ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_76 _آقای صالحی اینطوری نیست که کلا بخواد لج کنه...مخصوصا با نامحرم... _خوشت
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_77
شونه ای بالا انداختم و چمدون رو گوشهای گذاشتم...
اتاق رو داشتم براندازی میکردم که در جایی رو با تصور اینکه دستشویی باشه،باز کردم...
_زهرا...
_بله!...
_اینجا که دستشویی نداره...!
اومد کنارم وایساد و خیره به جایی شد که من شدم!
_خب؟
_خب داره؟ دستشویی کجاست؟
خنده نسبتا بلندی کرد و گفت
_اینقدر خوشم میاد اینجور چیزا برات تازگی داره....
_اینکه دارم از نبود دستشویی تو اتاق گله میکنم،خوشت میاد؟
_عزیزم دستشویی بیرونه...
هاج و واج نگاهش کردم و در برابر چهره خندان زهرا لب زدم
_یعنی چی بیرونه؟ من هر بار باید تا بیرون برم و بیام؟
_بله...
خداروشکر مامان من اینجا نیست و این وضعیت رو نمیبینه...!وگرنه میخواست تا آخر سفر همش غر بزنه...
_ریحانه من گشنهامه...بیا بریم پایین
با حالت تمسخر گفتم
_عههه اینجا غذا هم میدن؟
_خیلی لوسی! یه دستشویی نداره ها! پاشو بریم
با خنده سری تکون دادم و چیزی نگفتم..
"امیر"
یکم طول کشید تا برسیم " پایگاه نصرالله "...
با محمد و جواد رفتیم داخل و بعد از اینکه خودمون رو معرفی کردیم،راه رو نشونمون دادن تا بریم وسایل شخصی رو بیاریم...
_داداش اینا که خیلی زیاده...
_غر نزن جواد بیا سر این رو بگیر..
نگاهی به رختخواب های کاور شده تو اون اتاق انداختم...
چقدر زیاد بودن! بدیاش این بود که باید همه رو با خودمون میبردیم...
پوفی کشیدم و رفتم از گوشهای ،تشک های تا شده رو برداشتم و انداختم رو شونهام...
***
نیم ساعتی میشد که اذان رو گفته بودن و منم که خیلی خسته شده بودم،گوشه ای نشستم...
نفس های پی در پی جونم رو گرفته بود.
جواد هم اومد و خودش رو کنارم انداخت...
اونم مثل من تو نفس زدن کم اوورده بود و قرمز شده بود.
_محمد کجاست؟
_هنوز داره وسیله میبره..
_عجب جونی داره!
_پسر خاله ما رو دست کم گرفتی؟ وقتی به یه چیزایی گیر بده دیگه ول کن نیست...
به جز ما سه تا یه راننده دیگه هم اومده بود که کمکش میکردیم،بعد از جا دادن رختخواب ها اونارو ببره محل استقرارمون...
راننده و محمد با اینکه من و جواد دیگه کار نمیکردیم و نشسته بودیم کنار،بازم داشتن کار میکردن...
گاهی به محمد غبطه میخوردم..
علارغم سختی هایی که زندگی براش رقم زده بود،بازم از پا نیافتاده بود...این اخلاقش باعث میشد من دورادور سعی کنم شبیه اون باشم...
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_77 شونه ای بالا انداختم و چمدون رو گوشهای گذاشتم... اتاق رو داشتم براندازی
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_78
_پاشید بریم که نماز رو اونجا برسیم بخونیم،باید حرکت کنیم،آقای رسولی چند بار تماس گرفته...
جواد نگاه عمیقی به محمد انداخت و رو به من گفت
_میبینی از خستگی درکی نداره؟!
اومدم جواب جواد رو بدم که محمد زودتر گفت
_به خدا منم خستهام ولی نمیشه که کار رو زمین بمونه....اون همه ادم الان منتظر اینان...گناه داره اینطوری بشینیم،پاشید ببینم...
نفسم رو با شدت بیرون دادم و از جا بلند شدم. دست جواد رو هم گرفتم و بلندش کردم..
بعده کار های تکمیلی سوار ماشین شدیم و به سمت پایگاه خودمون حرکت کردیم...
_وای که دلم میخواد فقط بخوابم...
_گشنهات نیست؟
_میزان خستگی بیشتر از میزان گشنگی هست..
_صحیح...ولی من که دارم میمیرم از گشنگی..
محمد که حالا داشت خستگیش رو بروز میداد گفت
_منم گرسنهام شده، صبح همون یه لقمه رو خوردم دیگه لب به چیزی نزدم...
سری تکون دادم و چشم دوختم به منظره بیرون...
وقتی رسیدیم پایگاه آقای رسولی و بچه های دیگه برای خالی کردن ماشین اومدن کمک که ما هم رفتیم داخل...
با صدای آقای رسولی هر سه تامون به عقب برگشتیم
_پسرا.....این کلید اتاقتون...
_خودمون سه نفر هستیم؟
_اره فعلا،ولی شاید یکی دیگه هم بهتون اضافه شد.....اگر گرسنه هستید،بفرستم بچه ها براتون غذا بیارن..
_اره حاجی واقعا لطف میکنید
_خیله خب برید من هماهنگ میکنم
باشهای گفتیم و محمد کلید رو گرفت و با هم حرکت کردیم سمت اتاق...
در باز نشده جواد سریع رفت تو و خودش رو پرت کرد رو زمین...
_یواش...! چخبرته؟
_وای خداجون که چقدر خستهام
_خجالت بکش مرد گنده!پاشو نمازت رو بخون،یه چیزی بخور بعد بخواب...
_خدا شاهده میخوام فقط بخوابم...
دست گذاشت زیره سرش و رو به محمد گفت
_ببینم،بعدازظهری میریم حرم؟
_اره، ان شاءالله نماز مغرب و عشا رو حرم میخونیم...
_خب پس تا من خوابم پاشید برید کاراتون رو بکنید...
_چشم ارباب امری باشه؟
_فعلا خبری نیست!
از لحن محمد خندهام گرفت که نیم نگاهی بهم انداخت و گفت
_میبینی چقدر این بشر پرروعه ؟
خندهای کردم و رفتم سروقت چمدون ها...
داشتم چمدونم رو باز میکردم که تقهای به در خورد و محمد گفت
_فکر کنم غذا رو اووردن...امیر،جواد رو صدا بزن بیاد ناهار...
نگاهی به جواد انداختم.
غرق خواب بود...دلم سوخت که بیدارش کنم..
....
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
Mahdi Mirdamad - Shabe Mastane (320).mp3
10M
••🌼••🌼••🌼••🌼••🌼••
#مولودی
الهی یه جمعه بعد دعای ندبه…
دست جمع از جمکران با هم بریم خراسان…
یعنی میشه قسمت؟ خوشا به این سعادت! بزنند نقاره حرم بشه قیامت!
رضا رضا بخونیم مهدی بره زیارت…
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#نیمه_شعبان #امام_زمان #عید_امید #لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste
🌼امشب رسد از سامره بوی گل نرگس
🌼گلها همه چشماند به سوی گل نرگس
🌼یعقوب شنیده است بـوی پیرهن امشب
🌼مهدی زده لبخند به روی حسن امشب
#میلاد_امام_زمان
#نیمه_شعبان #امام_زمان #عید_امید #لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste
اعمالقبلازخواب☝️🏻🌸
شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃
التماسدعا✋🏻
#شب_بخیر
#میلاد_امام_زمان
#ماه_شعبان #نیمه_شعبان #عید_امید
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste
🖇با خودت تکرار کن
🌸پنجره دل رو بسوی تو باز میکنیم
هوای مهربونی را نفس میکشیم
و به خاطر فرصت جدیدی که به ما دادی تا مهربانتر و عاشقانهتر زندگی کنیم...
"خدایا سپاسگزارم"
#معجزه_شکرگزاری
@YekAsheghaneAheste 🌸🍃
مطالعه این صفحه زیاد وقتت رو نمیگیره...
اما عوضش به حرف رهبرت احترام گذاشتی رفیق🖐🏼🌱
#میلاد_امام_زمان
#نیمه_شعبان
#امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste