eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
39 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dore_najaff110 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ صدای واق واق خبر می‌داد که این اطراف باید آبادی باشه. به سمت صدا پا تند کردم و وقتی تپه رو دور زدم نگاهم به روی دشت سرسبزی از خشخاش ثابت موند و با خیال راحت نفسی کشیدم به سمت صدا پا تند کردم و وقتی تپه رو دور زدم نگاهم به روی دشت سرسبزی از خشخاش ثابت موند و با خیال راحت نفسم رو بیرون دادم. می دونستم افراد بهمن حدس میزنن ما به این روستا میایم و با احتیاط خودم رو به نزدیکی مزرعه ی خشخاش رسوندم و مردی رو به همراه پسر نوجوانی دیدم که گویا مشغول تیغ زدن گل‌های خشخاش بودن. وقتی رفت و آمد مشکوکی ندیدم پاورچین پاورچین و به حالت نشسته به پیش رفتم تا اینکه به پسر نوجوون رسیدم و از پشتش در اومدم و قبل اینکه بتونه به سمتم برگرده، دستم رو دور گردنش انداختم و مجبورش کردم روی زانوش بشینه تا کسی متوجهمون نشه. پسره غافلگیر شده و زبونش بنر اومده بود و نمی تونست چیزی بگه که با ملایمت گفتم: نترس! کاری باهات ندارم... اون مردی که اونجاست باباته؟! با ترس سر تکون داد که ادامه دادم: صداش بزن بیاد اینجا. اولش گیج میزد و وقتی دوباره گفتم صداش بزنه با صدای لرزونی صداش زد و اندکی طول کشید تا اینکه باباش غرغر کنان به سمتمون اومد تا چشمش به من و اوضاع پسرش افتاد، سکوت کرد و سپس گفت: تو...تو..کی هستی؟! جوری که ببینه و متوجه باشه مسلحم، تفنگ رو گذاشتم پس کله ی پسرش و گفتم: اگه می خوای پسرت زنده بمونه خوب گوش کن ببین چی می گم! منتظر حرفم موند و من ادامه دادم: امروز کسی اومد اینجا که دنبال یه زن و مرد بگرده؟! سر تکون داد و به لهجه ی افغانی غلیظ گفت: بله آمد! الان هم توی ده مِی باشن! - اینجا تلفن دارین؟! می شه تماس گرفت؟! - نه! تلیفون‌ نداریم! - از اینجا تا شهر خیلی راهه؟! - بله!... تقریبا سه ساعت با ماشین راهه! - جایی هست که آنتن داشته باشه و بتونم تماس بگیرم؟! - روستای بعدی تلفن خانه داره! زیاد دور نیست. - چطوری می تونم خودم رو برسونم به روستا؟! - ماشین باربری نصفه شب حرکت می کنه! - از کدوم مسیر می ره؟! با دست به سمت جاده ی خاکی ‌کنار کشتزار اشاره کرد و من ادامه دادم: خونه ی صاحب کامیون کدومه؟! خونه ای رو بهم نشون داد و گفت: الان خونه نیست! شب میاد. - خوبه! حالا ازت می خوام بدون اینکه کسی بفهمه برام آب و غذا و یه دست لباس زنانه و مردانه بیاری. سر تکون داد و من ادامه دادم: پتو هم می خوام.... فقط حواست باشه کسی بهت شک نکنه... من آدم خطرناکیم، کوچکترین حرکتی ببینم کار پسره رو تموم می کنم. دو دستش رو بالا گرفت و گفت: قول می دم کسی نفهمه!... قول می دم! مرده با گفتن این حرف خواست بره که سریع گفتم: مُسَکن هم می‌خوام! پیدا می شه؟! با دست اشاره ای به مزرعه ی خشخاش کرد و گفت: اینجا معدن مسکنه! فهمیدم منظورش از مسکن، تریاکه! اندکی مکث کردم و گفتم: برام بیار! با گفتن چشم با عجله ازمون دور شد و من که دیدم پسره نزدیکه زهره بترکانه تفنگ رو ازش دور گرفتم و گفتم: اگه بابات دست از پا خطا نکنه کاری باهات ندارم. پسره آب دهنش رو قورت داد و نگاه مشوشش رو بهم دوخت و من هم بین ساقه های خشخاش نشستم و منتظر موندم تا اینکه مرده با وسایلی که خواسته بودم برگشت. لوازم رو ازش گرفتم و بعد اینکه تاکید کردم به هیچ کس نگه چی دیده، با احتیاط از مزرعه بیرون زدم و برای رد گم کنی مسیر دیگه ای رو رفتم و مجبور شدم راه مستقیم رو دور بزنم تا به مخفیگاه برسم. صدای نفس های کشدار فاطمه زهرا که بی حال به دیوار پشت سرش تکیه داده بود، نشون می داد تحمل این درد و اوضاع براش سخته. مقابلش زانو زدم و نگران گفتم: خوبی؟! با بی حالی نالید: به نظرت الان باید خوب باشم؟! انتظار این جواب رو نداشتم، ولی ته دلم یه جورایی قنج رفت... گرچه دلیلش برام مبهم بود. در بطری آب رو باز کردم و با نگاه کردن به لبای خشک و زخمی و ترک خورده اش گفتم: یه کم آب بخور! دستش رو برای گرفتن بطری دراز کرد و من تازه متوجه زخم روی دستش شدم. بی اراده دستش رو گرفتم و گفتم: دستت زخم شده! حتما موقعی که پرت شدی زخم شده....درد هم می کنه؟! جوابی نداد که بهش نگاه کردم و محو شدم توی نگاه رنگیش که حالا رنگ دیگه ای گرفته بود! متوجه شدم گرفتن دستش معذبش کرده و ادامه دادم: می خوام بدونم آسیب دیده یا همین زخمه فقط!