از این به بعد و بعد از این دنیا علی دارد
دنیا علی دارد نه ، دنیاها علی دارد
هم آسمان اول خاکی نشین ما
هم آسمان هفتم بالا علی دارد
رو کرد پیغمبر به سمت مردم و فرمود
ای اهل عالم مصطفی حالا علی دارد
عشاق محتاجند اینکه مال هم باشند
آقام زهرا دارد و زهرا علی دارد
آتش نمیگیرد گلستان وجودش را
هر آن کسی که یا علی و یا علی دارد
غیر از دلم من هیچ چیزی را نمیخواهم
گر چه ندارد هیچ چیز اما علی دارد
سوگند بر نام علی که شیعه در محشر
هرگز گرفتاری ندارد تا علی دارد
#روز_پدر #میلاد_امام_علی #امام_زمان #لبیک_یا_خامنه_ای
@YekAsheghaneAheste
❣مصادف با ولادت امیرالمؤمنین علیه السلام
#روز_پدر
#میلاد_امام_علی
⚪️اعمال روز شنبه
🔹دعای روز شنبه
🔹زیارت پیامبر(ص)
🔹ذکر یارب العالمین 100 مرتبه
@YekAsheghaneAheste
در ببندید و بگویید که من
جز از او همه کَس بگسستم
کَس اگر گفت چرا؟ باکم نیست
فاش گویید که عاشق هستم..!
#مذهبی #ماه_رجب #سخنعشق #دلبر_جانا #میلاد_امام_علی
@YekAsheghaneAheste
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_14
"دو ماه بعد..."
سه هفته ای از خطبه محرمیتی که بین من و پوریا خونده شده بود،میگذشت...
روزای اول همه چیز خیلی خوب و رویایی بود!حتی فکر میکردم وسط یه داستان عاشقانه،یا مثلا وسط یه صحنه فانتزی از یه فیلم هستم!...همینقدر زیبا!...
اما خب همیشه چیز های قشنگ موندگاری کمتری هم دارن...
پوریایی که جونش برا من در میرفت و ثانیه به ثانیه رو تو چشم های من زندگی میکرد،حالا شده بود کسی که دم به دقیقه به بهونه تلفن و شرکت من رو تنها میذاشت...
مثلا چند وقت پیش که باهم رفتیم بودیم خرید،وسط راه من رو ول کرد و رفت...به بهونه کار!..
خلاصه که ازش خیلی دلخور بودم!...کسی که تا دوروز پیش نمیزاشت من سوار تاکسی بشم،یه چند روزه که کلا هرجا میخوام برم منو حواله اسنپ و تاکسی میکنه!...
اما هنوز امید داشتم بهش،هنوز فکر میکردم میتونه این قضیه درست بشه...
امشب به دعوت خاله پوریا یه مهمونی دعوت شده بودیم،خانوادگی!که البته امیر گفت جایی کار داره و نمیرسه که بیاد...اما من میدونستم از این مهمونی ها که همه با هم هستن خوشش نمیاد و داره کار رو بهونه میکنه....
کت فیروزهای که هفته پیش با پوریا خریده بودیم و با شلواری دمپا گشاد پوشیدم...
سایه چشمی آبی رنگ و رژ صورتیم رو زدم.
موهای لختم رو رو شونم انداختم و شال سرمه ایم رو سرم کردم...
از پله ها پایین رفتم که با دیدنم مامان تماس رو قطع کرد و بابا هم رو کاناپه منتظر نشسته بود...
قراره پوریا بیاد دنبالمون،که هنوز پیداش نشده بود...
مامان رو کرد به بابا و گفت
_حسین میدونستی خواهر زیبا خانم،خواهرم اینا رو دعوت کرده؟
از گفتن این حرف ابرویی بالا انداختم
_خاله مهین هم امشب میاد؟پس چرا پوریا چیزی بهم نگفته بود؟
_والا منم نمیدونستم،الان با خالت حرف زدم گفت.
بابا معلوم بود تعجب کرده اما چیزی به روی خودش نیوورد...
از دهنم در رفت، گفتم
_حالا که خاله مهین هست،چرا عمه معصومه و عمه مهدیه من رو دعوت نکرده؟
مامان نگاهی کرد و گفت
_اخه اون عمه های تو با اون قیافه هاشون بدرد اینجور مهمونی ها میخورن؟
با چشم غره ای که بابا رفت مامان دیگه چیزی نگفت و سکوت کرد.
شونه ای بالا انداختم و رفتم گوشه ای وایسادم.ادب حکم میکرد که اونام دعوت باشن،چه بیان،چه نیان! از اینکه دعوتشون نکردن ناراحت شده بودم...
ساعت بیست دقیقه به هشت شده بود و هنوز خبری از پوریا نبود!نمیدونستم اتفاقی براش افتاده!جایی کاری داشته! چرا یه زنگ نزده؟..
بابا کلافه نگاهی کرد
_ریحانه،یه زنگ به شوهرت بزن ببین کجا مونده!...
سری تکون دادن و گوشیم رو از کیفم برداشتم و باهاش تماس گرفتم،که با اولین بوق برداشت...
_جانم،عزیزم
_پوریا،معلوم هست کجایی؟
_چرا،چی شده عزیزم؟
_یعنی چی چیشده؟!مگه قرار نبود بیای اینجا دنبالمون؟
برای لحظه ای سکوت کرد که با گفتن الو من دوباره صداش تو گوشی پیچید
_ریحانه!....من یادم رفت کلا!
_چی چی یادم رفت؟ آلان نزدیک یه ساعت مارو اینجا کاشتی!
_به جون تو یادم نبود قربونت...من الان زنگ میزنم یکی بیاد دنبالتون
با حرص گفتم
_لازم نکرده تو برامون کاری کنی!
بعدم تلفن رو قطع کردم.با شرمندگی جریان رو گفتم و بابا بدون حرفی سوئیچ ماشین رو برداشت و با اشاره ای روبه مامان گفت که بریم...
خدا بگم چیکارت کنه پوریا که اینطوری شرمنده شدم!...این دومین حرکتی بود که امشب عصبیم کرد...
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_15
در تمام مدتی که تو ماشین بودیم تا برسیم به مقصد،سکوت بدی حاکم بود.منم که افتاده بودم به خود خوری و اعصابم بهم ریخته بود!..
طرفای ساعت ۲۱ بود که رسیدیم.مامان برگشت سمتم
_رفتیم اونجا،پوریا رو دیدی چیزی نگی بهش!..
چشم هام رو گرد کردم و سوالی نگاش کردم که بابا هم در تایید حرف مامان به حرف اومد
_مامانت راست میگه!در این موضوع اصلا حرفی نزن...
هاج و واج به دوتاشون که چجوری داشتن قضیه رو ماست مالی میکردن خیره شده بودم.
کفری گفتم
_حالا اگه امیر بود چقدر بدبخت رو اذیتش میکردید..!به پوریا که رسید،نه چیزی نگو یه وقت ناراحت میشه؟
مامان:اون پسر منه، تربیتش هم با منه!حتما سر پوریام شلوغ بوده فراموش کرده...
سکوت کردم و از ماشین پیاده شدم.
واقعا این همه حرف و نمیتونستم هضم کنم!
بابا که معلومه چرا اونجوری میگفت...ولی از مامانم متعجب بودم که علارغم اینکه ناراحت شده چطور به من میگه چیزی نگو؟!...
از تو حیاط صدای موزیکی که پلی کرده بودن به گوش میرسید...از بین درخت های کاج بلند رد شدیم،که در خونه باز شد و خاله پوریا به استقبالمون اومد...
بعد از حال و احوال هدایتمون کرد به اتاقی که لباس هامون رو عوض کنیم...
....
بعد از چند دقیقه که تو سالن نشسته بودیم و مامان و بابا در حال خوش و بش کردن بودن،که بالاخره سر و کله آقا پوریا پیدا شد!
با همون دختر بلونده که یه بار دیگه هم تو مهمونی دیده بودمش از پله ها پایین میومدن..
از اون موقع بارها به پوریا گفته بودم،حالا که متاهل شدی باید از بعضی از دوست هات فاصله بگیری!اما کو گوش شنوا؟..
وقتی من رو دید به سمتم اومد که چشم غره ای رفتم و روم رو کردم یه طرف دیگه...
این کارش هم سومین حرکتی بود که عصبیم میکرد...
_به به!فرشته گلم....چطوری عزیزم؟...
با بی محلی آبمیوه جلوم رو سر کشیدم که ادامه داد....
_الان با من قهری؟
باز هم سکوت کردم،اما خدا میدونست که چقدر عصبی بودم.
سکوت مجددم رو که دید شروع کرد با موهام بازی کردن که کمی ازش فاصله گرفتم...
_چرا اینجوری میکنی ریحانه؟من که ازت عذرخواهی کردم...
اینبار برگشتم سمتش
_عذرخواهی تو به چه درد من میخوره؟میدونی چقدر حالم بد بود جلو مامان اینا؟
_خب خجالت نداشت که!برا شوهرت کار پیش اومده بود...مثلا خالم مهمونی گرفته ها!..چند تا چیز میز یادش رفته بود،من رفتم خریدم.خب طبیعی نیست بین این همه گرفتاری یادم بره؟
دیگه سکوت کردم و چیزی نگفتم.باز هم این قلبم بود که ازش جانب داری میکرد...
"نیم ساعت بعد..."
رو مبل نشسته بودم و داشتم با دلارام حرف میزدم.پوریا هم کنارم درحال حرف زدن درمورد کار بود..
چند تا دختر اونطرف تر داشتن حرف میزدن و هر هر میخندیدن! گوش تیز کردم ببینم چی میگن،که چند بار اسم پوریا رو شنیدم..
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
ضمن تبریک مجدد به مناسبت #میلاد_امام_علی (ع) یک پارت اضافه تر داخل کانال قرار داده میشه...🥰
ممنون از اینکه همراهمون هستید..⚘
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_15 در تمام مدتی که تو ماشین بودیم تا برسیم به مقصد،سکوت بدی حاکم بود.منم که ا
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_16
(+وای خوش به حالت!من که هرچی به اشکان زنگ میزدم جواب نداد!....فکر کنم بعد باشگاه خسته بوده...
+نه عزیزم،من ظهری از کلاس پیانو اومدم بیرون،زنگ زدم پوریا اومد دنبالم.یه ناهار خوردیم و چند تا کار داشت انجام داد...دیگه بعدش هم اومدیم اینجا...)
از چیزی که میشنیدم میخکوب شده بودم.چپ،چپ پوریا رو که بیخیال داشت حرف میزد نگاه کردم.
چقدر آدم بیشعوری هستی که نه تنها دروغ گفتی...بلکه دقیقا با دختری میگردی که میدونی من ازش بدم میاد!...
این چهارمیش بود پوریا خان...
شده بودم مثل بمب ساعتی که هر لحظه امکان داشت منفجر بشم....
از ساعت ۱۲ به بعد چون مهمونی وارد یه فاز دیگه میشد،مامان و بابا بلند شدن برن که منم از جام بلند شدم.
دیگه تحمل اینجا موندن رو نداشتم...
مامان با دیدنم گفت
_تو کجا میای؟
_خستم میخوام بیام خونه
_لازم نکرده!شوهرت اینجاس،همین جا بمون...
منتظر جوابم نشد و بعد خداحافظی با خاله مهین و بقیه دست بابا رو گرفت و رفت!...
پوفی کشیدم و برگشتم سرجام نشستم.
شوهر؟...من الان باید به این ادم همه چی بگم جز شوهر!
"یک ساعت بعد...."
از سروصدای دختر و پسر هایی که حالشون با چند ساعت پیش فرق میکرد،خسته شده بودم...
اگه الان امیر اینجا بود کلی غر میزد و یه جوری این مهمونی و رو سرشون خراب میکرد!...کاش اینجا بود...
حوصله ام سر رفته بود و کسی نبود که اونجا باهاش حرف بزنم.
چند بار پوریا اصرار میکرد که چیزی بخورم اما هربار ازش فاصله میگرفتم و میرفتم یه جا دیگه میشستم...
دیدم رفته یه گوشه نشسته و برا خودش معرکه گرفته...همه دختر هارو جمع کرده بود و داشت حرف میزد...
کلافه و عصبی بلند شدم رفتم سمتش و اصرار که بلند شه بریم...
اما اصلا محلم نمیزاشت و هی حرفاش رو ادامه میداد.
میدونستم تو حال خودش نیست،بلند دادی کشیدم که تقریبا همه چیز اروم شد...
دستش رو گرفتم و بلندش کردن که دستم رو پرت کرد...
_هُششششش....چخبرته؟چی کار میکنی عزیزم؟
_عزیزم و زهر مار!بلند شو بریم که فردا حسابت رو میرسم...
پوفی کشید و گفت
_باز مامان ریحانه اومد...
با گفتن حرفش بقیه پقی زدن زیره خنده که بیشتر عصبی شدم
_پوریا بهت میگم خودت رو جمع و جور کن،بریم
دستم که رو دستش بود رو پس زد و اون یکی دستش رو کرد تو جیبش...دوتا تراول صد تومانی بیرون اوورد و گذاشت کف دست من..
_دویست میدم،منو راحت بزار،اوکی؟؟
با اینکه میدونستم حالش خوب نیست،اما... اخه بی معرفت جلو دوستات؟جلو خالت؟
سکوتم رو که دید،صد تومان دیگه از جیبش بیرون اوورد و روبه بقیه گفت:
_قیمت دخترا هم زیاد شده ها...
خون جلو چشمام رو گرفته بود و اشک های پی در پی امونم رو بریده بودن...
دست بلند کردم و محکم زدم تو گوشش..
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
چه خوب باشد نوشتن
“دوستت دارم”
با دستی که می دانی یک روز
با انداختن نشان تعهدت
حرفت را ثابت می کند!
#عاشقانه_مذهبــــی #امام_زمان #ماه_رجب #میلاد_امام_علی
┅┅┅✶💞✶┄┅┄
@YekAsheghaneAheste
✒با خودت تکرار کن
🌸 امروز همه چیز به واسطهی نظم الهی بموقع و به جا انجام میشود. همه چیز کامل است و من احساس خوبی دارم.
"خدایا سپاسگزارم"
@YekAsheghaneAheste
@salatin_shoor118
⚪️اعمال روز یکشنبه
🔹دعای روز یکشنبه
🔹زیارت حضرت زهرا (س)
🔹زیارت حضرت علی(ع)
🔹ذکر یا ذالجلال و الاکرام100مرتبه
@YekAsheghaneAheste
@salatin_shoor118
هرچه قدّ آرزو بزرگتر میشود،
قدّ خستگیها هم بلندتر میشود!
بسمت دلبر رعناقدی چون تو ؛
با سَــر نه.. با دل باید دوید!
#عاشقانه_مذهبــــی 🍃🍂
#ماه_رجب #امام_زمان #سخنعشق
┄┅┅✿❀📿❀✿┅┅┄
@YekAsheghaneAheste
┄┅┅✿❀📿❀✿┅┅┄*
♡•♡•♡•♡•♡•
چهار چیز که حوّا نمی تونست به آدم بگه :
۱- آدمت می کنم!
۲- از شوهرای دیگه یاد بگیر!
۳- قبل از تو صد تا خواستگار داشتم!
۴- می رم خونه مامانم!
خوش بحال آدم😂😂😂
#طنز #میلاد_امام_علی #ماه_رجب #امام_زمان
@YekAsheghaneAheste
@salatin_shoor118
هدایت شده از │↫𝐷𝑒𝑙𝑏𝑎𝑟 𝐼𝑟𝑎𝑞𝑖🇮🇶 ↬│
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمازت باطل شد😂😂😂😍
اولین نماز واجب پشت آقا چی شد
෴෴෴෴෴෴෴෴෴෴෴
෴
💚الّلهُـمَّـ؏جـِّللِوَلیِّـڪَ الفــَرج 💚
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
💠♡|@salatin_shoor118|♡
همسآیه👇👌
@YekAsheghaneAheste
🌐اردوی مجازی
نجف اشرف/عراق
🚌 ✈️ 🚌
✨حرم حضرت علی (ع)
🌸 روی لینک زیر بزن و حرم مطهر حضرت #امیرالمؤمنین را بازدید و زیارت کن!👇
https://www.imamali.net/vtour
🌸💐🌸💐🌸💐🌸💐🌸💐🌸💐
#امام_علی
❤عشقی ❤خوب است اگر🥰 یار🥰
📿خدایی📿 باشد..
#عاشقانه #امام_زمان #ماه_رجب #دلبر_جانا
┄┅┅✿🌹❤🌹✿┅┅┄
@YekAsheghaneAheste
@salatin_shoor118
┄┅┅✿🌹❤🌹✿┅┅┄*
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_16 (+وای خوش به حالت!من که هرچی به اشکان زنگ میزدم جواب نداد!....فکر کنم بعد
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_17
برای لحظه ای اهنگ قطع شد.صدای نفس های پوریا قابل شنیدن بود...
_این رو زدم برای اینکه فردا جرات زنگ زدن به من رو نداشته باشی..
با دست دیگه ام سیلی به طرف دیگه صورتش زدم و با حرص گفتم
_این یکی رو هم زدم که نه تنها فردا،تا وقتی نفس میکشی نزدیک من نشی...
بدون اینکه منتظر جوابش باشم،در برابر نگاه های بقیه رفتم کیف و شالم رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.
هرکاری میکردم نمیتونستم جلو اشک هام روبگیرم،همش چشم های پر میشد و جلو دیدم رو میگرفت...
خسته شده بودم...نشستم کف خیابون...
تف به من! تف به این زندگی...
دیگه نمیتونستم تحمل کنم. خستم کرده بود..
مردی که یک روز برا منه ، یک هفته برا دیگران...مردی که قربون صدقه اش رو نثار هر آدمی میکرد...
من از این مرد خسته شده بودم...
حرف های امیر مثل نجوایی تو گوشم زمزمه میشد:...
"باباش رو دیدم،اصلا خوشم نیومد ازش!چشم هاش فقط پول رو میبینن.همه چیز به کنار،پول براش اولویت داره،از یه همچين پدری،چه پسری در میاد؟..."
بلند وسط خیابون داد میزدم...
امیر...کجایی که کاش به حرفت گوش میدادم...
امیر...داداشی کجایی؟..
لعنت به من و این دلم که دلبسته ادمی مثل پوریا شده بود..
داغ کرده بودم و دیگه حالم دست خودم نبود.با صدای عربده راننده ای که پشت سرم بود خودم رو به کناری انداختم و سرم رو گذاشتم رو پاهام...
توان راه رفتن نداشتم...از تو کیفم گوشی رو بیرون اووردم و شماره امیر رو گرفتم...
"امیر"
از بس مامان سرم غرغر میکرد،از خونه اومدم بیرون.
زنگ زدم جواد که گفت رفته مسجد...
باهاش هماهنگ کردم و قرار شد منم برم اونجا.
چند سالی میشد که شده بودم از بچه های ثابت مسجد و هیئت. اولین بار با جواد تو دانشگاه آشنا شدم.
اینقدر بچه خوب و بامعرفتی بود که ناخودآگاه دلم میخواست بیشتر بشناسمش.
دور از چشم مامانم و بابام میرفتم مسجد و کم کم با حاج آقا علیمی آشنا شدم...
رفته رفته فهمیدم این خلق و خویی که جواد داره از کجا نشئت میگیره...و شیفته اهل بیت شدم.
بعد مدتی با اصرار و خواست خودم رفتم بسیج اسم نوشتم...احساس میکردم کم کم دارم آرامش میگیرم...همون آرامشی که سالها دنبالش میگشتم.
وقتی به مهمونی هایی که میدونستم چیزی جز گناه نداره نمیرفتم،احساس بهتری داشتم.
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊܢܚ݅ܧߊࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_17 برای لحظه ای اهنگ قطع شد.صدای نفس های پوریا قابل شنیدن بود... _این رو زدم
꧁༒•بخت سفید•༒꧂
#part_18
اما وقتی ریحانه رو میدیم،چیزی جز ناراحتی احساس نمیکردم..
تک خواهرم...خواهر عزیزم،که شده بود همرنگ جماعتی گناهکار ...
هربار ، قلبم با دیدنش اتیش میگرفت، اما نمیتونستم چیزی بهش بگم...
وای از اون روزی که اون پسره پوریا رو میخواست وارده زندگیش کنه!...
شب و روز دیوانه وار از خدا کمک میخواستم،که به خواهرم رحم کنه...
میگفتم خواهرم جوونه،نادونه،احساساتی شده...خدایا تو رحم کن...
با جواد و چند تا از بچه های دیگه،زیر و بم پوریا رو دراوورده بودیم...
میدونستم چه آدم اشغالیه اما نمیتونستم دم بزنم....کافی بود یه چیز میگفتم اونوقت دیگه کنترل کردن مامان عالمی داشت...
خواهرم شده بود بازیچه کار های مامانم اینا...
آخ که برادرت بمیره...
چهره خوشحالش وقتی محرمیت بینشون خونده شد رو فراموش نمیکنم...
هرروز بچه ها میومدن و من رو دلداری میدادن...اما...
امان از روزی که بفهمم قلبش شکسته...
...
رسیدم جلو در مسجد....هفته دیگه اول محرم بود و از الان همه در تکاپو و تدارکات بودن..
از ماشین پیاده شدم و رفتم تو حیاط مسجد که جواد با دیدنم به سمتم اومد
_به به داداش امیر گل،خوش اومدی...
بی حال سری تکون دادم که لبخندش رو جمع کرد و آروم گفت
_چی شده داداش باز پکری؟
_هیچی بابا...مثل همیشه...
_اتفاقی برا خواهرت افتاده؟
_جواد...داداش به خدا خسته شدم!...همش این ریحانه رو از اینور به اونور میکشونن!...بابا این دختر احساسات داره...الان پس فردا این مرتیکه کاری کنه،من چه گلی به سرم بگیرم؟
_غمت نباشه داداش...خدا همراهشه...
پوفی کشیدم و با جواد رفتیم داخل...
...
ساعت نزدیکای ۱۱ بود که از مسجد اومدم بیرون و روبه جواد گفتم
_اگه خونه میری برسونمت...
_نه قربانت...محمد میاد با اون میریم
_مگه محمد میاد اینجا؟
_اره،بنده خدا خواهرش رو رسوند ترمینال دیگه داره برمیگرده منم برمیداره...
سری تکون دادم و خداحافظی کردم.تو ماشین نشستم و اومدم راه بیوفتم که دیدم جواد سوار ماشین شد
_چی شد،تو که با محمد جونت میرفتی!؟...
خنده ای کرد و گفت
_خوده محمد جون وسط راه مونده...بیا بریم اونم برداریم،ثواب داره
چشمی گفتم و استارت ماشین رو زدم...
در طی مسیر مداحی های درخواستی آقا جواد رو داشتیم تست میکردیم...
دلشوره عجیبی گرفته بودم و حس میکردم یه چیزی این وسط خوب نیست...
خدا بخیر بگذرونه...
...
کپی ممنوع ⛔
@YekAsheghaneAheste
من مست تماشای خیالات تو بودم
لعنت به من و ساعت و آن زنگ بلندش
#امام_زمان #ماه_رجب #سخنعشق
@YekAsheghaneAheste
قانونِ عقل و عشقِ جهان را به هم زند
وقتی ﻋﻘﻴﻠﮥ العرب، از عشق، دم زند
از چشمِ یار، قامت دلدار، دیدنی است
نام حسین، از لب زینب، شنیدنی است.....
#وفات_حضرت_زینب #امام_زمان #ماه_رجب #لبیک_یا_خامنه_ای #حضرت_زینب
@YekAsheghaneAheste
💝به نام خداوند بخشنده مهربان
💚کزو ماندگار، این زمین و زمان
💝که با نام او راست گشت آسمان
💚که با عشق او شد دنیا، بی کران
💝به نام دنیا بخش پاک آفرین
💚به راهش بود، مردم راستین
#صبحانه #امام_زمان #وفات_حضرت_زینب
@YekAsheghaneAheste
╰════🌺🌹🌺═══╯
امروز دوشنبه
◾️مصادف با رحلت حضرت زینب سلام الله علیها ◾️
⚪️اعمال روز دوشنبه
🔹دعای روز دوشنبه
🔹زیارت امام حسن و امام حسین(ع)
🔹ذکر یاقاضی الحاجات 100 مرتبه
#وفات_حضرت_زینب
@YekAsheghaneAheste
🖤🖤🖤🖤
🖤🖤🖤
🖤🖤
🖤
سِرِّ نى در نینوا مى مانْد، اگر زینب نبود
کربلا در کربلا مى ماند، اگر زینب نبود
چهره سرخ حقیقت بعد از آن طوفانِ رنگ
پشت ابرى از ریا مى ماند، اگر زینب نبود
#وفات_حضرت_زینب #حضرت_زینب #امام_زمان #ماه_رجب
@YekAsheghaneAheste
مداحی وای زینبا.mp3
4.93M
🖤یا زینب مولاتی
🖤ابتدای عاشقی امتداد کربلا
🖤یا شریکه الحسین ای نماد کربلا
🖤تو یه نصف روز پیر شدی برات بمیرم
🖤اسیر شدی برات بمیرم...
#وفات_حضرت_زینب #حضرت_زینب #امام_زمان #مداحی
@YekAsheghaneAheste