eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
39 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dore_najaff110 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ حالم منقلب بود و باز هم همون حسی به سراغم اومده بود که وقتی توی خلوتم به فاطمه زهرا فکر می کردم به سراغم می اومد! یه حس ناشناخته، ولی دلچسب! اما الان این حس قویتر بود! کلافه سرم رو روی دیواری که بهش تکیه داشتم گذاشتم و به این فکر کردم که چرا انقدر این دختر برام مهم شده! من داشتم ازدواج می کردم و اندازه ای که به فاطمه زهرا فکر می کردم ، به دختری که قرار بود همسر آینده ام باشه فکر نمی کردم! حتی وقتی خودم رو مجبور می کردم بهش فکر کنم هم نمی تونستم توی دلم حسی بهش پیدا کنم و باز می رسیدم به دخترکی که تا بهم می رسید لپش گل می انداخت و ازم فرار می کرد. چشم بستم و لب زدم: فاطمه زهرا ! بیداری؟! لحنش جور خاصی بود و انگار نمی فهمید چی داره می گه که به آرومی نجوا کرد: فاطمه زهرا !.... بدون پسوند خانم.... اینجوری قشنگتره! حرفش برام عجیب بود و ناخودآگاه اخم کمرنگی ناشی از تعجب بین ابروهام نشست. بی اراده لب زدم: آره! همون جور که حیدر بدون پیشوند آقا قشنگتره!... مگه نه؟! جوابی نداد و من هم دیگه چیزی نگفتم. ریتم نفسش کشدار و عمیق بود و این من رو نگران می کرد، ولی چاره ای جز صبر نداشتیم. هیچ کدوم حال مناسبی نداشتیم و من با وجود یه دختر توی بغلم که از قضا محرمم هم بود باید خودداری می بودم و با اینکه می دونستم اهل خطا نیستم، ولی نگران بودم که نکنه دست از پا خطا کنم! فاطمه زهرا از سرما به خودش می لرزید و نمی تونستم روی زمین سرد بزارمش! بی اراده چشم بستم و محکم تر در آغوش کشیدمش تا شاید بتونم کمی گرما بهش بدم. **** نمی دونم ساعت چند بود که با برخورد اشعه ی نور خورشید به صورتم، چشم باز کردم و تازه متوجه شدم خوابم برده. بدنم روی زمین سنگی با وجود فاطمه زهرا توی بغلم درد گرفته بود که تکونی به خودم دادم و با نگرانی به چشمای بسته ی فاطمه زهرا که سرش روی کتفم بود نگاه کردم و گفتم: فاطمه زهرا بیداری؟! با بغض جواب داد: مگه درد میزاره که بخوابم؟! درست توی جام نشستم که خودش رو از بغلم بیرون کشید و من هم اجازه دادم کنارم بشینه! بی حال به دیوار پشت سرش تکیه داد و نالید: تشنمه! گلوم می سوزه. محتاطانه به بیرون نگاهی انداختم و وقتی دیدم خبری نیست روی پام وایستادم و به طور کامل اطراف رو از نظر گذروندم تا مطمئن بشم کسی این اطراف نباشه. تازه می تونستم خوب ببینم که دور تا دورمون رو کوه گرفته و تقریبا جای مناسبی برای پنهون شدنه. باید به دنبال آب یا آبادی این اطراف می گشتم وگرنه قبل اینکه اونا دستشون بهمون می رسید از تشنگی جون می دادیم. تفنگ کلاش رو از دوشم درآوردم و کنار فاطمه زهرا گذاشتمش و رو به فاطمه زهرا که نگاه بی رمقش بهم بود گفتم: تو همینجا بمون من زود بر می گردم باشه؟!... نمی تونم تو رو با خودم این ور و اونور بکشم دردت بیشتر می ... این تفنگ رو هم برای احتیاط میزارم پیشت بمونه، ولی مطمئن باش هیچ اتفاقی نمیفته، کسی نمیاد این طرفا. بی حال فقط سر تکون داد و گفتم: زود بر می گردم. با عجله روی پام وایستادم و ازش فاصله گرفتم. قبل اینکه از دیدرسم خارج بشه برگشتم و بهش نگاه کردم و برای لحظه ای نگاهم روی چشمای اشکیش که قطره های اشک انعکاس نور رو در خودشون حل کرده بودن، ثابت موند. نمی دونم این نگاه و چشمها چی داشتن که اینجوری قلبم رو می فشردن.... با چشمای خیس بدرقه ام می کرد و من باز هم از خودم بدم اومد که توی این مخمصه انداختمش و حالا که درد می‌کشید کاری از دستم بر نمی اومد. دستم رو با حرص مشت و عزمم رو برای رفتن جزم کردم و با عجله ازش دور شدم. اثری از آب این اطراف دیده نمی شد و چند دور به دور خودم چرخیدم تا اینکه صدای واق واق سگ توجهم رو جلب کرد.