5.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💵 عذاب دنیوی و اخروی در انتظار آدم خسیس
🎙استاد#شجاعی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
ربطی به شانس نداره ، دوری از خدااا
زندگیتووو تباه میکنهه🤌🏼:) .
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
_
وچونشبفرامۍرسد ،
خداوندندامیدهد:آیاکسۍهست؟!
ازمنچیزۍبخواهدتااجابتکنم💞`🩰>
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
_
-وقتۍزنتمیگہمننمیدونم ؛
اینبچہروهم
بایدباخودتببرۍ💀`🦦؛>
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
- و عشق را ؛ آنها معنی کردند🤍 :))
#حُبمذهبۍ
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
🌸#مذهبی_میمانم
📗#پارت3
. خداحافظ، تو این مدت که تونبودی من تک فرزند خونه بودم الانم نوبت توعه
_ هر کی ندونه فکر میکنه تو همیشه بالا سرش بودی و همراهش. تو که هیچوقت خونه نبودی،اگرم بودی داشتی تو اتاق درس میخوندی...
. بهرحال
لبخند تیزی زدم و گفت:
_ برو خداحافظ، خواهشا هم به تلفنا جواب بده
. باشه
دلیل این تذکراشونو میدونستم
من مثل داداش خیلی زیاد به خانواده وابسته نبودم
.البته به هیشکی نبودم.
و دفعه ی قبل که برا طرح رفته بودیم پنج روز بمونیم دانشگاه کلا روزی دوبار زنگ میزدم که بگم زنده ام.
رفتم و سوار اتوبوس شدم
بچها رو دیدم که پشت اوتوبوس رو کاملا غرو کرده بودن و برای منم جا نگه داشته بودن
راستی . خودمو معرفی نکردم . من زینبم . زینب آرمانی
هفده سالمه و کلاس یازدهمم . یدونه داداش دارم که ازم پنج سال یا هم بهتره بگم چهارسال و نیم بزرگتره
. یه دختر تقریبا اجتماعیم که بعضی وقتا مغروریت و بد خلقی هم به خرج میدم . معمولا با کسایی که رو مخ یا زیادی با بقیه راحتن زبونم تنده و اینو همه بهم میگن .
با آدمایی که نزدیک نیستم همیشه با اخم حرف میزنم.
اما با آدمایی که نزدیکم بیشتر مهربونم.
درس خوندنو جدی میگیرم و رشتم تجربیه
هرچند خیلی از اشناها به جز مادر پدرم باهاش مخالفت میکردن .
تا حالا همیشه برا خودم زندگی کردم و میشه گفت نصف عمرمم همیشه تو باشگاه ها و رشته های مختلف گذشته
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
🌸#مذهبی_میمانم
📗#پارت4
چندین سال هم بود که رفیق درست حسابی و صمیمی نداشتم تا مدرسه امو عوض کردم و دوستای خیلی عالی ای نصیبم شد .
خانواده ی بابام مذهبین و چادری
ولی خانواده ی مادریم کاملا برعکسن و من ازشون اصلا خوشم نمیومد و نمیاد .
اونا خیلی بی خیال و بدحجابن
و تیپشون یه استایل خیلی عمومیه که همه ی دخترای این دوره زمونه میپوشن .
من چنین تیپایی رو دوست ندارم و همیشه عاشق متفاوت بودنم.
اگه بخوام از لحاظ ظاهری خودمو توصیف کنم .
قدم بلنده
صورت گرد و چشمای میشی دارم
و پوستمم روشن و سفیده
لبای خوش فرم و صورتی ای دارم
و تقریبا هم میشه گفت که یکم طلایی میزنم .
.خودمم در همین حد از خودم میدونم .
برگردیم به زندگی واقعی.
با بچه ها حدودچهار سال بود اشنا شده بودم .
فاطمه کوثر و زهرا ومائده و دوقلوهای اسما و سلوا هم سنم بودن ولی هانیه و لیما و غزل و حدیث یه سال کوچیک تر بودن
رفتم کنار فاطمه کوثر نشستم .
قبلا سر جا دعوا کرده بودیم اخرشم قرار شد فاطمه کوثر کنار پنجره بشینه.
با پوزخندی گفتم
. خداروشکر نشستی کنار پنجره من اگه مینشستم خورشید میزد بهم و گرمازده میشدم...
... خانم دکتر کم کم داره عصر میشه چه خورشیدی؟
کم نیاوردم و گفتم
. حالا...
بعد خندید و منم خندم گرفت . فاطمه کوثر بهترین دوستم بود .
اون رشته اش ریاضی بود و من تجربی .اون بیشتر منو خانم دکتر صدا میزد و منم خانم مهندس صداش میزدم از کلاس هشتم باهم همکلاسی بودیم و از اونموقع دعوای انتخاب رشته امون شروع شد .
من از اولشم عاشق تجربی بودم و اون از زیست متنفر بود . از طرفیم دوست داشتیم هم کلاسی باشیم ولی تصمیم گرفتیم به عقاید هم احترام بزاریم و هرکسی راهشو بره ولی تو این راه باهم رفیق باشیم