ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_72 سر جام خشک شده بودم و داشتم فکر میکردم. به اینکه عجب شانسی دارم من! هنوز
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_73
دیدی بعضی چیزا و بعضی حرکات چقدر برای آدم جالبه؟ مثلا من هیچ وقت به این فکر نکردم که چرا بلند بلند حرف میزنم!
یا مثلا وقتی بین خودمون نشستیم هیچ وقت برام مهم نبوده،اونی که صدام میزنه،محرم منه یا نامحرم...
اینکه یک نفر تمام این اصول رو رعایت میکرد برام جالب بود...
درست مثل عمه معصومه من!
نمیدونم چقدر از فکر کردن های من میگذشت که با صدایی آشنا به خودم اومدم...
_کجایی ریحانه؟ رسیدیما!...
گیج نگاهش کردم که لبخند آرومی زد و با دست اشاره کرد...
_میگم رسیدیم...نمیخوای پیاده شی؟
سری تکون دادم و از رو صندلی بلند شدم.
زهرا هم بعده من از جا بلند شد و دوتایی از اتوبوس پیاده شدیم.
همزمان با خروج ما چشمم به امیر و دوتا پسری که کنارش بود افتاد...
با دیدن اتفاقی که افتاد عصبی چشم دوختم به امیر...
****
"امیر"
از سره صبح محمد رفته بود تو لاک خودشو حرفی نمیزد..
جواد هم همش سرش تو گوشی بود و کلافهام کرده بود..
به ناچار هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و همراه با مداح زمزمه کردم:
" آه از دوری آه از دوری هر شب هستم حرم تو
ولی میبینم که دوباره خوابم انگار وای از تکرار
من میترسم بمیرم نبینم حرم تو رو
از این غم میمیرم بی تو ارباب
خواب میدیدم که کنار ضریح تو اشکای نم نم بارون میشه
من تو رویا میدیدم که دلم توی صحن تو آقا مهمون میشه... "
با ضربه محمد به خودم اومدم و دیدم سعی میکنه چیزی رو بگه...
هندزفری رو از گوشم بیرون اووردم و سوالی نگاهش کردم
_چیشده؟
_رسیدیم مسلمون...
_عهه...چه سریع؟!
_دیگه شرمنده!باید به راننده میگفتم اروم تر بره...
_مسخرهای چقدر محمد...
_پیاده میشی یا مسخره تر از این بشم؟
نفس عمیقی کشیدم و از جا بلند شدم و نگاهی به جواد که صندلی کناریمون بود انداختم
_این که هنوز خوابیده...
_یعنی هر کاری کنی باز این جواد کمبود خواب داره!....امیر بی زحمت بیدارش کن..
اروم دستی به شونه جواد زدم و چند بار لرزش خفیفی دادم که با همون خواب آلودگی گفت
_جون من بزار یکم دیگه بخوابم..
با خنده گفتم
_جون تو راه نداره!...پاشو رسیدیم...پاشو..
زیر لب غرغری میکرد که خندهام گرفته بود...
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste