشت. زن عمو مریم هم مثل عمه معصومه خیلی خونگرم و مهربون بود،برای همین رفت و آمد زیادی باهم داشتن. ....نزدیکای ساعت ۵ بود که صدای زنگ در اومد و با حدس اینکه کی میتونه باشه شالم رو سرم کردم و رفتم جلو در...در رو باز کردم که عمو محمد و زن عمو مریم داخل شدن. با دیدنم لبخندی زدن و کلی خوش و بش کردیم! چقدر دلم براشون تنگ شده بود!... جو خونه صمیمی تر شده بود و من از این قضیه خیلی خوشحال بودم،چون باعث می‌شد تمام نگرانی و استرس هام از بین برن. ... چند ساعتی همینطور گذشت که باز صدای در اومد و اینبار خود عمه رفت در رو باز کرد که آقاجون و امیر و آقا سعید شوهر عمم با هم وارد خونه شدن.... از اومدن امیر اونم الان یکم جا خوردم اما اون اصلا به رو خودش نیوورد. ..... عمو محمد:اقاجون،من و مریم تصمیم گرفتیم خودمون برای الهه(دختر عموم)جشن تکلیف بگیریم اما خب خودتون میدونید که من اگر بخوام همه دور هم باشیم یکم سخت میشه چون خونم یکم کوچیک هست.مریم پیشنهاد داد اگر زحمتی نیست اینجارو برای گرفتن جشن انتخاب کنیم... اقاجون:به به....ماشالله،به سلامتی.چرا پسرم نشه؟خونه بازه و راحت.هرجور خودتون میخواید درستش کنید مادرجون:آره پسرم مزاحمت چیه؟نوه ام داره خانم میشه!...حتما همین کار رو بکنید. من خودم یادم نمیاد اصلا جشن تکلیف برام گرفته باشن!یعنی مامانم زیاد قید و بند اینجور چیز هارو نداشت!... از جا بلند شدم تا برم برا همه چایی بریزم که امیر هم با من وارد آشپزخانه شد‌ میدونستم برای گفتن چیزی تا اینجا اومدم برا همین اجازه دادم حرف بزنه . امیر:چطوری خوبی؟ _مرسی،تو خوبی؟ امیر:شنیدم امروز بابا اومده بود اینجا! سری از تاسف تکون دادم:بله!...تا چند ساعت مادرجون همینطور داشت گریه میکرد تا اروم َشد... امیر:اوه...اوه اینقدر اوضاع داغون بوده؟ _بله!...حالا چی شده؟ امیر:هیچی،اومدم بگم جمع کن بریم! با تعجب نگاهش کردم که فهمیدم مامان باز رفته رو مخش و اَمونش رو برید! ناچار قبول کردم و آخر شب وقتی همه رفتن منم وسایلم رو جمع کردم و از خونه مادر جون رفتیم. ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ #part_6 چند روزی از شلوغی و اغتشاشات می‌گذشت و هرروز آمار خسارت ها بیشتر می‌شد. م
꧁༒•²بخت سفید•༒꧂ مثل هرسال که ماه ربیع الاول مادرجون نذر شله زردش به راه بود امسال هم دعوت بودیم. با یه تفاوت اونم اینکه پارسال در کاوش مرد غریبی بودم که حالا شده همسرم! لحظه هایی از گذشته برام مرور میشد... وقتی روی لباسش چایی افتاد..! وقتی دستم سوخت...! وقتی رفته بودیم مشهد و روی یکی از پارچه هاش ماست ریختم...! همه این خاطرات باعث می‌شد لبخندی بزنم و از حال الانم ممنون و شکرگزار خدا باشم. منطقه سیرجان توی هفته های اخیر خیلی آسیب دیده بود و خیلی از بسیجی ها و پای کارها میرفتن برای کمک... محمد هم چند روز پیش با خودش وسیله برده بود برای اونطرف. از برنامه امشب خبر داشت و گفته بود که خودش رو میرسونه. سمت کمد رفتم و مانتو بنفشی برداشتم. دنبال یه شلوار مناسبش میگشتم که لباسی گوله شده ته کمد افتاده بود! برش داشتم که دیدم خاکی و پاره پاره‌اس! متعجب از اینکه چرا محمد اینو بیرون ننداخته پرتش کردم گوشه‌ای که خودم بعدا بر دارمش. روسری نیلی رو عربی بستمش، چادر مشکیم و روی سرم انداختم. توی دلم تحولات زیادی رخ داده بود! هنوز کلی چیز باید یاد میگرفتم و خیلی موضوعات بودش که من بی اطلاع بودم... اما بابت همین تحول ظاهری خیلی خوشحال و بین نمازام ممنون حضرت زهرا میشدم. بعده حاضر شدنم گوشی رو برداشتم و شماره محمد رو گرفتم ولی پاسخگو نبود! نفسم رو بیرون فرستادم و نشستم روی کاناپه. براش پیام نوشتم و هرچی منتظر شدم جواب بده ولی خبری نشد...! لیوان آبی از یخچال برداشتم، هنوز جرعه‌ای ازش نخورده بودم که تلفن زنگ خورد با فکر اینکه محمد باشه بدو رفتم گوشی و برداشتم و اتصال تماس رو زدم _ الو سلام ریحانه _امیر تویی؟ _ آره! منتظر کی بودی مگه؟ _ اولا علیک سلام دوما فکر کردم محمد! _ محمد تماس گرفت گفت نمیرسه بیاد تهران،احتمالا شب بیاد _ چرا جواب تماس های منو نمیده؟ _ جایی که هستش آنتن دهیش ضعیفه. ببین اگه حاضری پنج دقیقه دیگه جلو درتونم باشه‌ای بهش گفتم و رفتم بیرون خونه ایستادم تا بیاد. یکم دلخور شده بودم از نیومدنش ولی خب چی میتونستم بگم؟! با اومدن امیر رشته افکار از دستم در رفت _ خوبی؟ _ خوب بودن که خوبم ولی معلوم هست کجایی رفته محمد؟ _ میدونی که رفته برای بازسازی و وسیله برده _ یه زنگ نباید به من بزنه؟ _ دیگه شوهره خودته من گردن نمیگیرمش حرفی نزدم و به بیرون خیره شدم... وای به حالت برنگردی محمد ..! ... کپی ممنوع ⛔️ @YekAsheghaneAheste