『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
_
ارزشِهرکسۍبہکارۍاستکہآنرا ،
بہنحوشایستہانجاممۍدهد🌬.
- مولاعلۍ🤍'؏' -
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
ـ واسہنوازش ِروحتون : 💀💘
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
دیت ؟
نه ممنون ما همچین قرار عاشقانهای داریم💔
🫴
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
حق یا چی؟!🤣💔
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
خداروشکر توی این ایام ولادت آقا
امام حسین و حضرت حجة بن الحسن
توفیق پوشیدن لباس سبز رو داریم !
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
🌸#مذهبی_میمانم
📗#پارت27
دوییدم سمت آیفون که بازش کنم . از آیفون قیافه ی عمو و زنعمو و متین و خواهرش مریم معلوم بود ، اونا نمیدونستن فاطمه کوثر دوست منه و منم امشب اینجا حضور دارم و حدس میزدم که حسابی غافلگیر بشن.
با دقت که متین رو دیدم تعجب کردم . از قبل خوشتیپ تر و بهتر به نظر میرسید ، پسر خوش قد و بالایی بود ولی اونقدرام همیشه خوشتیپ نمیکرد . ولی اینبار خیلی به خودش رسیده بود. معلوم بودکه اومده دل این فاطمه کوثر مارو ببره.
آیفونو زدم و رفتم کنار خاله وایسادم. همو اینا که وارد شدن و شروع به سلام دادن کردن ، وقتی چشمشون به من افتاد با تعجب فراوان عمو بهم گفت:
_ زینب تو اینجا چیکار میکنی؟....
.سلام عموجان، خوبین؟
_ سلام دخترم ممنون
. از من دعوت کردن و منم از طرف خانواده ی عروس تشریف آوردم.
زنعمو با لبخند پهنی گفت:
_ یعنی چی ؟
. یعنی اینکه فاطمه کوثر دوست خیلی قدیمی و صمیمی و رسما خواهرم
_واقعا؟.....
. بله
_ چه خوب
چشمهای همه اشون درخشید. متین با تعجب بسیاری بهم نگاه کرد و مریمم همونجا چند لحظه خشکش زد.
بابای فاطمه کوثر گفت:
_ آقای آرمانی بفرمایید بشینید.
همگی نشستند و من رفتم تو اشپز خونه پیش فاطمه کوثر و دیدم خیلی استرس داره . سعی میکردم آرومش کنم
گفتم؛
. نترس به خدا پسر عموم آدم معمولی ایه مثل همه امون از فضا نیومده.
بعد هم میخندیدم
_ وای مرسی بابت کمکت
. خواهش میکنم خانم مهندس
بعد از چند لحظه خاله فاطمه کوثرو صدا زد که چایی ببره .
من واقعا از این ادا و اصولا بدم میومد و از ته دل دعا میکردم که روز خواستگاری خودم به جای من داداش امیر علی چایی بگیره. از فکرم خندم گرفت و رفتم توی پذیرایی نشستم