eitaa logo
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
1.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
1.2هزار ویدیو
12 فایل
فکر کن‌بری گـلزار شهــدا . .! روی قبرا‌رو‌بخونی و‌برسی به یه شهید‌هم‌سنت..(: اونوقته که میخوای سربه تنت‌نباشه.! آره رفیق هم‌سن و سالای ما شهید شدن بعد ما هنوز تو فکر ترک گناهیم!( : ^شرایطمون ' @tablighat1a -
مشاهده در ایتا
دانلود
انسان های بزرگ دو دل دارند دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که می خندد و آشکار است.
🥺 تقدیر مرا به خط زیبا بنویس در مشق دو چشم من تماشا بنویس دنیا همه ارزانی دنیا طلبان دیدار من و یوسف زهرا بنویس 💚✋🏼 @YekAsheghaneAheste
هوای دل نازک هارو بیشتر داشته باشین اونا همه ی وجودشون قلبه🙂🍀 خدا شما رو واسه دل نازکا نگه داره که حواستون به دلشون هست😍🌿 @YekAsheghaneAheste
🔗🤍❤️ ◕مےڱویند فاصلہ ؏ـشـდـق را ٺهدید مےڪند ... دروغ مےڱویند من هرچہ از ٺو دور شدم عاشق ٺر شدم دلٺنڱ ٺر شدم . +ازمن‌ عاشقٺرم‌ هسٺ❤️❤️ @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
علی(ع) کجا و برخی مدعیان کجا! کی فکرش میکرد توی حکومت شیعه؛ کسی از خوندن نامه امیرالمومنین به مالک اشتر ناراحت بشه... @YekAsheghaneAheste
خانومی که زیبایی‌هاش رو نشون مردم میده زن مردمه دختر مردمه ن زن تو ن دختر تو... @YekAsheghaneAheste
🔴 این دو شلوار را دشمن پاره کرده، یکی را در جنگ نرم (فرهنگی) و دیگری را در جنگ سخت (نظامی) یکی قهرمان عزت و جوانمردی و دیگری قربانی ضعف و خودباختگی!!! @YekAsheghaneAheste
🌙مبلغ زکات فطریه ماه مبارک رمضـان ۱۴۰۲ @YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_144 هاج و واج به فردی که چند ساعت پیش خودم رسونده بودم به خونشون خیره شدم..
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ "محمد" زنگ زدم جواد که بعده دومین بوق برداشت _سلام،جانم _علیک سلام،معلوم هست کجا موندی؟ _بابا ترافیکه تازه داریم میریم سمت خونه شما _مریم الان میرسه نه مامان اینجاست نه خاله،عزیز هم همش میگه کجا موندن _داداش یه نیم ساعت دیگه به من وقت بده رسیدیم _جواد گفتی نیم ساعت!! _اره رسیدیم _خیله خب عجله کن... _باشه،خدافظ بعد از قطع کردن تلفن رفتم سمت عزیز و براش گفتم که تو راه هستن و میرسن... _پسرم تو نمیری کمک سادات خانم؟ _چرا عزیز بزار مریم بیاد چشم میرم _برو یه وقت کمک لازم نباشن _چشم رفتن سمت دستشویی آبی به صورتم زدم. خنکی آب حالم رو سرجاش اوورد. ته دلم استرس عجیبی داشتم! انگار که واسه امتحان چند ساعت دیگه هیچی نخوندم! حوله رو از کنار آویز برداشتم و صورتم رو باهاش خشک کردم که صدای زنگ در اومد. حوله رو انداختم سر صندلی و رفتم جلو در... قفل در رو به سمتی کشیدم و در باز شد. قیافه گرفته و در همی داشت اما با لبخندی ساختگی قدمی برداشت که در آغوش گرفتمش.. _نمیگی دل داداشت تنگ میشه واست؟ _چطوری پسر دل تنگ؟ از خودم جداش کردم و به چشم هاش نگاه کردم. _من که خوبم تو چطوری؟ _عالیی!مامان اینا داخل‌اند؟ _نه هنوز نرسیدن بیا تو... داخل رفت و چمدونش رو با خودم اووردم تو... چادرش رو از سرش برداشت و با دیدن عزیز پرید بغلش... عزیز هم بی‌طاقت اون رو بغل کرد و قربون صدقش میرفت... _بسه عزیز حالا فک میکنه خیلی کاره خوبی کرده بعده چند ماه اومده یه سر زده _حسودی نکن بچه جون _حسودی نکردم فقط میگم بین حرف هاتون توصیه کنید زود زود بیاد عزیز اشاره‌ای به مریم کرد و گفت _اینو دیگه راست میگه چخبره این همه مدت ما رو از خودت محروم کردی؟ _چه حرفیه به خدا سرم شلوغ بود وگرنه میدونید چقدر دوست دارم کنارتون باشم اشاره‌ای کردم و گفتم _خیله خب بسه دلمون سوخت برات برو از اشپزخونه یه چیزی بردار بخور رنگت پریده _معمولا تو نباید از من پذیرایی میکردی؟ _نخیر من باید برم بیرون خودت زحمتش رو بکش... _کجا به سلامتی؟ _عزیز برات تعریف میکنه... دستم رو بالا بردم و روبه عزیز گفتم _با اجازتون فعلا... _برو خدا به همراهت وارد کوچه که شدم امیر رو جلو در دیدم که لبخندی زد و قدمی به سمتم برداشت _چطوری داداش؟ _قربانت تو خوبی؟ _به خوبی تو عالیم... _دیر که نکردم؟ _نه تازه می‌خواستیم پخش کنیم،همشیره رسیدن؟ _اره یه یک ساعت پیش اومد _خب خداروشکر بیا داخل... ... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
ࡅ࡙ܭ ܫߊ‌ܢܚ݅ܧߊ‌ࡅ߭ܘ ߊ߬ܣܢܚࡅ߳ܘ
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ #part_145 "محمد" زنگ زدم جواد که بعده دومین بوق برداشت _سلام،جانم _علیک سلام،مع
꧁༒•بخت سفید•༒꧂ وارد حیاط که شدم بوی گلاب تازه و زعفرون دم کرده باعث شد نفس عمیقی بکشم... یادش بخیر هرسال عزیز هم میومد اینجا و با هم نذرشون رو ادا میکردن،حیف... با دیدن ارسلان و امیررضا لبخندی زدم و دستی باهم دادیم... سینی های بزرگ و کوچیکی رو برداشتن و از در حیاط رفتن بیرون. منتظر وایساده بودم که امیررضا از در حیاط گفت _اقا محمد میای این کاسه رو صاف کنی الان میریزه! قدم بلندی برداشتم و رفتم سمتش. سینی رو محکم گرفته بود و کاسه ها رو براش چیدم و با تشکری رفت. خواستم برگردم حیاط که دیدم امیر هم سینی به دست داره میاد بیرون _برو تو هم سینی‌ات رو بگیر و بیا دستی به شونه‌اش زدم و رفتم داخل... با دیدنش کمی جا خوردم و سرجام میخکوب شدم! سریع سرم رو انداختم پایین که نگاهام معذبش نکنه ولی سنگینی نگاهش بدجور حس میشد! سلامی کردم و گفتم _شرمنده میشه سینی تو دستتون رو بدید من ببرم؟ وقتی گرفت سمتم سریع از دستش گرفتم و تشکری کردم و سریع از اونجا اومدم بیرون... نفسم گرفته بود و بالا نمیومد... گوشه دیوار تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم. بازم مثل همیشه بود. دقیقا همونجور که هربار با دیدنش قلبم میگیره و از شدت معذبی میخوام برم تو زمین... امیر از سر کوچه دادی زد و گفت _چرا موندی وسط راه؟ بدو رفتم سمتش و باهم یکی یکی زنگ خونه ها رو میزدیم و کاسه هارو اونجور که سادات خانم گفته بودن پخش میکردیم. ارسلان و امیررضا که زودتر از ما کار پخش کردن رو شروع کرده بودن با سینی های خالی به سمت خونه دوباره برگشتن... امیر گفت _این دوتا طبقه رو هم بدیم برگردیم باز بیاریم _فک نکنم یکیشون باشه _چطور؟ _امروز صبح دیدم رفتن بیرون _خب حالا زنگ میزنیم نبودن میدیم یه جا دیگه... کار پخش کردن شله زرد ها تقریبا یک ساعت و نیمی طول کشید و از بعد دیدنش تو حیاط دیگه ندیدمش. نمیدونم رفته بود داخل یا جای دیگه‌ای بود. پس این اضطرابی که داشتم از صبح واسه همین بود! اولین بار تو همین کوچه ها و خونه دیدمش و حالا دوباره بعد چند سال باز هم تو همون محله باید ببینمش... خدایا چه حکمتی گذاشتی تو این مسیر که سردرنمیارم! گفتم این حس و حال رو از ذهن و دلم دور کن اینجوری که داره بدتر میشه! صدای اذان از مسجد محله پخش شد که امیر سینی رو به دیوار حیاط تکیه داد و گفت _پایه‌ای بریم مسجد؟ _حتما....فقط بزار برم خونه یه وضویی بگیرم دوباره ببینم اگه جواد اینا رسیدن اونم بیارم _باشه پس کارت تموم شد سر کوچه وایسادم _حله رفتم سمت خونه و دست کردم تو جیبم و هرچی دنبال کلید گشتم پیداش نکردم! به ناچار تقه‌ای به در زدم... چند دقیقه‌ای رو وایسادم و به هوای اینکه مریم در رو باز میکنه از اون خنده‌هایی که حرصش در میاد نشوندم رو لبم... با باز شدن و دیدنش لبخند رو لبم خشک شد... اونم از دیدنم تعجب کرده بود و میشد به وضوح دید... سریع خودم رو جمع و جور کردم که دیدم تک خنده‌ای زد... آخ که حال و هوای دلم با دیدن اون لبخند چقدر بهم ریخت ولی سریع به خودم نهیبی زدم و جدی جلوش وایسادم... یعنی واسه قیافه من اینجوری خندید؟... .... کپی ممنوع ⛔ @YekAsheghaneAheste
‏ ‌‌نفسٺ بند یکــ♥️ــے باشد و بس نگهت جز ہہ یکے ماٺ ہہ هࢪ جا نشود!.🫀🫂 🌿|✨♥️@YekAsheghaneAheste
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 ضد خش؛ فیلم کوتاه ۱۳۰ ثانیه‌ای درباره‌ حجاب اگر در ۴۴ سال گذشته دست کم ۴۰۰ فیلم کوتاه این چنینی (تبیینی) درباره حجاب و فلسفه آن ساخته بودیم، اکنون شاهد گرفتار شدن تعدادی از بانوان در منجلاب خانمان‌سوز بی‌حجابی نبودیم. @YekAsheghaneAheste
🕊 هرڪس‌درشب‌جمعه‌شـهـدارایادڪند.. شـهــداهم‌اورانزداباعبداللّٰه‌یادمےڪنند. @YekAsheghaneAheste
به خاطر سیمای زیبایش بارها برای بازیگری در تلویزیون دعوت شده بود اما او راه و رسم دیگری در پیش گرفته بود؛ باید می‌رفت تا به گونه ای دیگر بدرخشد و ستاره باشد. پایگاه تخصصی حریم حرم نوشت: «علاء حسن نجمه» ملقب به نام جهادی (تراب الحسین)، رزمنده جوان و خوش سیمایی از سرزمین مقاومت یعنی لبنان بود. او عشق به جهاد و شهادت را در زادگاهش شهرک «عدلون» آموخت اما شراب دلنشین شهادت را در کربلای حلب سوریه چشید. «علا»ی ۲۵ ساله (متولد ۸/۱/۱۹۹۳ – ۱۸/۱۰/۱۳۷۰) یتیمی بود که خود برای خواهر و برادران یتیمش پدری می‌کرد. علاوه بر آنکه در کنار مادرش سرپرستی خواهر و سه برادرش را بر عهده داشت و در ترییبت آنها تلاش می‌کرد، برای فرزندان دوستان شهیدش به ویژه شهید «علی ناصر» نقش پدری دلسوز داشت که همواره پیگیر احوالات آنها بود و با رفتنش بار دیگر دو فرزند شهید «علی ناصر» خود را یتیم دیدند. @YekAsheghaneAheste
۱۴ صلوات به نیابت از شهید زبن الدین نوید صفریشهید کاوه برای سلامتی و ظهور عجل الله تعالی فرجه الشریف التماااس دعای فرج 🤲🏼🤲🏼☘
دعای‌وداع‌باماه‌رمضان۩مطیعی.mp3
20.74M
😭🖐🏼دعای وداع با ماه مبارک رمضان 🌌🌑 در شب آخر ماه مبارک رمضان امام زین العابدین حضرت سجاد ﷺ 💠 دعای چهل و پنجم صحیفه سجادیه ❇️ اللَّهُمَّ يَا مَن لاَ يَرغَبُ فِي الجَزَاءِ وَ يَا مَن لاَ يَندَمُ عَلَى العَطَاءِ 🔶 اى خداوندى كه در برابر نعمتهايى كه بندگانت را ارزانى مى‏ دارى به پاداشت رغبتى نيست 🎙 با نوای حاج میثم مطیعی @YekAsheghaneAheste
♥️͜͡🕊 هرشبِ‌جمعه‌‌میکشم‌هی‌آه.. ازفراقِ‌کربلا‌یا‌ابی‌عبدالله💔 @YekAsheghaneAheste
آقای عزیزِ من آقای اباعبدلله ما دوست داریم :) دلم برای تو تنگ است ایها الارباب @YekAsheghaneAheste
"00:00 به فدای خنده‌هات❤️
راست میگفت...😊 از دنیا که بگذری..🌱 به راحتی از جانت هم میگُذری...🤚🏽 💚