eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
3.8هزار ویدیو
39 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dore_najaff110 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
زنی دیدم که در گودال می رفت پریشان خاطر و احوال می رفت💔 گلی گم کرده بود اما بمیرم به هر گل می رسید از حال میرفت...🥀 سلام آقاجان آجرک الله یا صاحب الزمان ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
رفتند استراحت کنند مداحان سینه زنان سخنرانان مستمعین....همه ولی تازه امام زمان(عج) به رفته است... 😔😭💔 ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
. این سلسله استوری را با حال مناسب بخوانید ... 🌷 لحظاتی از آخرین دیدار خانواده شهید مدافع حرم سید مصطفی صادقی در معراج الشهدا •┈•••••●☫•🌿🌺🌿•☫●•••••┈•
🕯 توسل به حضرت زینب(سلام الله علیها) در تعجیل در فرج 🔰از آقای شیخ حسین سامرایی که از اتقیاء اهل منبر در عراق بودند، نقل شده است: ▫️ در آن ایامی که در سامرا مشرف بودم، روز جمعه طرف عصر در سرداب مقدس رفتم؛ دیدم غیر از من کسی نیست و من حال و توجهی پیدا کرده و متوسل به حضرت ولی عصر (عجل الله تعالی فرجه) شدم در آن حال صدایی از پشت سر شنیدم که به فارسی فرمود: 🔸 «به شیعیان و دوستان ما بگویید خدا را قسم دهند به حق عمه ام زینب که فرج مرا نزدیک گرداند.» ⬅️ شیفتگان حضرت مهدی، ج۱، ص۲۵۱ 🏷 (عجل الله تعالی فرجه) (سلام الله علیها) ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
6.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️ آیا سلام الله علیها فلسطینی ها رو نفرین کرد؟!! آیا فلسطینی ها حضرت زینب سلام الله علیها رو با سنگ زدن؟؟؟ جواب این دروغی که به سرعت درحال دست به دست شدنه رو توی این کلیپ حتما ببینید و تا جایی که میتونید منتشر کنید👌🏻 ✍🏻مجید سرگزی ✨🌹 ✨🌹 🕊⃟🌿 ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت یک ماه بعد یک هفته بود که حرکات صالح و سلما و رفتار بقیه مشکوک شده بود.😕 صالح بی قرار بود و زهرا بانو و سلما نگران. این حال و هوا برام اضطراب آور بود و می دونستم اتفاقی افتاده.😔 بیشتر نگران بچه بودم. به تازگی نبض های کوچک و نامنظمی رو حس می کردم. انگار بچه جان گرفته بود. حس خوبی بهش داشتم و انتطارم برای پایان این مدت شروع شده بود.☺️ گاهی باهاش می زدم و براش قصه یا لالایی می گفتم. براش می خوندم و و میذاشتم و با بچه بهش گوش می دادیم. حس می کردم سراپا گوش میشه و شوق و عجله ی او از من بیشتره برای به دنیا اومدن. چشمام رو روی هم فشردم که بخوابم اما خوابم نمی برد. صالح آروم درب اتاق رو باز کرد و تلویزیون اتاق رو خاموش کرد. به خاطر من تلویزیون کوچیکی برای اتاق گرفته بودن. درب کمد رو باز کرد و آروم کوله رو درآورد. قلبم فرو ریخت.😥 سعی کردم تکان نخورم که صالح فکر کنه خوابم. "پس اینهمه بیا و برو و پچ پچ و رفتارای مرموز مال این بود؟ این روزا اعزام داره که بیقراره...! مطمئنم نگرانه منو تنها بذاره. خدایا کمکمون کن😔 " قطره اشکی😢 از گوشه چشمم روی بالش افتاد. وقت شام بود و صالح با سینی غذا اومد. کمکم کرد روی تخت بشینم. خودش لقمه می گرفت و با کلی خنده و شوخی لقمه ها رو به من می خوروند و لابه لای اون بعضی رو خودش میخورد که منو اذیت کنه. دوست نداشتم از غمم باخبر بشه اما... امان از لب و لوچه ی آویزون😔 ــ چی شده؟ چرا بغض داری؟ حوصله ت سر رفته مهدیه جان؟ ــ نه چیزی نیست.😒 ــ مگه صالح تو رو نمی شناسه؟ چرا پنهون می کنی؟ بگو ببینم چی تو دلته؟ سینی غذا رو پس زدم . بغض داشتم😣 اما نمی خواستم گریه کنم. بیشتر به هم صحبتیش احتیاج داشتم. ــ صالح؟!😞 ــ جانِ صالح؟ ــ چیزی از من پنهون کردی؟ ــ مثلا چی؟😒 به چشمانش خیره شدم. صالح دست و پاش رو گم کرده بود. باید بهش می فهموندم که خودش رو اذیت نکند. دستش رو گرفتم و انگشتر فیروزه رو توی انگشتش چرخاندم. ــ من می دونم...😞 نگاهی گذرا به چشماش انداختم و سربه زیر گفتم: ــ کی میری؟ انگار نمی تونست حرفی بزنه. دستش رو فشردم و گفتم: ــ فقط می خوام بدونم کی اعزام داری؟ می خوام بچه مو آماده کنم که این مدت باباش نیست منتظر شنیدن صداش نباشه. اشک توی چشم هاش جمع شده بود.😢 بلند شد و رفت کنار پنجره. بازش کرد و دوباره کنارم نشست. خنده ی بی جونی کرد و گفت: ــ آخه تو از کجا فهمیدی؟😒 ــ اونش مهم نیست. کی میری؟😔 ــ بعد از سال تحویل. ــ امروز چندمه؟ ــ بیست و هفتم. پوفی کشیدم و گفتم: ــ خدا رو شکر... دو سه روزی وقت دارم. ــ مهدیه جان... اگه بخوای نمیـ...😢 صحبتش را قطع کردم و دستم را روی لبش گذاشتم: ــ من کی هستم که نخوام...؟ جواب (س) رو چی بدم؟😓 از اتاق بیرون رفت. بغضم ترکید 😭 و توی تنهایی تا تونستم اشک ریختم و دخیل بستم به عمه ی سادات. ادامه دارد...