eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹شهید حمیدرضا انصاری 🌹 🔹شادی روح شهدا صلوات « اللّهم صلّ علی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فرجهم » ⚪️فرازی از وصیتنامه شهید: امیدوارم همسرم و فرزندانم حجاب و عفاف را سرلوحه زندگی قرار داده و باعث سرافرازی دین و نظام مقدس جمهوری اسلامی شوند. به فرزندانم صبر و صراط مستقیم را که همانا پاکدامنی و پیروی از حضرت زهرا (س) است توصیه می کنم و از آنها می خواهم گوش به فرمان مادر باشند و در راه ولایت، در همه‌ی صحنه های دفاع از اسلام و انقلاب حاضر شوند @YekAsheghaneAheste
🖇✨🪐 چادرت حال مرا از قبل بهتر می‌کند قرص ماهم، این که ابری می‌شوی زیباتری من تیمم می‌کنم با خاک پای چادرت آن زمانی‌که به سوی قبله رو می‌آوری @YekAsheghaneAheste
🟠 شيطان در آخرالزمان با تمام توان خود می‌تازد... ✍🏼آخرالزمان چون نزديك نابودی ابليس است ، تمام سعی و تلاش خود را برای تأخير در ظهور و گمراهی مردمان به كار خواهد بست . آنقدر در آخرالزمان اين مسائل رونق می‌گيرد كه وقتی ندای آسمانی به نفع امام زمان علیه‌السلام بلند می‌شود ، نعره‌ای هم از جانب شيطان شنيده می‌شود كه بعضی‌ها ، حق و باطل را اشتباه می‌كنند . حضرت امام صادق علیه‌السلام در مورد زمان ظهور حضرت و نشان آن فرمودند : منادی نام قائم «عجل الله تعالی فرجه الشریف» را ندا می‌دهد . پرسيدم : آيا اين ندا را بعضی می‌شنوند يا همه ؟ حضرت فرمودند : «همه ! هر قومی به زبان خودش می‌شنود» . پرسيدم : پس با اين حال ، ديگر چه كسی با حضرت مخالفت می‌كند ، در حالی كه نام او ندا داده شده و شكی در حقانيت او نيست ؟ حضرت فرمودند : ابليس آن‌ها را رها نمی‌كند ، تا اين‌كه در آخر شب ندای ديگری بدهد . پس مردم دچار شك می‌‌شوند . 📚كمال‌الدين و تمام النعمة ، ج ۲ ، ص ۶۵۰ . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @YekAsheghaneAheste
بہ‌ افرادی‌کہ‌نمازهایشان‌ قضا‌میشد ... میفرمودند‌کہ‌سوره‌یس‌ و‌زیارت‌‌عاشورا‌بخوانید ؛ تا‌قلبتان‌ازظلمات‌وتاریکۍبہ‌نورِقرآن وزیارت‌عاشورا‌روشن‌؛وهدایت‌شود @YekAsheghaneAheste
کار خیر است، تأمل به خـدا جـایز نیست عشق، تصمیم قشنگی ست بیا عاشق شو❤️ @YekAsheghaneAheste
راستی حسرت را خوردن روزه را باطل نمی‌کند؟...💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_128 _الان؟امشب؟ چرا چیزی شده؟ _نه عزیزم چیزی نشده حسین زنگ زد گفت بیایم _اخه
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ امیر کلید انداخت تو در و قبل از اینکه باز کنه،در باز شد. به بتول خانم خیره شدیم... _سلام بچه ها خوش اومدید _سلام بتول خانم اینجا چیکار میکنید؟ _مهناز خانم گفتن امشب دست تنهان اومدم کمک _عمه‌ام اینا هنوز اینجان؟ _اره عزیزم امیر چمدون ها رو اوورد داخل که بتول خانم اومد اونا رو بگیره که امیر گفت _نه نمیخواد ببرینشون،سنگین هستن خودم میبرم _باشه پسرم تا زیر پله که زورم میرسه! امیر چیزی نگفت که رو کردم به بتول خانم و گفتم _اوضاع سالن چطوره؟ _والا چی بگم خودتون برید ببینید دلشوره‌ای افتاد بهم که همراه نگاه خیره امیر وارد سالن شدیم... با صدای قدم های ما نگاه ها روی ما افتاد و صورت تک تکشون به جز مامان لبخندی زد. عمه با شوق از جاش بلند شد و به طرف ما اومد _وای عشق عمه خوش اومدی عزیزه دلم به گرمی بغلش کردم و بعدش رفت و امیر رو در آغوش گرفت... _وای سعید میبینی ماشالله بزرگ شدن جفتشون سرم رو به سمت آقا سعید شوهر عمه معصومه چرخوندم و چشمی سلامی کردم. امیر رفت جلو و روبوسی کرد. به نغمه و نازنین چشم دوختم و هرکدومشون رو جداگانه بغل کردم. بعدم رفتم سمت بابا که خیلی دلم براش تنگ شده بود. _خوش اومدی عزیزم _مرسی بابا خواستم برم میش مامان که روش رو ازم برگردوند. هنوز از دستم دلخور بود. رفتم رو صندلی کنار امیر نشستم و بساط صحبت رو پهن کردیم... عمه لابه‌لای حرف هاش به شوخی گفت _من که منتظرم ببینم سوغاتی چه برایمان آورده‌اند مارکو کوچولو ها! لبخندی زدیم که مامان از گوشه سالن گفت _بچه های من اصلا اهل خرید کردن نیستن. معمولا وقتی باهم جایی باشیم یه چیزایی میخریم،حالام که ما نبودیم پس چیزی نخریدن لبخند رو لب های عمه خشک شده بود... معلوم بود مامان امشب اصلا از حضور مهمون های بابا خوشحال نیست! امیر از کنار من صداش رو بالا برد و گفت _اتفاقا تو این سفر حسابی خرید کردیم یه روز ریحانه و دوستش رفتن و یه روز من و بچه ها _به‌به پس حسابی... مامان وسط حرف عمه پرید و گفت _چجوری خواهرت رو تو شهر غریب ول کردی؟ _یعنی چی؟ _مگه نمیگی هرکدوم جدا رفتیم؟ بابا اشاره ای به مامان زد و ازش خواست تموم کنه این موضوع رو... ولی معلوم بود مامان بیخیال نمیشه... ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_129 امیر کلید انداخت تو در و قبل از اینکه باز کنه،در باز شد. به بتول خانم خ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ _بعدم با کدوم دوستت رفتی بیرون؟ مامان اصلا از اونایی نبود که به بیرون رفتن من گیر بده و معلوم بود پیش کشیدن این بحث و این سوال ها هدف دیگه‌ای داره... _ریحانه با یکی از دخترهای اونجا رفیق شد و... _بیچاره دلارام رو اینور ول کرده میره پی رفیق های جدید رو کردم سمت مامان _میشه بیخیال این موضوع بشیم _مهناز بسه دیگه،زشته مامان به صندلی تکیه داد و خودش رو مشغول چایی خوردن کرد. جو ساکت شده بود تا اینکه بابا گفت _شلوغ بود حرم نه؟! _اره به نسبت شلوغ بود چون بالاخره بعضی ها میخواستن عید رو حرم باشن دیگه از الان میومدن عمه گفت _خوش به سعادتشون،راستی از برنامه این هفته خبر دارید دیگه؟ خونه مادرجون؟! با شوق گفتم _اره مادرجون به امیر گفت و اونم به من _پس میاید! مامان لیوان تو دستش رو روی میز گذاشت و گفت _هنوز معلوم نیست عزیزم! شاید رفتیم مسافرتی جایی _مسافرت؟بچه ها تازه برگشتن از مسافرت که... _به هرحال یعنی برنامه داریم معلوم نیست بیایم _پارسال هم همین رو گفتی مهناز _اره خب پارسال میدونی من مریص شدم نشد بیایم کلا بابا بیم حرفشون اومد و گفت _چرا خواهر به احتمال زیاد میایم،مگر مهناز جایی بره که بعید بدونم _خب خوبه مامان خیلی خوشحال میشه اقا سعید اشاره‌ای کرد که یعنی بریم... طولی نکشید تا بلند شدن و آماده رفتن. دوباره عمه رو بعل کردم و زیره گوشش گفتم _ببخشید بابت امشب _فدا سرت عزیزم قبل شما هم مورد عنایتش بودیم لبخند تلخی زدم و همراه بابا و امیر بدرقه‌اشون کردیم. بعد از رفتن نگاهی به امیر انداختم که اون هم کلافه نگام کرد _عجب آخر شبی بود! _یعنی ریحانه فقط میتونم بگم به خونه خوش اومدیم! نفسم رو بیرون فرستادم و همراهش رفتیم پیش مامان و بابا. اینبار مامان در حال پوست کندن پرتقال بود که بابا بهش توپید. _معلوم هست چته مهناز؟ _شماها چتونه عین ندید بدید ها رفتار میکنید؟خب دعوتیم که دعوت باشیم هرسال همینه _نکه هرسال هم میریم _خوب میکنم نمیزارم برید خودم رو روی مبل ولو کردم و امیر هم روی مبل کناریم نشست _شماها بچه‌اید حالیتون نیست طبیعیه،تعجب می‌کنم از پدرتون که چطور نمی‌فهمه _چیو باید بفهمم؟ _معصومه همش به بهونه های مختلف همش هی با دختراش اینور میوفته همش اونور میوفته... _یعنی چی؟ چی میگی؟ _من چی میگم؟چشم هاتون رو بستید و کور شدید؟ _مامان بیخیال شو... _نمیفهمید دیگه!همش داره دختراشو به ما نشون میده _وا مامان چه ربطی داره _ربطش به اینه که من پسر به اینا نمیدم!... .... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste