eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
مبهم بمان ای معشوق بی قرار در حس مبهم قرار با تو حلاوتی است که نیست حتی در وصال @YekAsheghaneAheste
~{🌸°•°☘•°•🌸}~ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﺖ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﮐﻪ ﺷﺘﺎﺏ ﻧﮑﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺮﺳﯽ؛ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯽ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﻣﻬﻢ ﻧﺒﻮﺩﻩ! ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﻮﺯﺩ ﻫﻤﻪ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ؛ ﺑﻌﺪﺍ ﮐﻪ ﻣﯽ ﮔﺬﺭﯼ... ﻭ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﯽ ﺗﺎﺑﯽ ﻣﯽﮐﺮﺩﯼ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﯽ که ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ!😊 @YekAsheghaneAheste
اگر نمیتوانی به کسی امید بدهی نا امیدش نکن اگر شنونده خوبی هستی رازدار خوبی هم باش اگر نمیتوانی زخمی را مرحم بکنی، نمک هم نباش در یک کلام مهربان باش ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂🍃 ┗╯\╲ @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_30 با یکم تاخیر رفتم دنبال جواد که کنارش محمد هم وایساده بود و داشتن طبق معمو
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ دلارام کنار خیابون ایستاده بود که تا من رو دید،سریع سوار ماشین شد‌... با تندی بهش گفتم _چخبرته؟.....وایسا ماشین رو نگه دارم!... _خودت تو ماشین نشستی جات گرمه حالیت نیست!...بیرون یه باد سردی داره میاد...اوففف _خیله خب بابا بخاری ماشین رو روشن کردم که لبخند دندون نمایی زد و راه افتادم... پشت چراغ قرمز ایستاده بودم که گفت _حالا کجا میخوایم بریم؟ نیم نگاهی بهش کردم و گفتم _میخوام ببرمت یه کتابفروشی خفن... با دهنی باز و چشم هایی متعجب نگام کرد و گفت _این همه من رو معطل کردی که ببریم کتابفروشی؟... _وا ! خیلی هم دلت بخواد....اینجایی که میریم یه کتابفروشی ساده نیست که!....میخوایم بریم کتاب مارکت.... _باشه بابا....چه فرقی داره؟... پوفی کشید و چشم دوخت به خیابون و منم دیگه چیزی نگفتم... بعد یک ربع که رسیدیم،رو کردم بهش و گفتم که پیاده بشه... با بی حالی و بی رمغی راه می‌رفت... عین این بچه ها که از اومدن به جایی ناراحت هستن... _دنبال چه کتابی میگردی؟ چیزی نگفتم و دنبال خودم کشوندمش. اونم همش پشت سرم غرغر میکرد... گوشه ستون،خانمی با مانتو سرمه ای ایستاده بود که رفتیم سمتش و بعد سلام گفتم _ببخشید،قفسه کتاب های مذهبی کجاست؟ با لبخندی گفت _برای کودکان میخواید یا بزرگسالان؟ _برای خودم میخوام _این قفسه سمت چپی رو تا اخر برید،می‌رسید به چیزی که میخواید تشکری کردم و با دلارام رفتیم طرفی که، آدرس گرفته بودم... _کتاب مذهبی میخوای چیکار؟ _تو بیا...میفهمی.. ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_31 دلارام کنار خیابون ایستاده بود که تا من رو دید،سریع سوار ماشین شد‌... با
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ کنار قفسه ها ایستادیم و چشم دوختم به کتاب های روبروم. دلارام گوشه آستینم رو گرفت و گفت _خب بگو دنبال چی میگردی... پوفی از سر کلافگی کشیدم و رو کردم بهش _وای خُلَم کردی دلارام!....یه دقیقه اروم بگیر _خب اخه اینجا چیزی نداره که به درد من و تو بخوره... حوصله حرف زدنش رو دیگه نداشتم و بهش گفتم _دلارام برو از اون خانم بپرس رمان های عاشقانش کجاست....یکم سرت رو اونور گرم کن تا من کارم رو تموم کنم با حرص نگام کرد و در حالی که پاهاش رو محکم به زمین می‌کوبید،ازم دور شد... نفس راحتی کشیدم و با آسودگی بیشتری دنبال کتاب مورد نظرم میگشتم... میخواستم بیشتر درمورد زندگی امام حسین و خواهرش بدونم.. مطالب اینترنت بنظرم محدود بودن به چیزی که کاربرا توش مینوشتن..‌. بعد از نیم ساعت گشتن و جستجو کردن،شیش تا کتاب برداشتن و به سمت صندوق رفتم.. کتاب ها رو گذاشتم رو میز و نگاهی به اطراف انداختم که چشمم رفت سمت گوشه ای که دلارام داشت با تلفن حرف میزد... دستی براش تکون دادم که دستش رو به معنی اینکه صبر کنم بالا برد. برگشتم سمت صندوق و کتاب هارو حساب کردم و گذاشتمشون تو ماشین... سوار شدم که بعد چند دقیقه دلارام سوار شد _بالاخره پیدا کردی چیزی که من رو به خاطرش کشوندن اینجا؟ با خنده نگاهش کردم و سرم رو تکون دادم _خب پس حالا برو سمت خونه خالم اینا... با تعجب ابرویی بالا انداختم و گفتم _خونه خالت چرا؟ _چمیدونم،باز مامان رفته اونجا به منم گفت برم پیششون..‌‌. باشه ای گفتم و حرکت کردم... تو دلم شوق عجیبی برای خوندن اون کتاب ها داشتم. دوست داشتم سریع برسم خونه و فارغ از همه چی فقط مشغول مطالعه کتاب ها بشم.‌‌. ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
•••|🇮🇷|‌••• ‏سال اول دبیرستان بود. هر روز صبح با هم کلاسی‌هایش می رفت دبیرستان، یک روز صبح زنگ در خانه را زدند، گفتم دوستانت آمدند دنبالت گفت بگویید آنها بروند، دیگر نمیخواهم با آنها بروم آنها توی خیابان چشمشان دنبال دخترهای مردم است 🕊|⇔ @YekAsheghaneAheste
🍃🌸 سخن میگویم: از چند متر پارچهٔ مشکی🍃 ازعشــ😍ـقی که میان تارو‌پودش درتکاپوست💞 رنگ داشتنش ازتبار بودنش و صد شکر که از تبار زهراییم 👌☺️ @YekAsheghaneAheste
اعمال‌قبل‌از‌خواب☝️🏻🌸 شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃 التماس‌دعا✋🏻 @YekAsheghaneAheste
بسم‌ربی‌قران‌‌نفیس..🌱
🖇 با خودت تکرار کن 🌸 ﻫﺮ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﺣﺴﯽ ﺧﻮﺏ ﺩﺭ ﻣﻦ ﺷﻮﺩ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﻮﺷﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﻣﯽ‌ﮐﺸﺎﻧﺪ. "خدایا سپاسگزارم" @YekAsheghaneAheste 🌸🍃
مطالعه این صفحه زیاد وقتت رو نمیگیره... اما عوضش به حرف رهبرت احترام گذاشتی رفیق🖐🏼🌱 @YekAsheghaneAheste