eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
39 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dore_najaff110 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
✨💕 «بهم گفت دخترم:هرموقع زمین وزمان سعی کرد تورو درخودش له کنه؛‌زیارت عاشورا بخون». ((:✨ ╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ @Youth_of_mahdi ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝ ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥فضیلت خواندن زیارت عاشورا 💥خوشا بحال کسانی که هر روز این زیارت را می خوانند 🎤حجت الاسلام ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
💎 ثواب خواندن زیارت عاشورا در کلام امامان معصوم (ع) (حدیث دوم) ✅ امام صادق (ع) به یکی از یاران خود به نام صفوان، درباره اثرات زیارت عاشورا می‌‎فرمايند: 🔸 زيارت عاشورا را بخوان و از آن مواظبت کن، به درستی که من چند خير را برای خواننده آن تضمين می‌نمایم؛ ✨ اول: زيارتش قبول شود، ✨ دوم: سعی و کوشش او شکور (=پاداش دهنده) باشد، ✨ سوم: حاجات او هرچه باشد، از طرف خداوند بزرگ برآورده می‌گردد و نا اميد از درگاه او برنخواهد برگشت؛ زيرا خداوند وعده خود را خلاف نخواهد کرد. ⬅️ بحارالانوار، جلد ۹۸، صفحه ۳۰۰ 🏷 ❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
✿❀رمان ✿❀ ✿❀نیمہ ݐــنہان ماه ۱۵ ✿❀قسمت کنار هم نشسته بودیم... ایوب آستینش را بالا زد و بازویش را نشانم داد: _ "توی کتفم، نزدیک عصب یک است. دکتر ها می گویند اگر خارج عمل کنم بهتر است. این بازو هم چهل تکه شد بس که رفت زیر تیغ جراحی." به دستش نگاه می کردم گفت: _ "بدت نمی آید می بینیش؟؟" بازویش را گرفتم و بوسیدم: _ باور نمی کنی ایوب، هر جایت که مجروح تر است برای من قشنگ تر است. بلند خندید دستش را گرفت جلویم: _ "راست می گویی؟ پس یا الله ماچ کن" سریع باش . چند روز بعد کارهای اعزامش درست شد و از طرف جهاد برای درمان رفت . من هم با یکی از دوستان ایوب و همسرش رفتم . مراسم بزرگی آنجا برگزار می شد. می خواندند که خوابم برد. توی خواب را دیدم. امام گفتند: "تو بارداری ولی بچه ات مشکلی دارد." توی خواب شروع کردم به گریه و زاری با التماس گفتم: "آقا من برای کردم، برای رضای شما این را تحمل می کنم، الان هم شوهرم ، تلفن بزنم چه بگویم؟ بگویم بچه ات ناقص است؟" امام آمد نزدیک روی دستم دست کشید و گفت: "خوب میشود" بیدار شدم. کردم بوده، بچه دار شدیم و بچه نقصی دارد. حتما هم خوب می شود چون امام گفته است. رفتم مخابرات و زنگ زدم به ایوب تا گفتم خواب امام حسین را دیده ام زد زیر گریه بعد از چند دقیقه هم تلفن قطع شد. دوباره شماره را گرفتم. برایش خوابم را تعریف نکردم. فقط خبر بچه دار شدنمان را دادم. با صدای بغض آلود گفت: _ "میدانم شهلا، بچه پسر است، اسمش را می گذاریم . ادامـہ‌دارد . . . بہ‌روایــت✍🏻⁩«همسرشہــــــیدبلنـدۍشهلاقیـاثوند🌿»
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۷ چندروزی ازاومدنم میگذشت.... سارا هم بالاخره به یکی ازخواستگاراش جواب مثبت داد قرار شد بعداز چهلم سیدهاشم مراسم نامزدی رو بگیرن.... عکسش روسارا برام فرستاد مامانم مدام تعریفشون رو می کرد....وسط حرفهاش منو مخاطب قرارمیداد که یعنی همچین شانسی باید نصیبم بشه،... دیگه نمیدونست دلم اسیرکسی شده بود که هیچکدوم ازاین امکانات رونداشت ولی قلب من براش تندمیزد!. انس عجیبی به این کتاب پیداکرده بودم... بیشتر معنی دعاها رو میخوندم چون تلفظ عربی برام سخت بود.کلی غلط داشتم... دور اسم ، ، و خط کشیده شده بودکه همین کنجکاویم رو بیشتر میکرد.... از اینترنت این دعاها رو دانلود کردم هندزفری رو توگوشم میذاشتم وازروی کتاب معنی ها رو میخوندم... بخاطرهمین ارتباط بهتری برقرارمی کردم مخصوصادعای کمیل که بایدپنجشنبه ها خونده میشد. اخرهفته متفاوتی روتجربه کردم... همیشه به خوشگذرانی میگذشت اما حالا قدرش روبیشتر میدونستم.درروقفل کردم وبه دورازچشم بقیه میخوندم و اشک می ریختم.... برای خودم هم عجیب بود... این یک هفته بدون گوش دادن به اهنگ سپری شد. انگارهمه دنیام این کتاب بود. سید نهال عشق رو تو دلم کاشته بودوبدون اینکه خودش خبرداشته باشه جوانه میزد و بزرگتر میشد... این تغییرات کم کم تودرونم شکل میگرفت وکسی متوجه تحولم نمیشد..البته ظاهرم هنوز مثل سابق بود همون تیپ وارایش رو داشتم ولی موهام روکمتربیرون میریختم و دیگه دورشونه هام پخش نمیکردم چون چهره سید مقابلم نقش می‌بست حتی تو خیال هم ازش حساب می بردم.... از وقتی که روشروع کرده بودم ارامشم بیشترشده بود.. تواینترنت می چرخیدم وکلی مطلب درمورد نماز سرچ میکردم خیلی زود یادگرفتم و اطلاعاتم بیشترشد ولی صبح هاخواب می موندم بیدارشدن برام سخت بود! چهلم اقاهاشم نزدیک بود.... وقتی فهمیدم بابام هم میخواد تو مراسم باشه خیلی خوشحال شدم اماتاگفتم منم دوست دارم برم. مامانم مخالفت کرد _چندوقت دیگه نامزدی دخترعموته بایدبه فکر لباس باشی.نه ختم!. همون موقع هم نبایدمی اومدی اشتباه ازمن بود. باید راضیش میکردم تااین دل بی قرارم اروم میشد.بین وسایل کلیدی که میخواستم روپیداکردم.... توانباری پرازخرت وپرت های اضافه بود، در کمد رو بازکردم بیشترپارچه ها قدیمی و قیمتی بود اما بالاخره چیزی که می خواستم روپیداکردم.... محترم خانم همسایه محله قبلی ازکربلا اورده بود دستی روی پارچه مشکی کشیدم اون موقع مامانم برای اینکه محترم خانم ناراحت نشه قبول کرد ولی بی استفاده موند.فکرنمی کردم یک روزی به سرم بزنه وبیام سراغ پارچه.... سریع گذاشتم توکیفم تاسرفرصت پیش خیاط ببرم تصمیم نداشتم برای همیشه بپوشم یعنی امادگیش رونداشتم امادلم می خواست این بارچادر رو امتحان کنم هنوز نرفته کلی استرس داشتم.... به جاده خیره شدم وبه اتفاقاتی که گذشت فکرمیکردم واینکه چطور زندگیم زیرورو شد. اولش میگفتم این احساس وهیجان خیلی زود فروکش میکنه اماروزبه روزبیشترشد، به سمت بابام برگشتم که درارامش رانندگی می کرد: _میشه قبل ازمسجدبریم حرم شاید برگشتنی وقت نشه. 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ ع_خ 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۶ وارد صحن مطهر میشـوم،... گوشه ای مینشینم، زیپ ڪیفم را میڪشم و مفاتیح ڪوچڪم را برمیدارم. ڪتاب را باز میڪنم زمزمه میڪنم ✨السـلامُ عَلَیْڪ یا ابا عبدالله، السلام علیڪ یابن رسول اللّه.... بغض و دلتـنگــے ڪربلا میترکد.. ڪربلایـے ڪه همین شـهدا را واسـطه قرار دادم براے رفتنش ... این شــهیــد را واسطه ڪـردم براے گرفـتن برات ڪربلا... و فاطمیه گذشـته ڪربلایـے شدم.. اشڪ هایم بند نـمــے آید، باڪف دستم اشڪ هایــم را پاڪ میڪنم، صدای زنگ موبایل میان هق هق مـن میپـیـچـد.. نام فرحناز روے صفحه خودنمایـے مـیڪنـد.. باهمان صداے گرفته ام جواب میدهم؛ _جانم فرحناز +سلام زهرا گریه میڪنی؟" صدایم را صاف میڪنم: _نه داشتـم زیارت عاشورا میخوندم +قبول باشه، چه خبر تا ڪجا پیش رفتی؟ آرام مفاتیح را میبندم _تا دانشگاه خانم سلیمانے پیش رفتم، فرحناز، نمیدونے چقد مهربونه، همسر شهید. +ای جان سلامت باشن _شما چه خبر؟ +سلامتی، بامطهره میخوایم بریم چادر بخریم آرام میگویم: _منم چادرم میخوام، میخواید بدون من برید؟ صدای مطهره خیلـے ضعیف به گوشم میرسد: + قم ڪه مرڪـز چادره، فرحناز حرف مطهره را قطع میڪند: +راست میگه، همونجا چادر بگیر. نگاهی به ساعت مچـے ام مے اندازم و جواب میدهم: _باشه، به مطهره سلام برسون.. +سلامت باشی، مراقب خودت باش چشمانم را میبندم و نفس عمیقے میڪشم، مگر میشود از این هوا دل بڪنم؟! به ثانیه نمیڪشد گرمے دستے را روے شانه ام حس میڪنم، چشمانم را باز میڪنم.. صداے مهدیه در سرم میپیچد: +زهرا خوابی؟ آرام میگویم: _نه.. و سریع ادامه میدهم: _مهدیه، .. میشه یه روز بریم بهشت معصومه؟ دانه هاے تسبیح را میان دو دستش میگیرد: +آره عزیزم ڪنارم مینشیند و لبخند میزند، ازآن لبخندهاے معروف. لبخندش حرف دارد! همانطور ڪه نگاهش را به من دوخته میگوید: +زهرا، فردا شام دعوتی، جاریم دعوت ڪـرده. متعجب میگویم: _من راضی به زحمتشون نیستم ڪیفـش را روے شانه اش حرڪت میدهد و میگوید: +چه زحمتی عزیزم و بلافاصله مـیگوید: _بریم؟ از جایم بلند میشوم: _بریم. قدمهایم را آهسته برمیدارم، چشمم به عروسکی می افتد، رو به مهدیه میگویم: _مهدیه بیا اینجا من عروسڪ رو بگیرم براے محیـا... ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانو_میم