eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
39 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dore_najaff110 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثلِ‌اوهیچ‌کسی‌حَرفِ‌مَراگوش‌نَکرد، مُطمَئنم‌دلِ‌ایـن پَنجره؛‌فولادی نیست!✨💛 ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
بابارضا .. من‌ازوقتی‌یادمہ‌توبغلت‌بزرگ‌شدم منو‌زمین‌‌نزاری من‌توبغلت‌آرومم💛؛ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
عادت کنید دلتون از هرجا پر بود بزنید تو پر ِشیطان ؛ زمینه‌ی عصبانیت رو برات فراهم کرد عصبی نشو، بزن تو ذوقش . 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
عادت کنید دلتون از هرجا پر بود بزنید تو پر ِشیطان ؛ زمینه‌ی عصبانیت رو برات فراهم کرد عصبی نشو، بز
جوری‌زندگی‌کن‌ که‌وقتی‌صبح‌پاهات‌ زمین‌رو‌لمس‌میکنه، شیطان‌بگه‌اوه‌باز‌این‌بیدار‌شد:)!' شھیدمقاومت‌جھاد‌مغنیه 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
منبع ِهمه‌ی گناه هامون اینه که انقدر عاجزیم در زمینه‌ی کنترل ِنفس که نمیتونیم گناه رو پس بزنیم . . پس کار کردن روی نفس خیلی اساسیه ؛ باید افسار ِنفس رو بگیریم دستمون نذاریم هر غلطی که می‌خواد بکنه! 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
گفت:حـاج‌آقـا‌من‌تـوبه‌کردم! خـدا‌میبخشه..؟! گفتم:چی‌میگۍ.. تـوڪہ‌باپـاۍ‌خـودت‌اومَدی مگـہ‌میشہ‌نبخشه..؟! خـدا‌دنبالِ‌فـرار‌ڪرده‌هاست..🌿 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ اَلدّٰاعِ إِذٰا دَعٰانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا . - مَن‌ نزدیکم وَ دعای دعاکننده‌ را‌ هنگامۍ ‌کہ‌ مَرا‌ بخواند اجابت‌ میکنم💕:) [ سوره‌بقره آیه ۱۸۶ ] 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
#معرفی‌کتاب نام کتاب : راض بابا📚 نویسنده : خانم طاهره کوه کن✍ انتشارات : شهید کاظمی تعداد صفحات :
نام کتاب : من کاوه هستم📚 نویسنده : آقای علی اکبری مزدآبادی✍ انتشارات : یا زهرا سلام الله علیها تعداد صفحات : 199🗒 خلاصه ای از کتاب : این کتاب کتابی است پیرامون شهید محمود کاوه . در این کتاب شخصیت کاوه و شیوه زندگی او در دوران مبارزه علیه رژیم پهلوی پیوستن به سپاه پاسداران ، آموزش ، حفاظت ازبیت امام ، اعزام به جبهه غرب ، چرایی تشکیل تیپ ویژه شهداء و عملیات های انجام شده توسط این تیپ مورد بحث قرار می گیرد . شهید کاوه از فرماندهان دفاع مقدس بود که در سال ۱۳۴۰ متولد و در سال ۱۳۶۵ به شهادت رسید . مبارزات و رشادت های کاوه پیش از انقلاب از جمله خاطرات و مستندات جذاب زندگی اوست . اما در سال های مربوط به جنگ ، او را به عنوان یکی از جوان ترین فرماندهان سپاه پاسداران معرفی می کنند که فرماندهی تیپ ویژه شهدا به او سپرده شد . با برنامه ها و طرح و نقشه های شهید کاوه بود که این تیپ به یک لشگر موفق ارتقا پیدا کرد . شهید کاوه بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ در کنارش در سن ۲۵ سالگی به شهادت رسید .
✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت از این همه اطمینان حرصم گرفته بود. من_ به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟ _ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقا جون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور.. من_ عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم. _ می خواهم به پدر و مادرم نشان بدهم. _من می گویم پدرم نمی گذارد، شما می گویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم. میخواستم تلافی کنم... گفت: _ من آنقدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور.... عکس نداشتم. عکس یکی از کارت هایم را کندم و گذاشتم کف دستش.... توی مخالف زیاد بود. مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این را بگیرند. دایی منوچهر، که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون... از چهره ی مادر ایوب هم می شد فهمید چندان راضی نیست. توی تبریز، طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند. کار ایوب یک جور بود. داشت دختر غریبه می گرفت، آن هم از تهران. ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی می گفت: _ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن. دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند.رفت را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت: دایی حسین_ الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس، من قبلا هم گفتم به این وصلت نیستم چون پسر شما را می دانم. اصلا زندگی با سخت است، ما هم شما را نمی شناسیم، از طرفی می ترسیم دخترمان توی زندگی بکشد، ای هم ندارد که بگوییم درست و حسابی مالی دارد. دایی قرآن را گرفت جلوی خودش و گفت: _برای آرامش خودمان می ماند، این که را بگیریم. بعد رو کرد به من و ایوب - بلند شوید بچه ها، بیایید را روی بگذارید. من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم. دایی گفت: - بخورید ک هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به و هم نکنید، هوای هم را داشته باشید... قسم خوردیم. قرآن دوباره بین ما حکم شد. ادامـہ‌دارد . . . بہ‌روایــت✍🏻⁩«همسرشہــــــیدبلنـدۍشهلاقیـاثوند🌿»
✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت فردای بله برون ک خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود. هفته تا وقت داشتیم و باید خرید هایمان را می کردیم. یک دست لباس خریدیم و ساعت و . ایوب شش تا برایم انتخاب کرده بود. آنقدر که به دو تا راضی شد. تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب ماندیم. پرسید: _ گرسنه نیستی؟؟ سرم را تکان دادم. گفت: _ من هم خیلی گرسنه ام. به چلو کبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس، چلوکباب گرفت با مخلفات. گفت: _بفرما بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود، انگار توی اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود، حس، می کردم صد تا چشم نگاهم می کند. از این سخت تر، روبرویم مرد ، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی به پایش نمی رسید. آب گوجه در آمده بود، اما هنوز نمی توانستم غذا بخورم. ایوب پرسید _ نمیخوری؟؟ توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا _ مگر گرسنه نبودی؟؟ + آره ولی نمیتونم. ظرفم را برداشت.. _حیف است حاج خانم،پولش را دادیم. از حرفش خوشم نیامد. او که چند ساعت پیش سر النگو با من چانه می زد، حالا چرا حرفی می زد که بوی خساست می داد. از چلو کبابی که بیرون آمدیم گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین را می گرفت. گفت: _ اگر را پیدا نکنم، همین جا می ایستم به اطراف را نگاه کردم _اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟ سرش را تکان داد گفتم: _زشت است مردم تماشایمان می کنند. نگاهم کرد _ این بدون اینکه خجالت بکشند با این سر و وضع می آیند بیرون، آن وقت تو از اینکه را انجام بدهی میکشی؟؟ ادامـہ‌دارد . . . بہ‌روایــت✍🏻⁩«همسرشہــــــیدبلنـدۍشهلاقیـاثوند🌿»