مطالعه این صفحه زیاد وقتت رو نمیگیره...
اما عوضش به حرف رهبرت احترام گذاشتی رفیق🖐🏼🌱
#ماه_شعبان
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste
گفتمڪاشمیشدمنمهمراهتبیام
جبهہ،لبخندیزدوگفت؛هیچمیدونی
سیاهیِچادرتوازسرخیِخونِمنڪوبنده
تره؟!..
حجابتورعایتڪنی؛مبارزتوانجام
دادی:))♥️..
#همسرشهیدمحمدرضانظافت
#امام_زمان #حجاب
@YekAsheghaneAheste
#همسفر
طبيبانم چهمیدانند دردم دردِ تنهاییست...
تو نبضم را بگیری بیگمان آرام میگیرم😍
#همسرانه #زندگی #سخنعشق #دلبر_جانا #حجاب #امام_زمان #ماه_شعبان
@YekAsheghaneAheste
ما فقط یکبار فرصت زندگی کردن داریم پس جای هیچ اشتباهی وجود نداره. حیف که خیلیامون #آرامش رو به #آزادی ترجیح میدیم و تصمیم میگیریم با شرایط خو بگیریم.
🌱{ @YekAsheghaneAheste }🌱
«زن»، «زندگی» اش را داد..
تا ما «آزادی» داشته باشیم:)
#شهدا..
پ.ن:اوج و کمال معنا رو ببین و با توحش اینها مقایسه کن
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_72 سر جام خشک شده بودم و داشتم فکر میکردم. به اینکه عجب شانسی دارم من! هنوز
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_73
دیدی بعضی چیزا و بعضی حرکات چقدر برای آدم جالبه؟ مثلا من هیچ وقت به این فکر نکردم که چرا بلند بلند حرف میزنم!
یا مثلا وقتی بین خودمون نشستیم هیچ وقت برام مهم نبوده،اونی که صدام میزنه،محرم منه یا نامحرم...
اینکه یک نفر تمام این اصول رو رعایت میکرد برام جالب بود...
درست مثل عمه معصومه من!
نمیدونم چقدر از فکر کردن های من میگذشت که با صدایی آشنا به خودم اومدم...
_کجایی ریحانه؟ رسیدیما!...
گیج نگاهش کردم که لبخند آرومی زد و با دست اشاره کرد...
_میگم رسیدیم...نمیخوای پیاده شی؟
سری تکون دادم و از رو صندلی بلند شدم.
زهرا هم بعده من از جا بلند شد و دوتایی از اتوبوس پیاده شدیم.
همزمان با خروج ما چشمم به امیر و دوتا پسری که کنارش بود افتاد...
با دیدن اتفاقی که افتاد عصبی چشم دوختم به امیر...
****
"امیر"
از سره صبح محمد رفته بود تو لاک خودشو حرفی نمیزد..
جواد هم همش سرش تو گوشی بود و کلافهام کرده بود..
به ناچار هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و همراه با مداح زمزمه کردم:
" آه از دوری آه از دوری هر شب هستم حرم تو
ولی میبینم که دوباره خوابم انگار وای از تکرار
من میترسم بمیرم نبینم حرم تو رو
از این غم میمیرم بی تو ارباب
خواب میدیدم که کنار ضریح تو اشکای نم نم بارون میشه
من تو رویا میدیدم که دلم توی صحن تو آقا مهمون میشه... "
با ضربه محمد به خودم اومدم و دیدم سعی میکنه چیزی رو بگه...
هندزفری رو از گوشم بیرون اووردم و سوالی نگاهش کردم
_چیشده؟
_رسیدیم مسلمون...
_عهه...چه سریع؟!
_دیگه شرمنده!باید به راننده میگفتم اروم تر بره...
_مسخرهای چقدر محمد...
_پیاده میشی یا مسخره تر از این بشم؟
نفس عمیقی کشیدم و از جا بلند شدم و نگاهی به جواد که صندلی کناریمون بود انداختم
_این که هنوز خوابیده...
_یعنی هر کاری کنی باز این جواد کمبود خواب داره!....امیر بی زحمت بیدارش کن..
اروم دستی به شونه جواد زدم و چند بار لرزش خفیفی دادم که با همون خواب آلودگی گفت
_جون من بزار یکم دیگه بخوابم..
با خنده گفتم
_جون تو راه نداره!...پاشو رسیدیم...پاشو..
زیر لب غرغری میکرد که خندهام گرفته بود...
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_73 دیدی بعضی چیزا و بعضی حرکات چقدر برای آدم جالبه؟ مثلا من هیچ وقت به این
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_74
دستش گرفتم و به سمت خودم کشوندم،که با یه حرکت از جا بلند شد..
_محمد کو؟
_رفته پایین...بیا بریم..
چیزی نگفت و پشت سره من از اتوبوس پیاده شد..
تقریبا همه بچه ها پیاده شده بودن و محمد هم انگار حرفش با آقای رسولی تموم شد که اومد سمت ما...
_امیر...آقای رسولی میگه باید بریم وسایل رو از یه پایگاه دیگه بیاریم..
جواد که کنارم داشت به خودش میومد گفت
_یعنی اینجا هیچی نداره؟
محمد سری به طرفین تکون داد...
به دورو برم نگاه کردم. قرار بود همگی بیایم قرارگاهی که برامون حاضر کرده بودن.
اول هاش فکر میکردم که هتلی جایی میریم که خب محمد بهم گفت خوده بسیج یه پایگاه اقامتی داره...
اینجا یکم شبیه شهرک های نظامی بود و هیجان موندن تو اینجا رو برام بیشتر میکرد...
_امیر چیکار میکنی با من میای یا نه؟
_اره بابا...فقط وسایل هارو بزاریم..
_منم میام
_تو بیا برو یه آب به دست و صورتت بزن،بعد بیا بریم...
رو کردم سمت محمد و گفتم
_خب من و جواد میریم وسیله هارو بزاریم،تو باش اینجا برمیگردیم
با جواد از جوب خیابون رد شدیم و قدم اول رو برنداشته محمد گفت
_امیر....این و هم بگیر دست من نمونه شر بشه...
نگاهی به پاوربانک تو دستش انداختم و گفتم
_حالا پیشت باشه برگشتم میگیرم ازت...
_نه قربونت...مگه نگفتی صاحبش حال خوشی نداره و فلان؟بیا پیش خودت باشه بعدا نیای یقه من رو بگیری...
با خنده دست دراز کردم و خواستم ازش بگیرم که نفهمیدم چجوری دستم به دست محمد نرسید و پاور از دستش لیز خورد و افتاد تو جوب...!
_عهههه بگیرش محمد..!
_وای!
جواد که کنارم وایساده بود اومد و هر سه تامون شاهد هم مسیر شدن جسم مشکی مکعبی با جریان آب بودیم تا اینکه به چیزی گیر کرد...
سریع رفتم و از آب کشیدمش بیرون..
_خراب شده؟
_نمیدونم....بزار ببینم روشن میشه یا نه!
تو دلم خدا خدا میکردم بلایی سرش نیومده باشه،وگرنه ریحانه تا خوده تهران بیچارهام میکرد...
وای ریحانه...
چشم هام تو چشم های عصبیش قفل شد و با دست تهدید وار چیزی رو گفت و رفت...
_امیر اینکه روشن نمیشه!
پاور رو از دست محمد گرفتم و با تشر گفتم
_خب اخه ادمِ حسابی نمیشد دستت بمونه؟من الان جواب این دختر رو چی بدم؟...
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
🔸همانا خوبی ها، گناهان را از بین می برد.
🔹انَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ.
📚 #هود- آیه 114
بچــه شیعــه!...
مشکـلاتشُ سـر سـجاده حـل می کنـه 🙃
#بچه_شیعه #امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste