eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
39 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dore_najaff110 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین سفر عشق ❤️ هوا کم‌کم داشت تاریک می شد که پیراهن پاره ام رو با لباس محلی افغانی عوض کردم و برای سر زدن به فاطمه زهرا برگشتم و وقتی دیدم چشماش بازه، رو بهش گفتم: بهتری؟! سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و گفت: ولی هنوز گیجم... - همین که درد نداشته باشی خوبه! - می شه بهم آب بدی؟! کمی بهش آب دادم و گفتم: برات لباس آوردم، می تونی لباست رو عوض کنی؟! - آره... این مانتو تنگه، اذیتم می کنه! لباس رو کنارش گذاشتم و از جام برخاستم و بدون هیچ حرفی خودم رو گم و گور کردم تا بتونه لباسش رو عوض کنه و بعد مدتی دوباره برگشتم. وقتی فاطمه زهرا رو توی لباس راسته ی قرمز و گلدوزی شده که تا روی زانوش می رسید دیدم، نتونستم لبخند تحسین برانگیزم رو پنهون کنم و وقتی دوباره فاطمه زهرا نگاه خجلش رو ازم گرفت، به خودم اومدم و نگاه کلافه ام رو ازش گرفتم. یه گوشه نشستم و با بیرون دادم نفسم گفتم: یه کم دیگه تحمل کنی از اینجا می ریم... هر وقت احساس کردی دردت داره شروع می شه بگو‌ تا دوباره بهت مسکن بدم. سر جاش نشست و به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت: چاره ای جز تحمل ندارم. همراه با بیرون دادن نفسم گفتم: ببخش! باید همون شب تو رو از این جریان بیرون می کشیدم تا کار به اینجا نرسه. - می تونم یه سوال بپرسم؟! منتظر ادامه ی حرفش شدم که گفت: اینا کین؟! شغل شما واقعا چیه؟! معلوم بود بو برده که شغل من نمی تونه یه سرگرد آگاهی بوده باشه، ولی من نباید حقیقت رو می گفتم و به دروغ گفتم: یعنی می خوای بگی نمی دونی شغلم چیه؟! - شما اطلاعاتی هستین؟! بد جور زده بود به هدف و من دیگه نتونستم پنهون کنم و گفتم: چرا اینجوری فکر می کنی؟! - آخه اتفاقاتی که افتاده چیزی غیر این نمی گه. - یه چیزی در همین حدود، ولی لطفا در این مورد با هیچ‌ کس حرف نزن باشه؟! به جای جواب دادن دستاش رو بغل کرد و گفت: چقدر یهو سرد شد! پتو رو که پایین پاش افتاده بود برداشتم و در حالی که سعی می کردم بهش نگاه نکنم روی پاش انداختم و سریع ازش فاصله گرفتم. عجیب بود که با اون همه ادعام درمورد بی توجهی به جنس مخالف حالا این دختر اینجوری من رو به بازی گرفته بود. دوباره سر جام نشستم و اون با لحن صادقانه ای گفت: شما سردت نیست؟! زیر پتو برای شما هم جا هست! کلا توی باغ نبود و حرفش رو بدون منظور و از روی نگرانی زده بود، ولی لبخند روی لبم اومد و گفتم: نه! من سردم نیست. دیگه چیزی نگفت و نگاهش رو بیرون دوخت و با اندکی مکث گفت: چقدر اینجا تاریکه! به نظرت گرگ هم داره؟! این حرفش تازه سلول های خاکستری مغزم رو فعال کرد و به این فکر کردم که بوی خون و گرگ گرسنه خیلی هم بی ربط نیستن از جمله اینکه نمی تونستیم آتیش روشن کنیم، ولی برای اینکه نترسه به روی خودم نیاوردم و گفتم: اینجا نزدیک روستاس! چیزی نداره، تازه اگه هم باشه تفنگ داریم. معلوم بود ترسیده که با ترس گفت: اگه چندتا باشن چی؟! نمی شد بریم توی روستا پنهون بشیم؟! فکر بدی نبود! با این حال نمی شد ریسک کرد و به این زودی از مخفیگاه بیرون اومد. جوابش رو دادم: فعلا سر شبه و ممکنه توی روستا کمین کرده باشن، یه کم دیگه که بگذره می ریم... در سکوت به بیرون چشم دوخت و من ادامه دادم: به اونطرف نگاه نکن... اصلا بیا حرف بزنیم تا هم زمان زودتر بگذره و هم ترست از بین بره! هوم؟! - خوبه، ولی در مورد چی حرف بزنیم... من و شما... وسط حرفش پریدم و گفتم: طرز حرف زدنت یه دنیا با دختری که اون روز اشتباه بهم زنگ زده بود یا روزی که آش رو ریختم روی چادرش فرق داره! گشاد شدن حلقه ی چشماش رو توی تاریکی دیدم و اشتباه ترین جمله ی ممکن رو به زبون آوردم و گفتم: من رو مثل حسین بدون! باهام راحت باش! انقدر بهم نگو شما، فکر کن همون داداش حیدرتم....‌ منم اینجوری راحتترم! لحظه ای شوکه نگاهم کرد و سپس با بغض لب زد: پس داداش حیدر! می شه بهم از اون مسکن بدی؟! درد پام داره بی طاقتم می کنه! جمله ی داداش حیدر توی سرم اکو شد! تازه فهمیدم چه حرف اشتباهی زدم! این چیزی نبود که می خواستم بشنوم! قلبم از لحن داداش گفتنش فشرده شد، ولی حقم بود!