ایمان یعنی وقتی #خدا گفت:
من این کارو دوست ندارم تو هم دوست نداشته باشی دیگه...!!
#چقدرمومنیم؟!
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
«وَلَا يَحْزُنْكَ قَوْلُهُمْ»
وسخنِآنانخاطرتراغمگیننسازد🧡 -
چو #خدا بُوَدپَناهَت،
چهخطربُوَدزِراهَت؟!✨🌿
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
خرابنکنیمدنیامونو((:💔
اگهسرتتو #گوشیه بزاربا #هدف باشه
اگه #تایپ میکنیبزارعلتشواس #دین باشه
اگه #رفاقت میکنیبزار؛ #رفاقتش واسنزدیک
ترشدن
خودتوبه #خدا باشه((:💔🚶🏿♀
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
#قسمت_بیست_وششم
🌸رمان آنلاین به خاطر تو🌸
بانگرانی پرسید:
_چی شده؟
گفتم: _چیزی نیست.
حانیه رو بردم تو اتاقش.به مادرش گفتم:
_امشب تنهاش نذارید ولی حرفی هم بهش نگید.
خداحافظی کردم و رفتم بیرون...
امین هنوز تو حیاط بود.بلند شد ولی بازهم سرش پایین بود.گفتم:
_من هرکاری به نظرم لازم بود انجام دادم.
گفت:
_پس چرا حالش بدتر شده بود؟
-وقتی واکسن میزنن،آدم اول حالش بد میشه.به نظرم اگه حانیه بهتر نشه،دیگه نمیشه.خداحافظ.
درو بستم و سوار ماشین شدم...
چند بار حرفهام به حانیه رو مرور کردم.
اون_حرفها_حرفهای_من_نبود.منکه خودم همینا برام سؤال بود.
حرفهایی بود که #خدا روی زبونم جاری کرد وگرنه من کجا و این حرفها کجا؟
اون شب تو نماز شب برای حانیه خیلی دعاکردم.
فرداش به مادرش زنگ زدم و حال حانیه رو پرسیدم...
گفت فرقی نکرده...
روز بعدش میخواستم دوباره با مادرش تماس بگیرم و حالشو بپرسم ولی خجالت میکشیدم دوباره بگه فرقی نکرده.ولی براش دعا میکردم.
حانیه دختر شوخ طبعی بود...
هیچکس حتی طاقت سکوتشم نداشت، چه برسه به این حالش.حتی امتحانات پایان ترم هم شرکت نکرده بود.
روز بعد با محمد و مریم رفتیم گچ دستمو باز کنم.
تو راه برگشت بودیم که گوشیم زنگ خورد.امین بود.
نمیدونستم چکار کنم.پیش محمد نمیشد جواب بدم.محمد گفت:
_چرا جواب نمیدی؟منتظره.
گفتم:
_کی؟
-همونی که داره زنگ میزنه دیگه.منتظره جواب بدی.
گوشیم قطع شد...
محمد نگاهم کرد.بااخم و شوخی گفت:
_کی بود؟
-یکی از بچه های دانشگاه.
-اونوقت خانم دانشجو یا آقای دانشجو؟
باتعجب نگاهش کردم.یعنی صفحه گوشیمو دیده؟ضحی گفت:
_بابا بستنی میخوام.
-چشم دختر گلم.
جلوی یه بستنی فروشی نگه داشت و با ضحی پیاده شد...
دوباره گوشیم زنگ خورد،امین بود.نگاهی به مریم کردم.بالبخند نگاهم کرد و پیاده شد.گفتم:
_بفرمایید
-سلام خانم روشن.مزاحم شدم؟
-سلام،نه.حانیه حالش خوبه؟
-خداروشکر خیلی بهتره.تماس گرفتم ازتون تشکر کنم..من ازتون خواستم آرومش کنید ولی نمیدونم شما چکار کردید که حتی راضی شده به رفتنم.
صداش خیلی خوشحال بود...
ازپشت تلفن هم میشد فهمید بال درآورده و تو ابرها سیر میکنه.
-خواهش میکنم نیازی به تشکر نیست.
-منکه نمیتونم لطفتون رو جبران کنم. امیدوارم خدا براتون جبران کنه.
-متشکرم.گرچه انتظار تشکر هم نداشتم ولی اگه براتون ممکنه اونجا برای من هم دعا کنید.اگه امری نیست خداحافظ.
-حتما. عرضی نیست، خداحافظ
محمد بستنی رو گرفت جلوی صورتم و گفت:
_اگه زیاد بهش فکرکنی بستنی ت آب میشه.
لبخند زدم و بستنی رو گرفتم.به محمد گفتم:
_داداش شما دیگه سوریه نمیری؟
بستنی پرید تو گلوش...
✿❀رمان #واقعی
✿❀ #زندگینامہ_شہیدایوب_بلندے
✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵
✿❀قسمت #ششم
صدای کلید انداختن به در آمد.
آقا جون بود.
به مامان سلام کرد و گفت:
_طلا حاضر شو به وقت #ملاقات آقا ایوب برسیم.
اقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش که «ربابه» بود صدا نمی کرد.
همیشه می گفت طلا
خیلی برایم سنگین بود...
من، ایوب را پسندیده بودم و او نه
آن هم بعد از ان حرف و حدیث ها...
قبل از اینکه آقاجون وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم.
مامان گفت:
_تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش آمده و منصرف شده. ایرادی هم گرفته ک نمیدانم چیست
وسط نماز لبم را گزیدم.
آقاجون آمد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت:
_من می دانم این پسر برمی گردد. اما من دیگر به او دختر #نمیدهم. می خواهد عسلم را بگیرد قیافه ام می آید.
یک هفته از ایوب خبری نشد.
تا اینکه باز، #تلفن اکرم خانم زنگ زد و با ما کار داشت.
گوشی را برداشتم:
+ بفرمایید؟
گفت:_سلام
ایوب بود چیزی نگفتم
_ من را به جا نیاوردید؟
محکم گفتم:_نخیر
_ بلندی هستم.
+ متأسفانه به جا نمی آورم.
_ حق دارید ناراحت شده باشید، ولی دلیل داشتم.
+ من نمی دانم درباره ی چی حرف می زنید. ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست.
_ اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم.
+ شما فعلا #صبر کنید تا ببینم #خدا چه می خواهد. خداحافظ.
گوشی را محکم گذاشتم. از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه.
از عصبانیت سرخ شده بودم.
چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار.
اکرم خانم باز آمد جلوی در و صدا زد:
_شهلا خانم تلفن.
تعجب کردم:
_با ما کار دارند؟؟
گفت:
_بله همان آقاست
ادامـہدارد . . .
بہقـلم✍🏻«همسرشہــــــیدبلنـدۍشهلاقیـاثوند🌿»
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی
🍃 #صبر
🌸قسمت ۶
موقع رفتن پکربودم...
سیدصبح زودازخونه بیرون رفته بود حتی نموند باما خداحافظی کنه!
لیلاهم لباس های بیرونش روپوشیده بود یاد دیشب افتادم که نمی تونستم چادر رو نگه دارم ولی واقعابرازنده اش بود.تامسیری همراه مااومد
_داداشم تازگی ها حواس پرت شده!زنگ زده که چندتاوسیله جاگذاشته سرراه براش ببرم.
ای کاش میگفتم جداازحواس پرتی نامرد هم هست حتما از قصد رفت تا با ما روبرو نشه ،....
ولی درکل توقعم بی مورد بود. زندگی و اعتقادات ما زمین تااسمون باهم فرق میکرد دنیایی داشتند که برام غریبه بود....
به این سن رسیدم نماز نخونده بودم یا اصلا تو فکر زیارت نبودم!
تومحله قبلیمون همسایه پیری داشتیم زن مهربونی بود همیشه به مامانم میگفت:
_این همه سفرهای خارجی میریدکه چی بشه کلی هم هزینه میکنید به جاش برید مشهد،قم ،بذارید برکت بیاد تو زندگیتون.
مامانم توجواب بالبخندمی گفت:
_ایشالابه وقتش!
ولی اگه میدونستم یه زیارت تااین حد حس و حالم روخوب می کنه زودتر راضیشون میکردم بیایم...
یک شب بیشتر کنار این خانواده نبودیم... ولی خوب فهمیدم چقدر باایمان و صبورند با اینکه عزیزازدست داده بودندولی این باعث نمیشد از دنیا دست بکشند....#خدا تو این خانواده سهم بزرگی داشت و کم رنگ نمیشد به خودمون فکرکردم خدا #کجای_زندگیمون بود؟!......
بابا ماشین روکنارپمب بنزین نگه داشت... سوتی کشیدم چقدر صفش طولانی بود!
لیلا تشکر کرد و پیاده شد....
شیشه روپایین کشیدم سرم روازماشین بیرون اوردم ازدورنگاهم به تابلوی پایگاه بسیج افتاد!
ناخوداگاه لبخندی زدم.گفتم:
_بابامنم همراه لیلابرم؟اخه حوصلم سرمیره.
_باشه ولی معطلش نکن.
_چشم فعلاکه اینجامعطلیم!.
پیاده شدم ولیلاروصداکردم.
_میشه منم بیام؟!.
_اره عزیزم خوشحال میشم.
نزدیک که شدیم شالم روجلوتراوردم.لیلابه سربازی که جلوی پایگاه بود چیزی گفت اونم زودرفت داخل.
یکم فاصلم روبیشترکردم وعقب تررفتم قلبم داشت ازجاکنده میشد...
ازحرم که برگشتیم شوق وعلاقم بیشترشده بود... بالاخره اومد باهمون ابهّت، چفیه ای دور گردنش انداخته بود نایلون رو ازدست لیلا گرفت...
انگار تازه متوجه من شد با لبخند سرش رو تکان داد و به پایگاه برگشت!حتی به خودش زحمت نداد جلوتر بیاد...
این بی ادبی دیگه غیرقابل تحمل بود
هنوزچندقدمی برنداشته بودم که صدام کرد!! یعنی درست شنیدم بهم گفت گلاره خانم!دیگه نگفت ابجی.چقدر شنیدن اسم خودم از زبونش شیرین بودبازم دلخوریم فراموش شد...
نمی دونم حالت نگاهش تغییرکرده بودیامن زیادی احساساتی شده بودم
_شرمنده کارمهمی برام پیش اومدنتونستم بمونم ازخانواده عذرخواهی کنید.
همون کتاب دیشبی تودستش بودبه طرفم گرفت
_دیدم خوشتون اومدبراتون اوردم.کتاب دعاست یادگارپدرمه تو همه سال های عمرش از خودش جدانکرد حتی لحظه رفتنش!...کربلا،...مکه،...یا تو دوران جنگ... مونس ویارش بود این اواخر ازم خواست صحافیش کنم.
متعجب نگاهش کردم
_بقول شما یادگاریه حتما براتون ارزشمنده من نمیتونم قبول کنم.
_مطمئن باشیداین #خواست_پدرمه چون #لیاقتش رودارید.!
ازحرفاش سردرنمی اوردم.منظورش چی بود؟این باراشکام بی اجازه جاری شد....
,,,,,ماجرای من و تو، باور باورها نیست
ماجرایی است که در حافظه ی دنیا نیست
نه دروغیم نه رویا نه خیالیم نه وهم
ذات عشقیم که در آینه ها پیدا نیست
تو گمی درمن و من درتو گمم - باورکن
جز در این شعر نشان و اثری از ما نیست
شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
بادلم طاقت دیدار تو - تافردا نیست
من و تو ساحل و دریای همیم - اما نه!
ساحل این قدر که در فاصله با دریا نیست,,,,,
شاعر: محمد_علی_بهمنی
🍃ادامه دارد....
🌸 نویسنده؛ ع_خ
🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
خدابهمونمیگه:
تومنوداریواسههمهروزایسخت،
واسههمهاونروزاییکهگلوتپربغضبود،
برایروزاییکهفکرمیکنیحواسهیچکسبهتنیست،
برایروزاییکهفکروخیالاتدارنمیخورنت،
بدونکهتومنوداری،مهمنیستکهراهچقدرسخته
بهتقولمیدممنتاآخرشکنارتم:)🤍
#دلی
#خدا
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
حرفای #خدا واسه تلاش هات 🌱💚
گفتم: خدا آخه این همه سختی چرا؟
گفت: « انَّ مع العسر یسرا »
قطعا به دنبال هر سختی، آسانی است!
گفتم: واقعا؟! گفت: « فإنَّ مع العسر یسرا »
حتما به دنبال هر سختی، آسانی است.
گفتم: خب خسته شدم دیگه..
گفت: « لاتقنطوا من رحمة الله »
از رحمت من ناامید نشو..
گفتم: انگار منو فراموش کردی!
گفت: « اذکرونی اذکرکم »
منو یاد کن تا یادت باشم..
گفتم: تا کی باید صبر کرد؟!
گفت: « وَ ما یدریک لَعلَّ السّاعة تکون قریبا »
تو چه می دونی، شاید موعدش نزدیک باشه!
« انّی اعلم ما لاتعلمون »
من چیزایی میدونم که شما نمی دونید.
گفتم: تا کی باید صبر کرد؟!
گفتم: تو بزرگی و نزدیکیت برای منِ کوچک خیلی دوره
تا اون موقع چی کار کنم؟
گفت: « و اتّبع ما یوحی الیک و اصبر حتی یحکم الله »
حرف هایی که بهت زدمو گوش کن، و صبر کن ببین چی حکم می کنم.
ناخواسته گفتم: « الهی و ربّی من لی غیرک »
خدایا آخه من غیر تو کیو دارم؟!
گفت: « الیس الله بکاف عبده »
آیا خدا برای بنده اش کافی نیست؟
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
✨و هُوَ مَعَنا✨
🔺#انقطاع یعنی...
از عالم و آدم بریدن
و فقط به [ #خدا ] رسیدن...❗️
زمانی که به خدا رسیدی
و خدا عاشقت شد،
اون موقع خدا خوب می خردت
و میشی
[ #شهید ] ❤️🦋
رزق #شهدایی
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi 🖤⃟🥀⌋•
_خدایا! به آنچه دادی تشکر
به آنچه ندادی تفکر
به آنچه که گرفتی تذکر
که: داده ات نعمت!
نداده ات حکمت
و گرفته ات عبرت است
یا رب آنچه خیر است در تقدیر ما کن، آنچه شر است از من و دوستانم جدا کن
آمین... ✨❤️
#خدا
『#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』___
@Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•