『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
. .
- مرادردیستاندردلکہگرگویمزبانسوزد ،
وگرپنهانکنم ، ترسمکہمغزاستخوانسوزد🤎؛)
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
_
بغلواکن ؛
همیشہبغلِیہپدرواسہبچش !
ازهزارتادوادرمونِدنیامُسکنترهعزیز ِدلم🫀؛)
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
پیشِ رسول و آل رسولِ خدا چنین ،
عمامهی سیاهِ سرش روسفید شد :))!
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
_
از شهدا دست نکشید ؛
اینا کارایی از دستشون برمیاد که
راه هزار شب ِرو تو یك شب
برات هموار میکنن .
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللَّهُ يُعِينُنَا اللَّيْلَةَ ..
حَبِيبُ الرُّوحِ شَهِيدًا ..💔
#إنا_على_العهد
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
🌸#مذهبی_میمانم
📗#پارت46
برگشتم پیش بچها و گفتم که غلط نکنم داداشم داره
برامون عروس میاره.
لیما گفت:
_ به به قراره خواهر شوهر بازی دربیاری ، خوشبحالت
. بچها شما اون دختره رو میشناسین .؟
بعد با دست بهش اشاره کردم
مائده گفت:
_اره تازگیا اومده. اهل بوشهره و دختر خیلی خون گرم و مهربونیه.
. چند سالشه؟
_ بیست و یک
. فکر کنم دل داداشمو برده باشه.
_ مطمئنی؟ چون دو سه روزه اومده ها
. شاید از قبل میشناستش.
_ شایددددد
ذهنمو درگیر کرده بود
بابا همیشه میگفت که داداش باید توی بیست و پنج سالگی ازدواج کنه. یعنی درست بعد تموم شدن دوره هاش
من اصلا راضی به ازدواجش نبودم و نمیخواستم داداشم برای یکی دیگه باشه ، البته فکر داشتن برادرزاده بود که نرمم میکرد.
من چون بچه ی آخر خونه بودم و از آخرین نوه های پدری و مادری
هیچوقت تو خونه بچه نداشتیم و همه بزرگ بودن.
این باعث شده بود که من عاشق نوزاد بشم.
البته فقط نوزاد. به نظرم بچه که زمان راه رفتنش میرسید
خیلی بد میشد و کلا دیگه از اون قسمت به بعد بچه ها رو دوست نداشتم و به نظرم کنه میومدن و اعصاب خورد کن.
. اسمش چیه؟
_ نرگس رسّا
. خدا کنه حداقل اخلاقش خوب باشه
_ اره بابا خیلی مهربونه.
خیلی فکر داداش اومده بود تو سرم
دعا میکردم که خدا هر چی صلاه میدونه برا داداشم رقم بزنه
احساس میکردم هرچقدر زود تر ازدواج کنه
راه برای من باز تر میشه
از این فکرم خندم گرفت
تموم که شد تصمیم گرفته بودم تو راه درموردش بپرسم ولی یادم اومد که با ماشینای جدا اومدیم
بهش پیام دادم و گفتم که من رفتم .
شب دیر وقت بود و تنهایی بدون هیچ مردی رفتن برام ترسناک بود
داداش هم پیاممو ندیده بود.
رفتم فاطمه کوثرو صدا زدم که بریم.
فاطمه کوثر هی هی تو راه میگفت که
دیر وقته و نباید تنها بریم ولی خوب
چاره ایم نداشتیم.