eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️بابت عدم پارت گذاری امشب پوزش میخوام.🙏🏼 ان شاءالله فردا ۳ پارت خدمتتون ارائه میشه🙂 @YekAsheghaneAheste
هروقت‌حس‌ڪردی‌واقعاهمه‌تنهات گذاشتن‌و‌ڪسی‌نبودفقط‌به‌همین‌جمله فڪ‌‌ڪن:«مَا‌وَدَّعَكَ‌رَبُّكَ»🌱 ڪه‌پروردگاࢪت‌توࢪاࢪها‌نڪرده.. (: @YekAsheghaneAheste
🕌دعای روز هشتم ماه مبارک رمضان اللّٰهُمَّ ارْزُقْنِى فِيهِ رَحْمَةَ الْأَيْتامِ، وَ إِطْعامَ الطَّعامِ، وَ إِفْشاءَ السَّلامِ، وَصُحْبَةَ الْكِرامِ، بِطَوْلِكَ يَا مَلْجَأَ الْآمِلِين 📿خدایا، در این ماه مهرورزی به ایتام و خوراندن طعام و آشکار کردن سلام و هم‌نشینی با اهل کرامت را نصیبم فرما، به عطایت ای پناهگاه آرزومندان @YekAsheghaneAheste
«❤️💭» مۍدونۍ‌چِرآ‌جُمـلـہ ایـن‌مَڪآن‌مُـجَھَـز‌بـہ‌دوربـیـن‌مِـدآر‌بَسـتِـہ‌اسـت برآ؎‌بعـضۍ‌از‌مآهآ‌اَثَــرِش‌بیـشتَـراَز عآلَــمِ‌مَـحضرِ‌خُــداسـت؟! چـون‌بَنده‌خـداآبِروتو‌میبَرِه🤷🏻‍♀️ وَلــۍ‌ سَتـآرالعـیوبِـہ:)💔🙂🚶‍♀- ‌ @YekAsheghaneAheste
با تو از مرگ ندارم به خدا واهمه‌ای جانِ ما پیشکشِ سَیدُنا خامنه‌ای♥️ @YekAsheghaneAheste
حاج آقا مـیگفت : هنگامۍڪه به یاد مے افتید تردیدی نداشته باشيد ڪه آن حضرت هم بیاد شماست:) (سلام‌الله‌علیها) @YekAsheghaneAheste
21.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸مسئول محترم،روسای سه قوا،مسئولین دستگاهها و نهادهای نظارتی بر قوانين عفاف و حجاب،مردم عزیز ایران دفاع مقدس،شهید ماشاءالله دلیلی و مدافع حرم،شهید اکبر ملکشاهی با شما سخن می گوید... من از خون شهیدان خود نمیگذرم و اصلا مماشات نمیکنم... ما میخواهیم انقلاب اسلامی را به حکومت اسلامی تبدیل کنیم.. اگر کار به تابستان برسد و مسئولین کاری نکنند ، ما کفن پوش بیرون خواهیم آمد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @YekAsheghaneAheste
🌙نماز قبل از افطار؛ سیره معنوی حاج قاسم سلیمانی در ماه مبارک رمضان 🔻حاج قاسم قبل از افطار، نماز می‌خواندند. می‌گفتند: نزدیک افطار، عطش انسان برای آب و غذا زیاد می‌شود؛ در این لحظه‌ها اجر این‌ نماز بیشتر است. @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_107 خانمی بین جمعیت افتاده بود و همینطور داشت میلرزید... دخترش هم به سر و ص
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ چقدر صدای گریه و ناله‌اش رفته بود روی مخم! نمیذاشت درست تمرکز کنم و ببینم چی به چیه!... کنارش زدم و دو زانو کنار اون زن نشستم.. نبض دستش رو گرفتم.. تا به حال امیدواری رو اینطور حس نکرده بودم! میشد حرکت اروم و آهسته جریان خونش رو حس کرد. لبخندی زدم و عملیات احیا رو شروع کردم... کف دستم رو روی قفسه سینه‌اش گذاشتم و... یک.. دو.‌‌. سه.. _مامانم...مامان توروخدا... کلافه فریاد زدم _بزار کارم رو بکنم اینقدر صدا نده..! پاشو برو یه جا دیگه گریه کن... اشک تو چشم هاش خشک شد و حالا من میتونستم بهتر کار رو انجام بدم یک... دو... سه... به طور مکرر انجام دادم و سرم رو گذاشتم رو قفسه‌سینه‌اش... صدای بم و ریزی نوید کار کردن مجدد قلبش رو میداد... لبخندم رو خوردم و روبه مرد قد بلندی که بالا سرم وایساده بود کردم و گفتم _شما زنگ زده بودید آمبولانس؟ _بله...الان هاست که برسن... سری تکون دادم و هر چند دقیقه وضعیت رو بررسی میکردم... گرچه که نیاز داشت سریع بره بیمارستان! بعد حدود پنج دقیقه ماشین آمبولانس جلوی در بازار نگه داشت و دوتا آقا با برانکاردی به دست از بین جمعیت اومدن جلو... وضعیت رو براشون گفتم و بعد از چکاپ اولیه و گذاشتن رو تخت برانکارد به سمت ماشین بردنش... جمعیت با رفتن آمبولانس پراکنده شد و هرکسی برگشت سر کار خودش... اما هنوز صدای پچ‌پچ گفتگو ها میومد... کیسه ها رو با زهرا از رو زمین برداشتیم و از بازار اومدیم بیرون. _خسته نباشی _وای زهرا دیدم قلبش نمیزنه یخ کرده بودم _بنده خدا دخترش هم خیلی اذیت بود... _وای چقدر صدا میداد،اصن نمیزاشت بفهمم دارم چیکار میکنم... _دیگه مادرش توی اون حال بود.. _اره خب... اومد چیزی بگه که با صدای گوشیش حرفش رو خورد.. از تو کیفش گوشی رو بیرون اوورد و با تعجب به من خیره شد... _چیه؟ _آقا محمده! _آقا محمد کیه دیگه؟ .... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_108 چقدر صدای گریه و ناله‌اش رفته بود روی مخم! نمیذاشت درست تمرکز کنم و ببی
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ اتصال تماس رو زد _الو...الو... _چیشده؟ _صدا خیلی بد میاد! _نمیدونم چرا اینجوری شده... _الو... کلافه تلفن رو قطع کرد و خیره شد به صفحه گوشی _نگاه کن...سه خط انتن خالیه! _ولش کن بیا میریم الان ببینیم چیکار داشته دستش رو گرفتم و به سمت خودم کشوندم... پیاده روی طولانی داشت ولی بعد از بیست دقیقه اینطورا بود که رسیدیم... با دیدن صحنه روبرومون هردو خشک شده نظاره‌گر بودیم. امیر رو جدولی کنار خیابون نشسته بود و رفیقاش هم کنارش بودن و یکیشون درحال حرف زدن! _منتظر ما نشستن؟ _نه بابا... _پس تو این سرما بیرون چیکار میکنن؟ _چمیدونم!بیا بریم می‌فهمیم... هنوز چند قدمی برنداشته که امیر سرش رو تکون داد و با دیدن ما سرجاش وایساد... با قدم های بلند اومد روبروم.. صدای نفس های تندش قابل شنیدن بود...! این چرا اینجوری میکرد؟چرا عصبی بود؟ _معلوم هست کجایی؟ _سلام _علیک سلام. جواب من رو بده...کجا بودی؟ _واا زنگ زدی گفتم رفتیم بازار برای خرید _میدونی اون برای چند ساعت پیش بود؟الان ساعت چنده ریحانه... از صدای بلندش کمی سرم رو مایل کردم و گفتم _میشه صدات رو بیاری پایین تر؟ _نه نمیشه...میدونی تا بیای من چی کشیدم؟ اون صدای جیغ چی بود پشت تلفن؟ _اولا که اروم باش،دوما اینکه تو بازار یه اتفاقی افتاده بود... _نباید یه خبر بدی؟ _بزار حرفم رو بزنم _چی میخوای بگی الان؟چی میتونی بگی که آرومم کنه؟میدونی ذهنم کجاها رفت؟ رفیقش محمد که کنارش وایساده بود اروم دستی به سرشونه‌اش زد و گفت _داداش یکم اروم باش...همه دارن اینور رو نگاه میکنن زشته _زشت اینه که بری اینور و اونور و یه خبر ندی با عصبانیت گفتم _امیرر...میدونستی من رفتم بازار _میدونستم اما چهارساعت پیش نه الان...خیلی بی فکری... رو کرد سمت زهرا که تا الان کنار من وایساده بود و سرش رو انداخت پایین و با صدای نسبتا آرومی گفت _دست شما درد نکنه خانم ایلیایی! خواهرم رو به هوای شما از خودم جدا کردم _امیر عصبی هستی چرا به بقیه ‌گیر میدی؟ _با تو حرف نزدم ریحانه!.. ..... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste