eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
39 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dore_najaff110 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
_
ارزشِ‌هرکسۍبہ‌کارۍاست‌کہ‌آن‌را ، بہ‌نحوشایستہ‌انجام‌مۍدهد🌬. - مولاعلۍ🤍'؏‌' -‌ ‌ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
- ذکر ِاوست‌که‌بہ‌قلبم‌آرامش‌را‌هدیہ‌داده‌است🌱:}
دیت ؟ نه ممنون ما همچین قرار عاشقانه‌ای داریم💔 🫴 ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
خداروشکر توی این ایام ولادت آقا امام حسین و حضرت حجة بن الحسن توفیق پوشیدن لباس سبز رو داریم !
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 🌸 📗 دوییدم سمت آیفون که بازش کنم . از آیفون قیافه ی عمو و زنعمو و متین و خواهرش مریم معلوم بود ، اونا نمیدونستن فاطمه کوثر دوست منه و منم امشب اینجا حضور دارم و حدس میزدم که حسابی غافلگیر بشن. با دقت که متین رو دیدم تعجب کردم . از قبل خوشتیپ تر و بهتر به نظر میرسید ، پسر خوش قد و بالایی بود ولی اونقدرام همیشه خوشتیپ نمیکرد . ولی اینبار خیلی به خودش رسیده بود. معلوم بودکه اومده دل این فاطمه کوثر مارو ببره. آیفونو زدم و رفتم کنار خاله وایسادم. همو اینا که وارد شدن و شروع به سلام دادن کردن ، وقتی چشمشون به من افتاد با تعجب فراوان عمو بهم گفت: _ زینب تو اینجا چیکار میکنی؟.... .سلام عموجان، خوبین؟ _ سلام دخترم ممنون . از من دعوت کردن و منم از طرف خانواده ی عروس تشریف آوردم. زنعمو با لبخند پهنی گفت: _ یعنی چی ؟ . یعنی اینکه فاطمه کوثر دوست خیلی قدیمی و صمیمی و رسما خواهرم _واقعا؟..... . بله _ چه خوب چشمهای همه اشون درخشید. متین با تعجب بسیاری بهم نگاه کرد و مریمم همونجا چند لحظه خشکش زد. بابای فاطمه کوثر گفت: _ آقای آرمانی بفرمایید بشینید. همگی نشستند و من رفتم تو اشپز خونه پیش فاطمه کوثر و دیدم خیلی استرس داره . سعی میکردم آرومش کنم گفتم؛ . نترس به خدا پسر عموم آدم معمولی ایه مثل همه امون از فضا نیومده. بعد هم میخندیدم _ وای مرسی بابت کمکت . خواهش میکنم خانم مهندس بعد از چند لحظه خاله فاطمه کوثرو صدا زد که چایی ببره . من واقعا از این ادا و اصولا بدم میومد و از ته دل دعا میکردم که روز خواستگاری خودم به جای من داداش امیر علی چایی بگیره. از فکرم خندم گرفت و رفتم توی پذیرایی نشستم